ناگـــــــهان

ماه: ژوئیه, 2013

فتح یک طول و عرض جغرافیایی

ای کاش هنوز یک جاهایی در دنیا بی سر و صاحب بود و می‌شد رفت و مدعی‌اش شد.
ای کاش می‌شد مثل کریستف کلمب، وقتی خسته میشوی از روزگارت، سوار کشتی بشوی و بزنی به دل دریا، برای رسیدن به جایی بکر.حالا گیرم به جای شرق، سر از غرب در بیاوری؛ یا هرجای دیگر.فقط بشود رفت.
قبلها دنیا انقدر بزرگ بود، انقدر بی در و پیکر بود که میتوانستی آرزوهایت را برداری و بروی یک گوشه از آن و شهریار خود باشی.

امروز همانجا که ایستاده‌ای هم انگشت میگذارند.نه؛ منظورم حتی زمین نبود؛ خود خود خودت را می‌گویم.
اصلا هم قرار نیست بروی یک جای پیشرفته با رنگ و لعاب فریبنده.بروی جایی که احساس آرامش کنی.بروی جایی که یا واقعا انسان نبینی یا انسان واقعی ببینی.
واقعا آدمیزاد نیاز دارد یک وقتهایی برود دور از همه‌ی حیوانات ناطق و برعکس با حیوانات غیر ناطق، نطق کند.
حیوانات به مراتب از انسانها، پایبندی‌های بیشتری به اخلاقیات و قوانین خود دارند.

دنیای امروز شبیه اتوبوسی است که همه‌ی صندلی‌هایش پرشده.یا باید بمانی از رفتن، یا باید بروی و تا آخر مسیر سر پا باشی.
ای‌کاش هنوز در دنیا، طول عرض جغرافیایی‌ای بی‌صاحب بود که میشد رفت و تصاحبش کرد.

با چشم بسته دیدن

چقدر بد است کتمان چیزی که به آن ایمان داری؛ و این کتمان دیگران را به این تصور وادارد که تو نفهم بودی!
4 (7)

نامه‌های در بند

سیلویا نامه‌هایش را کوتاه و گویا می‌نوشت.
آلساندرویِ عزیزم؛ شنیده‌ام جنگ به زودی به پایان می‌رسد.شاید فردا شاید ماه‌ها بعد.اما می‌گویند دیگر تمام می‌شود.این چندمین نامه است که برایت می‌نویسم.نمیدانم به دستت می‌رسد یا نه.جنگ است دیگر؛ حتما رساندن چیزهای دیگر به میدان جنگ از نامه‌های ما مهم‌تر است. حتی نمی‌دانم این نامه ها را برای کسی می‌نویسم که مرده است یا زنده.
وقتی که می‌رفتی خیال کردم همه چیز بین ما تمام شد. اما در تمام طول این ماه‌ها به یادت بودم.حتی به آن پیــِرلوئیجی تاجر چاق بدقواره جواب رد دادم؛ ولی در تمام این مدت برای اینکه مرا تنها رها کردی و به جنگ رفتی، نتوانستم تو را ببخشم.هرچند اعتراف می‌کنم آن‌گوشه از قلبم هنوز برای توست.نه؛ همه‌اش برای توست. حالا که می گویند جنگ رو به پایان است، بیا تا دوباره از نو شروع کنیم. بودن‌ات کمک می‌کند تورا ببخشم.بودنت بهای جفای توست. من از جنوا به رم می‌روم تا در اداره‌ی مرکزی پست مشغول به کار شوم. نشانی‌ام در رم را برایت در انتهای نامه می‌نویسم.
همیشه دوستت داشته‌ام با دلی شکسته.

عاشق تو، سیلویا.
13/آوریل/1945

***

هنوز صدای سوت خمپاره‌ها و گلوله‌های توپ که بر فراز خاکریزهای دو طرف در رفت و آمد بودند، جسته و گریخته شنیده می‌شد. صدای تک‌تیر‌هایی که انگار فقط برای اینکه خشاب‌ها خالی‌شوند، در فضا می‌پیچید.
آلساندرو پشت خاکریز دراز به دراز به هوای ابری تماشا می‌کرد. جنگ را رها کرده بود. همیشه منتظر نامه‌ یا تلگرافی از سیلویا بود. امیدوار بود سیلویا اورا ببخشد و با یک خبر، دوباره او را به خود بخواند. یادش آمد شبی را که با سیلویا بحث تندی کرد. سیلویا می‌گفت می‌دانم مجبوری که به جنگ بروی، ولی ما می‌توانیم ازایتالیا فرار کنیم و به آمریکا برویم.آنجا دیگر در امان خواهیم بود.
با این فکرها تصمیم گرفت دوباره برایش نامه‌ای بنویسد و از او برای این کارش عذر بخواهد و ببیند آیا سیلویا اورا می‌بخشد یا نه. شاید جنگ حالا حالاها تمام نشود. شاید می‌توانستند فرار کنند.می‌ترسید؛ چون نامه های قبلی‌اش بی‌پاسخ مانده بود.اما تصمیم گرفت باز هم بنویسد و این بار بگوید اگر مرا ببخشی، هرطور شده از جنگ فرار میکنم و می‌آیم که با هم از ایتالیا فرار کنیم.
یادآوری آن شب لعنتی دیوانه‌اش می‌کرد. در تمام این مدت طولانی از سیلویا خبری نداشت. دیگر پذیرفته بود که سیلویا را نخواهد داشت. خیال می‌کرد سیلویا تا حالا حتما زن آن پیرلوئیجی خپل بدریخت شده است و از او یک شکم زائیده و احتمالا دومی را هم حامله است. از این افکار حالش بدتر می‌شد.داشت فکر می‌کرد تا الان با گلوله‌های خشابش چند نفر را کشته!؟
میگفت بالاخره روزی لوله‌ی اسلحه‌اش را میگذارد زیر دهانش و آخرین گلوله را شلیک می‌کند و جنگ را برای خودش تمام خواهد کرد. در تمام مدت جنگ هم خیلی بی‌پروا بود. یک‌جورهایی بدش هم نمی‎‌آمد بمیرد. دیگر نا امید شده بود. با خودش می‌گفت؛ وقتی عشقی نداری، بهتر است بمیری.
دائم حساب می‌کرد از بین این همه گلوله‌ی توپ و خمپاره، تا حالا دست کم یکیشان باید در زمان و مکانی مناسب دخل او را می‌آورده. همیشه می‌گفت؛ کافی است چیزی را بخواهم؛ آن‌وقت محال است انجام شود. حتی اگر بخواهم بمیرم و با پای خودم بروم روی یک مین، عدل می‌بینی همان یک مین چاشنی‌اش خراب است و منفجر نمی‌شود.
صدای سوت یک خمپاره را میشنید که هر آن نزدیک و نزدیکتر می‌شد.گفت این یکی حتما وسط شکمم فرود می‌آید. رفیقش که در چند متری او بود بلند فریاد زد؛ بخوابید روی زمین. اما آلساندرو که از اول هم خوابیده بود روی زمین.تازه منتظر بود خمپاره مستقیم دل و روده‌اش را به هوا بپاشد. چشمانش را بست.صدا نزدیک و نزدیک تر میشد. خمپاره صاف رفت همانجایی که رفیقش فریاد زده بود. بیچاره رفیقش برای ابد خوابید روی زمین و آلساندرو هنوز نفس می‌کشید.

27/می/1945

***

سیلویا دو هفته ای بود که به رم نقل مکان کرده بود و در اداره‌ی مرکزی پست مشغول کار شده بود. رئیس‌اش به او محل کار جدیدش را نشان داده بود و او باید در یک اتاق بزرگ و کم نور در زیر زمین ساختمان مرکزی پست نامه هایی را که از شهرهای مختلف ایتالیا می‌آمد و باید از آنجا به مقصدشان ارسال می‌شد مرتب می‌کرد.چند گونی پر از نامه هم در گوشه‌ای از اتاق بود.حتی روی زمین هم نامه های زیادی ریخته شده بود.سیلویا با دقت تمام مبداءها و مقصدها را بررسی و دسته بندی می‌کرد. یک قفسه هم بود که نامه‌هایی را که برای سربازان در میدانهای جنگ فرستاده می‌شد قرار داده بودند.سیلویا با دقت آنها را نگاه میکرد که ناگهان عرق سرد تمام تنش را گرفت.در یک بسته یک نامه از خودش به آلساندرو بود.با حالتی دیوانه‌وار تمام بسته‌ها را نگاه می‌کرد و گاهی یک نامه‌ی دیگر از خودش پیدا می‌کرد و باز همان داستان.دستانش می‌لرزید؛ حالت جنون پیدا کرده بود، گریه می‌کرد.تا آن موقع چندین نامه‌اش را پیدا کرده بود. با حالتی دیوانه وار و با دستانی مشت شده که نامه‌هایش را در خود می‌فشرد از پله ها بالا رفت و خودش را به پشت در اتاق رئیس‌اش رساند.با دو دست مشت شده به در میکوبید.در را باز کرد و داخل شد.با گریه و فریاد میگفت چرا؟ چرا ؟ چرا نامه های ما هنوز اینجاست؟ چرا نامه ها به جبهه‌های جنک ارسال نشده؟
شما یک مشت آشغال کثافت هستید. شما حیوان هستید.
رئیس‌اش جاخورده بود ار سیلویایی که تمام این دو هفته آرام و دوست داشتنی بود. سعی کرد اورا آرام کند. سیلویا روی زمین نشست و گریه می‌کرد. پس از لحظات پر از التهاب، رئیس‌اش اورا بلند کرد و روی صندلی نشاند. جملاتش را با وسواس انتخاب می‌کرد. اینکه در این ماه‌ها ارتباط و ارسال نامه به جبه‌ها چقدر سخت و غیر ممکن بوده.اینکه حتی نامه‌هایی که از مناطق حساس جنگ که زیر آتش دشمن بوده و به تقریبا به محاصره در آمده بوده تقریبا غیر ممکن بوده. اینکه بارها نامه رسان‌ها در این مسیر کشته شده‌اند.
سیلویا ساعتها همانجا نشست و به زمین خیره بود.غروب وسایلش را برداشت و به خانه رفت .مثل یک فرمانده‌ی شکست خورده.
فردای آن روز سیلویا رم را به مقصد جنوا ترک کرد.

15/ ژوئن/1945

***

جنگ تمام شده بود و اجساد سربازان را از گوشه و کنار میدان جنگ جمع می‌کردند و به یک انبار قدیمی منتقل می‌کردند تا پس از شناسایی از روی مدارک و پلاک‌هایشان، به خانواده‌هایشان تحویل دهند و آنهایی را که کسی به دنبالشان نمی‌آمد را در یک قبرستان جدا گانه دفن می‌کردند.
سرباز با صدای بلند اسم و مشخصات جسد را می‌خواند و سرباز دیگری که کمی آنسوتر ایستاده بود، آنها را می‌نوشت.
روبرتو دی سالواتوره/ شماره PG548695F
جیووانی ساباتینی/ شماره PG124896R
فینسترا آرانچیا/ شماره PG548924W
آلساندرو کمپیونه/ شماره PG985623S

7/سپتامبر/1945

چند هفته گذشت و جسد آلساندرو همچنان در سردخانه بود و کسی به دنبالش نیامده بود؛ چون خانواده‌ای نداشت.یک روز یکی از فرماندهان گفت بین نامه هایی که در انبار وسایل سربازان مانده شاید بشود مقصدی برای اجساد پیدا کرد.نامه هارا بررسی کردند و نام الساندرو را نیز بین فرستندگان پیدا کردند.و از آن طریق نشانی سیلویا را یافتند.
چند روز بعد جسد آلساندرو کمپیونه را به همراه نامه هایش به سیلویا تحویل دادند.

این دگر من نیستم، من نیستم

اینروزها با این هدیه از یک دوست نازنین، از هزاران کیلومتر دورتر، از هزاران کیلومتر به غروب نزدیکتر، بغض می‌کنم؛ گریه می‌کنم.
شاید هیچ کسی در دنیا حال شراره رو مثل من نفهمه.حتی خودش…