ترجمهي كامل فصل سانسورشدهى رمان شوخي
میلان کوندرا
آهسته گفتم: «لخت شويد هلنا».
از روي كاناپه بلند شد ، لبهي پايين دامنش روي زانوانش افتاد. چشم در چشم به من نگاه ميكرد و بعد، بيهيچ حرفي ـ بيآنكه از من چشم بردارد ـ آرام دكمهي دامنش را باز كرد. دامن، آزاد در امتداد پاهايش به پايين لغزيد؛ پاي چپش را از توي دامن بيرون آورد، دامن را از پاي راست خلاص كرد و آن را روي يك صندلي گذاشت. حالا فقط پوليور و زيرپوش به تن داشت. بعد پوليور را با گذراندن سر از ميان آن بيرون آورد و كنار دامن انداخت.
گفت: «نگاه نكنيد.»
گفتم: «ميخواهم ببينم.»
ـ نه، وقتي كه لباسهايم را بيرون ميآورم نه.
نزديكش رفتم. پهلوهايش را گرفتم و دستهايم را به طرف كفلهايش لغزاندم. زير پارچهي ابريشمي زيرپوشش، كنارههاي نرم بدنش را احساس ميكردم كه كمي مرطوب از عرق بود. صورتش را پيش آورد، لبهايش بهخاطر عادت ديرين (و مضحكِ) بوسه، كمي از هم باز شده بودند. اما من نميخواستم ببوسمش، بيشتر ميخواستم مدتي طولاني نگاهش كنم؛ تا آنجا كه ممكن باشد طولاني.
چند قدم عقب آمدم تا كتم را بيرون بياورم و در عين حال تكرار كردم: «لخت شويد هلنا.»
گفت: «اينجا زيادي روشن است.»
گفتم: «همينطور بايد باشد» و كتم را روي دستهي صندلي گذاشتم .
زيرپوشش را بيرون آورد و آن را روی پوليور و دامن انداخت. جورابهايش را يكي بعد از ديگري درآورد؛ پرتشان نكرد بلكه به طرف صندلي رفت تا آنها را با دقت، آنجا بگذارد. بعد، سينهاش را جلو داد و دستهايش را پشت كتفش برد. چند ثانيه گذشت تا اينكه شانهها، كشيده، همزمان با حركت سينهبند كه بر سطح سينهها سر ميخورد، فرو افتادند. سينهها بين شانه و بازو فشرده شده بودند و حجيم، توپر، رنگ پريده و مسلماً كمي سنگينتر، گلوله شده بودند.
براي آخرين بار به او گفتم: » لخت شويد هلنا.» چشم در چشم من دوخت، بعد شورتش را بيرون آورد كه از لاتكس سياه بود و سفت به تنش چسبيده بود و كنار جوراتها و پوليور انداخت. حالا لخت مادرزاد بود.
كوچكترين جزئيات اين صحنه را با دقت حفظ ميكردم؛ دوست نداشتم با يك زن ( هر زني ) به لذتي عجولانه برسم. دلم ميخواست بر دنيايي خصوصي، بيگانه و كاملاً مشخصچيره شوم و بايد تنها در يك بعد ازظهر بر آن چيره ميشدم؛ در جريان تنها يك عشقبازي كه در آن من نه تنها ميبايست كسي باشم كه خود را به دست لذت ميسپارد، بلكه كسي كه شكاري فراري را زير نظر دارد و بايد كاملاً مواظب باشد.
تا آن زمان تنها از طريق نگاه بر هلنا چيره شده بودم و حالا كمي از او فاصله گرفتم. در حالي كه او برعكس، گرماي تماس را ميخواست تا تنش را كه در معرض سردي نگاه بود، بپوشاند. حتا در فاصلهي اين چند قدم، رطوبت دهان و بيصبري شهوتناك زبانش را احساس ميكردم. يك ثانيهي ديگر، دو ثانيه، و من به او چسبيدم. بين دو صندلياي كه لباسهايمان روي آنها بود، وسط اتاق، سرپا، همديگر را تنگ در آغوش گرفتيم.
زمزمه ميكرد: «لودويك، لودويك، لودويك …» او را به سمت كاناپه بردم . خواباندمش.
ميگفت: «بيا، بيا نزديك من ! نزديكِ نزديك …»
خيلي نادر است كه عشق فيزيكي با عشق روحي همراه شود. وقتي بدني با بدن ديگر يكي ميشود( اين حركت ديرين، جهاني و تغيير ناپذير ) روح دقيقاً چه ميكند؟ همهي آنچه ميكوشد اين است كه در مدت يكي شدن جسمها چيزي را اختراع كند تا با آن برترياش را بر يكنواختي زندگي جسماني نشان دهد! پس چهقدر تواناست كه تحقيري را به جسمش روا ميدارد كه (مثل جسم شريك جنسياش) از آن فقط به عنوان بهانهاي براي تخيلي استفاده كند كه هزار بار شهوانيتر از دو بدن متحد است! يا برعكس؛ چهقدر روح در پايين آوردن منزلت جسم ماهر است، در حالي كه جسم را به رفت و برگشت پاندولي و بيمقدار خود رها ميكند، خود با افكارش (كه از لذايذ جسمي خسته شده) به طرف جاهاي دور ديگري ميرود؛ به طرف بخشي از شكستها، خاطرهي يك ناهار يا به طرف خواندن يك كتاب. اينكه دو جسمِ با هم بيگانه، با هم يكي شوند، نادر نيست. حتا وحدت روحها هم گاهي ميتواند به وجود آيد. اما هزار بار نادرتر است كه يك جسم با روحش يكي شود و با او همآهنگ شود تا لذتي را بين خود تقسيم كنند … پس روحم در مدتي كه جسمم با هلنا مشغول عشقبازي بود، چه كرد؟ روحم جسم يك زن را ديد. روحم نسبت به اين جسم بيتفاوت بود. ميدانست كه اين جسم برايش مفهومي ندارد جز اين كه هميشه توسط كس ديگري كه آنجا نبود، ديده ميشده و دوست داشته ميشده. به همين دليل سعي ميكرد به چشم سوم شخص غايب به اين بدن نگاه كند. به همين خاطر همهي سعياش را ميكرد تا واسطهي اين سوم شخص بشود. روحم عرياني يك بدن زنانه، پاهاي خم شدهاش، چين شكم و سينهاش را ميديد اما همهي اينها فقط در لحظاتي كه چشمانم به ديد سوم شخص غايب نگاه ميكردند، مفهوم مييافتند. پس روحم به طور ناگهاني به اين نگاهِ ديگري راه مييافت و با او يكي ميشد. پاهاي خم شده، چينِ شكم، سينه… روحم بر اينها غلبه ميكرد، مثل اينكه سوم شخص غايب آنها را ميديد. روحم نه تنها واسطهي اين سوم شخص ميشد كه جسمم را واميداشت جانشين جسم سوم شخص شود، بعد، دور ميشد تا كشمكش بدنهاي زن و شوهر را مشاهده كند، بعد ناگهان به جسمم فرمان ميداد تا هويتش را پس بگيرد و در اين جفتگيري زناشويي مداخله كند و وحشيانه آن را بر هم بزند.
رگ گردن هلنا از انقباضي عضلاني بيرون زد و كبود شد. سرش را برگرداند و دندانهايش را در كوسن فرو برد. اسمم را آهسته صدا ميزد و چشمهايش براي يك لحظه استراحت التماس ميكردند. اما روحم فرمان ميداد ادامه دهم و او را از شهوت به شهوت بيندازم. جسمش را به قرار گرفتن در حالتهاي مختلف وادار كنم تا تمام زوايايي كه سوم شخص غايب از آنها هلنا را نگاه ميكرد، از تاريكي و راز بيرون بكشم، مخصوصاً بيهيچ استراحتي، دوباره و سه باره اين تشنج را تكرار كنم؛ تشنجي كه در آن، هلنا واقعي و اصيل است، كه در آن به هيچچيز تظاهر نميكند، و به واسطهي آن در ذهن اين سوم شخص كه اينجا نيست، مثل يك درفش، يك مهر سلطنتي، يك رمز، يك علامت حك شده است، اين رمز سري را بدزدم! اين مهر سلطنتي! به اتاقك پاول زمانك دستبرد بزنم، گوشه گوشهاش را بكاوم و همه چيز را زير و رو كنم!
به صورت هلنا نگاه كردم، در آن حالت ارضا، صورتش كبود و زشت شده بود. دستم را رويش گذاشتم، همانگونه كه روي شيئاي دست ميگذاريم كه ميتوان آن را چرخاند و پشت و رو كرد، ورز داد و به آن شكل بخشيد، و احساس ميكردم كه اين چهره، اين دست را به همين صورت، خوب ميپذيرفت؛ مثل چيزي بود كه حريصِ شكل داده شدن است. سرش را به راست چرخاندم و بعد به چپ؛ چند بار پشت سرهم؛ و بعد اين حركت به سيلي تبديل شد، و يك سيلي ديگر، و سيلي سوم. هلنا شروع كرد به هقهق، به فرياد كشيدن، اما نه از درد، او از لذت فرياد ميكشيد. چانهاش را به طرف من بلند كرده بود و من ميزدمش، ميزدمش، ميزدمش. بعد ديدم كه فقط چانه نبود بلكه سينه بود كه به طرف من بلند ميشد، و من در هوا (خوابيده بر رويش) بازوها، پهلوها، سينههايش و … را زدم.
هر چيزي پاياني دارد، اين غارت زيبا هم پايان خودش را داشت. هلنا روي شكم در عرض كاناپه، خسته و ازپادرآمده خوابيده بود. روي پشتش خالي ديده ميشد و پايينتر، جاي قرمز ضربهها كپلهايش را راهراه كرده بود. بلند شدم و اتاق را تلوتلو خوران پيمودم. درِ حمام را باز كردم، شير را چرخاندم و صورتم، دستها و تمام بدنم را با آب سرد فراوان شستم. سرم را بلند كردم و خودم را در آينه ديدم؛ صورتم ميخنديد. وقتي خودم را در اينحالت غافلگير كردم، لبخند به نظرم مضحك آمد و زدم زيرخنده. بعد، خودم را خشك كردم و روي لبهي وان نشستم. دوست داشتم حداقل چند ثانيه تنها باشم تا از تنهايي آنيام لذت ببرم، تا از شاديام لذت ببرم .
بله، خوشحال بودم و شايد كاملاً خوشبخت. خودم را پيروز احساس ميكردم و ساعتها و دقايق بعدي برايم بيهوده و بيارزش بودند.
بعد به اتاق برگشتم.
هلنا ديگر روي شكم نبود، به پهلو دراز كشيده بود و به من نگاه ميكرد. گفت: «عزيزم بيا پيش من.»
خيلي از آدمها بعد از يكي شدن جسمهايشان فكر ميكنند روحهايشان را هم يكي كردهاند و به واسطهي اين باور فريبنده ناخودآگاه به خود اجازه ميدهند همديگر را » تو» صدا كنند. از آنجايي كه من هيچوقت دربارهي يكي شدن همزمان جسم و روح، با كسي به اعتقاد مشتركي نرسيدهام، » تو»ي هلنا مرا مردد و بدخلق ميكرد. بياعتنا به دعوتش به طرف صندلياي رفتم كه لباسهايم رويش بود تا پيراهنم را بپوشم.
هلنا با خواهش گفت: «لباس نپوش …» و دستش را به طرفم دراز كرد و تكرار كرد: » يالّا، بيا!»
دلم فقط يك چيزميخواست؛ اين دقايقي كه در پيشاند، جاري نشوند و اگرچه آرزويم غيرممكن بود، بااينوجود دلم ميخواست اين لحظات در پوچي گم شوند، بيوزن باشند، سبكتر از يك ذره گرد و غبار. ديگر نميخواستم با هلنا تماس داشته باشم. فكرِ ناز و نوازش، مرا به وحشت ميانداخت، اما احتمال بروز تنش يا هر اوضاع دراماتيكي هم مرا ميترساند. به همين دليل، با دفاع از بدنم، از پوشيدن پيراهن چشم پوشيدم و دست آخر روي كاناپه كنار هلنا نشستم. وحشتناك بود؛ خودش را به سمت من كشيد، صورتش را به پايم چسباند و آن را بوسيد. خيلي زود پايم خيس شده، اما اين خيسي به خاطر بوسههايش نبود. وقتي سرش را بلند كرد، ديدم صورتش خيس از اشك است. اشكهايش را پاك كرد و گفت:»ناراحت نشو عشق من، از گريهي من ناراحت نشو.» و خودش را محكمتر از پيش به من چسباند، كمرم را حلقه كرده بود و ديگر بر هقهقش تسلطي نداشت.
به او گفتم: «چه شده؟»
سرش را تكان داد وگفت: «هيچ، هيچ دلبركم.» و صورت و تمام بدنم را با بوسه هاي تبدارش پر كرد. بعد گفت: «من ديوانهي عشقام.» و چون من چيزي نميگفتم ادامه داد: «حتماً مرا مسخره ميكني، اما براي من مهم نيست، من ديوانهي عشقام، ديوانهي عشق!» و چون همچنا ن چيزي نميگفتم، گفت: «و احساس خوشبختي ميكنم…» بعد ميز كوچك و بطري ودكاي ناتمام را نشانم داد: «خب، برايم مشروب بريز!» كوچكترين ميلي براي ريختن مشروب نه براي هلنا نه براي خودم نداشتم. ميترسيدم ليوانهاي ودكا به ادامهاي خطرناك در اين ملاقات (كه محشر بود البته به شرطي كه تمام شود و پشت سرم باشد) بينجامد.
ـ عزيزم، خواهش ميكنم!
همچنان ميز كوچك را نشان ميداد و بهعنوان عذرخواهي گفت:»نبايد از من دلخور بشوي، من خوشبختام. من ميخواهم شاد باشم…»
گفتم:»شايد براي ابراز شاديات نيازي به ودكا نداشته باشي.»
ـ من دلم مشروب ميخواهد، اجازه ميدهي؟
هيچ كاري نميشد كرد. يك ليوان برايش ريختم. پرسيد: «تو نميخواهي؟» با سر گفتم نه. تا ته، ليوان را سر كشيد، بعد گفت: «بطري را كنارم بگذار!» بطري و ليوان كوچك را روي پاركت، در دسترسِ او و نزديك كاناپه گذاشتم.
با سرعتي عجيب سرحال آمد . ناگهان به بچه اي تبديل شد، ميخواست لذت ببرد، شاد باشد و خوشبختياش را نشان دهد. مسلماً با عرياني خود احساس راحتي ميكرد و خود را خيلي آزاد و طبيعي مييافت (هيچ چيز به تن نداشت جز ساعت مچي اي كه طرحي فلزي ازكرملين به زنجير كوچكش آويزان بود و هرازگاهي صدا ميكرد). تمام حالت هاي مختلف را امتحان ميكرد تا خود را تا آن جا كه ممكن باشد بهتر احساس كند؛ پاهايش را جمع كرد و چهارزانو نشست، بعد در همان حال پاهايش را از هم باز كرد و به آرنج تكيه داد، سپس دوباره روي شكم خوابيد و صورتش را در رانم فرو برد. دوباره و سهباره اعتراف ميكرد كه چقدر خوشحال است، در همان حال سعي ميكرد مرا ببوسد؛ چيزي كه من با از خودگذشتگي فراوان تحمل ميكردم، مخصوصاً بهخاطر خيسي لبهايش و تازه شانه ها يا گونههايم برايش كافي نبودند و به سراغ لبهايم هم ميرفت (و من بوسهي با لب خيس را دوست ندارم مگر موقع شهوت زياد).
باز هم به من گفت كه تا حالا چنين تجربه اي نداشته است. در جوابش (همين طوري) گفتم كه اغراق ميكند. شروع كرد به قسم خوردن كه در عشق هيچوقت دروغ نميگويد و من هيچ دليلي براي باور نكردن حرفهايش ندارم. افكارش را شرح ميداد و ميگفت كه همه چيز را از قبل حس كرده بوده، كه از همان اولين ديدارمان همه چيز را پيش بيني كرده بوده، كه بدن، شمِّ خودش را دارد و اشتباه نميكند، كه مسلماً او مجذوب هوش و شور و نشاط من شده بوده (بله، شور و نشاط! اين شور و نشاط را كجا ميديد؟). اما همچنين ميدانسته ـ با آنكه پيش از اين جرأت نكرده در موردش صحبت كند ـ در اولين ديدار، بين ما يكي از اين توافقهاي سري رخ داده بوده كه بدنها فقط يكبار در زندگي آن را امضا ميكنند. «به همين دليل است كه من اينقدر خوشحالام، ميفهمي؟» خم شد تا بطري را بردارد و يك ليوان ديگر براي خودش پر كند. ليوان كه خالي شد، خنديد: «بايد تنها بنوشم چون تو نميخواهي!» با آنكه ماجرا براي من تمام شده بود، بايد اعتراف كنم كه از حرفهاي هلنا بدم نميآمد. اين حرفها موفقيت كارم و مشروعيت ارضايم را تأييد ميكردند. تنها به اين دليل كه نميدانستم چه بگويم و نميخواستم كمحرف به نظر بيايم، به او اعتراض كردم كه وقتي از عشقبازيمان بهعنوان تجربهاي حرف ميزند كه فقط يكبار در زندگي رخ ميدهد، مطمئناً اغراق ميكند. آيا با شوهرش، تجربهي عشقبازي عالياي را نداشته است؟ اين كلمات، هلنا را به تفكري جدي فرو برد (روي كاناپه نشسته بود، كف پاهايش روي زمين، كمي از هم باز بودند، آرنجها را به زانو تكيه داده بود و ليوان خالي در دست راستش بود). دست آخر خيلي آهسته گفت: «بله.»
بيشك او تصور ميكرد هيجان عشقبازياي كه تازه تجربه كرده، به صداقتي به همان اندازه مهيج وادارش ميكند. تكرار كرد: «بله» و گفت كه احتمالاً خوب نيست چيزي را بدنام كند كه پيشترها به نام اين معجزهي چند لحظه پيش داشته ميشناخته. يك ليوان ديگر نوشيد و بعد با پر حرفي شرح داد كه قوي ترين تجربهها دقيقاً قابل مقايسه با همديگر نيستند. براي يك زن، دوست داشتن در بيست سالگي و دوست داشتن در سي سالگي دو چيز كاملاً متفاوت است و براي اين كه بهتر بفهممش گفت: نه فقط از ديدگاه رواني بلكه فيزيكي هم. بعد (نه چندان منطقي و بدون انسجام) اطمينان داد كه من شباهتهايي با شوهرش دارم! زياد نميدانست چگونه. مطمئناً من اصلاً همان رفتار شوهرش را نداشتم اما اشتباه نميكرد، شم قوياي داشت كه باعث ميشد به وراي ظاهر بيروني پي ببرد. گفتم: «دلم ميخواهد بدانم من از چه نظر به شوهرت شباهت دارم.»
گفت كه معذرت ميخواهد چون به هر حال اين من بودهام كه دربارهي شوهرش سئوال كردهام، كه خواستهام در مورد شوهرش بگويد، كه فقط به اين دليل جرأت ميكرده در موردش صحبت كند. اما اگر من ميخواهم واقعيت را بشنوم او بايد به من بگويد تنها دو بار در زندگياش مجذوب خشونتي چنين بيقيد و شرط شده است؛ توسط شوهرش و توسط من. آنچه كه ما را بههم نزديك ميكرد، يك نوع جهش اساسي بود. شادياي كه از ما ساطع ميشد، جوانياي جاوداني، قدرت. هلنا درحالي كه ميخواست شباهتم با پاول زمانك را روشن كند، كلمات خيلي مبهمي را بهكار ميبرد، اما شك نداشت كه اين شباهت را ميديد، آن را احساس ميكرد و سرسختانه برآن پافشاري ميكرد.
نميتوانم بگويم اين حرفها به من برميخورد يا مرا آزار ميدهد، من فقط از نامفهومي مضحكشان مبهوت شده بودم. به صندلي نزديك شدم و به آرامي شروع كردم به لباس پوشيدن.
ـ ناراحتت كردم عشق من؟
هلنا متوجه ناخشنوديام شد. بلند شد و به طرفم آمد. صورتم را نوازش كرد و از من خواهش كرد از دستش دلخور نباشم. مانع لباس پوشيدنم ميشد (نميدانم بنا به چه دليل مرموزي شلوار و پيراهنم را مثل دشمنانش ميدانست). ميگفت كه واقعاً دوستم دارد، كه عادت ندارد اين فعل را بيجا به كار ببرد، كه ميتواند آن را به خوبي در موقعيتي مناسب به من ثابت كند، كه از همان اولين سئوالهاي من در مورد شوهرش حدس زده بوده كه احمقانه است در موردش حرف بزند، كه مزاحمت مردي ديگر، بيگانهاي را در ارتباطمان نميخواسته است؛ بله يك بيگانه، چون مدتهاست شوهرش ديگر برايش هيچچيز نيست.
ـ چون دلبركم، سه سال است كه همه چيز بين ما تمام شده. به خاطردختركوچكمان جدا نشدهايم. هركدام براي خودمان زندگي ميكنيم؛ واقعاً مثل دو بيگانه. او براي من فقط گذشتهام است، گذشتهاي بسيار دور…»
پرسيدم: «حقيقت دارد؟»
گفت: «بله، حقيقت دارد.»
گفتم: «دروغ نگو، مسخره است!»
ـ اما من دروغ نميگويم! ما زير يك سقف زندگي ميكنيم اما نه مثل زن و شوهر. باور كن، سالهاست كه ديگر درموردش حرف نميزنيم!
صورت ملتمس يك زنِ بيچارهي عاشق به من نگاه ميكرد. چندبار پشت سرهم تكرار كرد كه حقيقت را گفته، كه به من دروغ نگفته و من هيچ دليلي ندارم كه نسبت به شوهرش حسود باشم. شوهرش مربوط به گذشته است، بنابراين امروز نسبت به او بيوفا نبوده است، همينطور نسبت به كسي كه اكنون با اوست؛ و من نبايد خودم را آزار بدهم: بعد از ظهر عاشقانهي ما نه تنها زيبا بلكه پاك بود.
ترس برم داشت، داشتم ميفهميدم كه در حقيقت نميتوانم حرفش را باور نكنم. وقتي اين را فهميد، تسكين پيدا كرد. از من خواست و دوباره خواست كه با صداي بلند به او بگويم مرا قانع كرده است. بعد براي خودش ودكا ريخت و خواست جامهايمان را به هم بزنيم (من امتناع كردم). مرا بوسيد. موهاي تنم سيخ شده بودند، ولي نتوانستم رويم را برگردانم. چشمهايش به شكلي احمقانه آبي بودند و عريانياش (متحرك و در جنب وجوش) مجذوبم ميكرد. ديگر اين عرياني را مثل قبل نميديدم؛ ناگهان به عريانياي لخت تبديل شده بود، لخت از قدرت تحريك كنندگياي كه تمام نواقص مربوط به سنش را پنهان ميكرد. نواقصي كه در آنها ماجراي زوج زمانك متمركز به نظر ميرسيد و در نتيجه توجه مرا جلب كرده بودند. حالا كه لخت، بيشوهر و بيرابطهي زناشويي، فقط خودِ خودش روبهرويم بود، ناگهان نواقص فيزيكياش جذابيت سابق را از دست داده بودند، و آنها نيز ديگر فقط خودشان بودند: نواقص سادهي فيزيكي .
هلنا مستتر و خوشحالتر از پيش ميشد. خوشحال بود از اينكه عشقش را باوركرده بودم. نميدانست چگونه احساس خوشبختياش را نشان دهد. يكدفعه به سرش زد راديو را روشن كند (پشت به من كرد، جلوي راديو چمباتمه زد و پيچ آن را چرخاند) موسيقي جاز از آن پخش شد. هلنا سرپا ايستاد. چشمهايش ميدرخشيدند. ناشيانه شروع كرد به انجام حركاتي مواج از يك رقص توييست (من وحشتزده به سينههايش نگاه ميكردم كه از راست به چپ در پرواز بودند). زد زير خنده.
ـ خوب است؟ ميداني هيچوقت اينطوري نرقصيدهام.
باصداي بلند خنديد و آمد مرا تنگ درآغوش گرفت. ميخواست من برقصانمش. از امتناعم عصباني شد. ميگفت كه اين مدل رقص را بلد نيست و من بايد به او ياد بدهم، كه خيلي روي من حساب ميكند تا چيزهاي زيادي به او ياد بدهم، كه ميخواهد دوباره با من جوان شود. از من خواهش كرد به او اطمينان دهم كه همچنان جوان است (اين كار را كردم). متوجه شد كه من لباسهايم را پوشيدهام و او نپوشيده است؛ خنديد. اين موضوع به نظرش جالب و غيرعادي ميرسيد. پرسيد صاحبخانه آينهي بزرگي ندارد تا بتواند ما را درآن ببيند؟ فقط يك شيشهي كتابخانه وجودداشت. سعي كرد تصوير ما را در آن تشخيص دهد اما تصوير واضح نبود. به كتابخانه نزديك شد و مقابل عناوين كتابها دوباره زد زير خنده .
ـ كتاب مقدس، پايه گذاري مذهب مسيحيِ كالون*، پروونسيال پاسكال**، آثار هوس***
كتاب مقدس را بيرون آورد. حالتي مغرورانه و رسمي به خود گرفت. كتاب را اتفاقي باز كرد و با لحني موعظهوار شروع كرد به خواندن. خواست بداند آيا مثل يك كشيشِ خوب، ميخواند. به او گفتم كه اين قرائت مقدس خيلي به او ميآيد اما بهتر است كه لباسهايش را بپوشد چون آقاي كوستكا به زودي برميگردد.
پرسيد: «ساعت چند است؟»
جواب دادم: «شش و نيم.»
مچ دست چپم را، همانجا كه ساعتم را ميبندم چنگ زد و فرياد كشيد: «دروغگو! ساعت يك ربع به شش است! ميخواهي خودت را از دست من خلاص كني!»
دلم ميخواست دورتر بايستد تا بدنش (كه نوميدانه جسماني مانده بود) غيرمادي شود، ذوب شود، مثل جوي جاري شود و برود، يا مثل بخار از پنجره بيرون بزند. اما اين بدن اينجا بود؛ بدني كه از هيچكس ندزديده بودمش، بدني كه به وسيلهي آن نه بر كسي پيروز شده بودم و نه كسي را ويران كرده بودم، بدني رها شده با سرنوشتش، بدني كه شوهر رهايش كرده بود، بدني كه خواسته بودم از آن سوءاستفاده كنم اما از من سوءاستفاده كرده بود و حالا از اين پيروزي گستاخانه لذت ميبرد، به وجد ميآمد و از شادي جست وخيز ميكرد. نيرويي كه بتوانم با آن رنج و عذاب عجيبم را كم كنم، ازمن گرفته شده بود. بالاخره ساعت شش و نيم شروع كرد به لباس پوشيدن. روي بازويش جاي قرمز ضربههاي مرا ديد، نوازشش كرد؛ گفت اين نشان، خاطرهي مرا تا ديدار بعدي برايش حفظ ميكند. بعد دوباره خيلي سريع گفت مطمئناً ما همديگر را قبل از محو شدن اين خاطره بر بدنش خواهيم ديد! سرپا به من چسبيده بود (يك جوراب را پوشيده بود و جوراب ديگر هنوز توي دستش بود). ميخواست به او قول بدهم كه واقعاً همديگر را خيلي زودتر خواهيم ديد. با علامت سر قبول كردم. برايش كافي نبود، خواست با حرف بگويم كه ما همديگر را بارها اينجا و آنجا خواهيم ديد.
لباس پوشيدنش را خيلي طول داد. چند دقيقه قبل از ساعت هفت رفت.
خوابگرد
ترجمه پری آزاد
پانويسها
* ژان كالون (Jean Calvin): مصلح فرانسوي ( 1564 ـ 1509)
** پرووانسيال (Provenciales) يا نامههايي به يك دوست شهرستاني (1657) يكي از مهمترين كتابهاي پاسكال
*** هوس (Jun Hus): مصلح چك (1415 ـ 1371)