ناگـــــــهان

موضوع: کتاب

انگار چند زندگیِ موازی کنار هم باشند؛ با بیست، سی و یا پنجاه سال اختلاف زمان. برخی زودتر و برخی دیرتر.

قاضی ِپیر و ولنتین ِ فیلمِ Three Colors: Red، انگار هر کدامشان متعلق به یکی از این زندگی‌ها هستند. زندگی‌هایی که انگار گاهی پنجره‌هایی رو به هم باز میکنند و آدمهایی از زمانهایی مختلف به آن یکی زندگی سرک می‌کشد. حکایت انسانهایی است که باید در یک زمان و کنار هم می‌بودند و نبودند.
گاهی فقط یک اتفاق آدمهایی را کنار هم قرار میدهد که به وضوح نیمه‌های همدیگرند، ولو در ابتدا خلاف این را نشان دهد. اما همان زمان که آنها را دور از هم نگهداشته، همان هم نشان میدهد اینها میتوانند[میتوانستند] مکمل هم باشند. هرچند دیگر برای خیلی چیزها دیر شده.
قاضی و ولنتین جوان با یک اتفاق نه چندان خوشایند به هم برمی‌خورند، اما به مرور و با برطرف شدن آن عامل ناخوشایند، به هم نزدیک می‌شوند. کیشلوفسکی بنا ندارد هرچیزی را به شکلی واضح نشان دهد. چیزهایی را باید از پس نگاه و ارتباطات حسیِ بین آدم‌ها کشف کرد. حتی اگر کم رخ دهد، اما همان معنای زیادی دارد.
شاید در یک نگاه سطحی هیچ معنایی فراتر از یک علاقه بین آدم ها نتوان برای یک حسی که در واقع عمیقتر است پیدا کرد. حتی برای احساسی که هرگز متوجه نمی‌شویم در کدام نقطه و به چه دلیل شکل گرفته، کم کم عمق پیدا میشود.

قاضی به خاطر ولنتین دست از شنود تلفن همسایه‌ها بر میدارد و همین امر باعث نزدیکی بیشتر آنها میشود. بعد از آن، زمان‌های بیشتری آنها را کنار هم می‌بینیم. اما تا بیش از دو سوم داستان همه چیز حول محور شنود قاضی میگذرد. ولی بعد از یکی از گفتگوهای آنها، ناگهان ولنتین از قاضی سوال میکند که آیا قبلا عاشق کسی بوده؟
قاضی کمی سکوت میکند و به جای پاسخ، خوابی را که دی‌شب دیده بازگو میکند. میگوید: دیشب خواب تو را دیدم؛ حوالی پنجاه سالگی‌». یعنی بیست و پنج سال بعد از حالای ولنتین؛ و سنی که با حالای قاضی تناسب دارد. قاضی میگوید درخواب» تو شاد بودی». اینجا هم ذهن، مطلوب خود را آنطور که میخواهد تصویر میکند. خصوصا در خواب که انسان اراده‌ای در آن ندارد.

همراه این دو زندگی، زندگیِ دیگری در حاشیه در جریان است. مرد جوانی که به زودی قاضی می‌شود و اتفاقا خانه‌اش رو به روی خانه‌ی ولنتین است؛ بدون آنکه هم را بشناسند. او در ظاهرا در حاشیه است اما حضوری کاملا پر رنگ و به جا دارد. روایت زندگی اگوست، شبیه بازگشت‌های مداومی است، قبل از آنکه روایت شوند. از آنها که اول روایت میشوند، بعد ذهن مجبور است حین داستان به عقب برگردد و دوباره پیش بیاید.

همه‌ی آنچه که در تمام لحظات این داستان به سمتش حرکت میکنیم، در پایانِ جملاتی است که قاضی در مورد نامزدش که به او خیانت کرده به ولنتین می‌گوید :
«…از آن روز به بعد نتوانستم هیچ زن دیگری را دوست داشته باشم…
ممکن است که آن زن را دیده‌ام، و ممکن است تو زنی هستی که هرگز ندیده‌ام…»

«هرگز» اینجا همان «دیر دیدن» است. مثل وقتهایی که احساس میکنیم به اتفاقات خوش زندگی -و نه لزوما یک قرار- دیر رسیده‌ایم؛ و انگار هرگز نرسیده‌ایم. گاهی چه دیر برسیم و چه هرگز نرسیم، چیزهایی را به یک شدت از دست میدهیم. چیزهایی که دیگر نمی‌توانیم با آن کیفیت گذشته ممکن بود رخ دهد به دست آوریم. این همه‌ی حرف داستان است. دیر رسیدن‌های کشنده.
قاضی در ادامه از آن عشق خیانت کرده میگوید: » آینه‌ای در اتاق‌اش بود؛ و در همان آینه بود که یک شب، پاهای سفیدش را کاملا باز دیدم؛ ومردی بین پاهایش بود».
این همان اتفاقی است که برای قاضیِ جوانِ (اگوست) حاشیه داستان رخ میدهد. انگار آن قاضیِ جوان، که اتفاقا از چهره‌اش میشود حدس زد که شبیه جوانیِ همین قاضی پیر داستان است، دارد یک بار دیگر زندگی‌اش مرور می‌شود. حتی شاید او اصلا وجود ندارد.
قاضی جوان و ولنتین با اینکه نزدیک هم زندگی میکنند، هرگز همدیگر را نمیشناسند.
آنها همدیگر را نمیشناسند، همانطور که قاضی پیر و ولنتین پیش از این همدیگر را نمیشناخته و ندیده بودند. یکی [بی‌جهت] زود به دنیا آمده بود؛ و شاید هم یکی [بی‌جهت] دیر.
ولنتین و قاضی زوج خوبی میشدند اگر زمان بین تولد آنها آنقدر فاصله نمی‌انداخت. 
وقتی قاضی از خوابش به ولنتین گفت که تو در خواب شاد بودی، و اینکه او 50 ساله بوده، قرار است این را بفهماند که اینها اگر هم عصر هم بودند، احتمالا زوج خوشبختی بودند.

کیشلوفسکی در پیش برد آنچه می‌باید تقارن زمانی قاضی و ولنتین در زمان مناسب می‌بود، کم کم به پایان داستان میرسد. ولنتین که قصد داشت برای اجرای یک نمایش با کشتی به انگلستان برود، دست بر قضا با اگوست(قاضی جوان) همسفر است. کشتی بین راه واژگون میشود و ولنتین و اگوست جزو اولین و معدود مسافران نجات یافته بودند. قاضیِ پیر با اضطراب خبر واژگونی کشتی را از تلویزیون دنبال میکرد و چشمش دنبال ولنتین بود. گوینده گفت تا این لحظه فقط هفت نفر زنده مانده اند و اسم افراد زنده مانده را می‌خواند. ششمی اگوست جوان بود و قلب قاضی برای اسم هفتمی می‌تپید و چشمش در زوایای تصویر می‌دوید که ناگهان اسم هفتم، اسم ولنتین بود. انگار به آنچه می‌خواست، رسیده؛ که درست در آخرین صحنه‌ی فیلم، ولنتین و اگوست در یک قاب، باز بدون آنکه هم را بشناسند و توجهی به هم داشته باشند بر صفحه‌ی تلویزیونِ قاضی پیر نقش بستند؛ و تمام.
آنچه قرار نیست در این فیلم به کلمات تبدیل شود، همان عشقِ در سکون و سکوت است که حتی ممکن است سوء تفاهم در فهم آن ایجاد کند و قرار هم نیست که پایانی خوش داشته باشد. شاید برای بیشتر انسانها این اتفاق رخ داده باشد که کسی را ببینند که احتمالا نیمه‌ی واقعی آنهاست اما دور.
کیشلوفسکی خود در کتاب کیشلوفسکی به روایت کیشلوفسکی در جایی در مورد رابطه ولنتین و قاضی میگوید: «احتمالاً اگر باهم می‌بودند زندگی شادی را می‌ساختند.احتمالاً خیلی با هم جور بودند و به هم می‌آمدند. این همان نظریه‌ی دو نیمه‌ی سیب است. اگر سیبی را نصف کنید و بعد سیبی کاملاً شبیه اولی را هم نصف کنید نیمه‌ی سیب اوّلی اصلاً با نیمه‌ی سیب دومی جور نمی‌شود. برای این‌که سیب کاملی داشته باشید باید دو نیمه‌ی یک سیب را کنار هم بگذارید. سیب کامل دو نیمه‌ی مناسب دارد و آدم‌ها هم همین‌طورند. حالا می‌شود این سؤال را پرسید: اصلاً جایی اشتباه شده؟ و اگر اشتباه شده کسی در موقعیتی هست که این اشتباه را اصلاح کند؟»

شاید هر کدام از ما از زندگی‌هایی دیگر کنار هم جمع شده‌ایم. با سالها تاخیر. کسانی می‌برند، کسانی هم می‌بازند.

پ.ن: لیست 251 فیلمی IMDbام را گذاشته‌ام و دارم بعضی فیلمهای سالهای دور رو دوباره می‌بینیم. قرمز سهم امشب بعد از بستن کار بود. ساعت 3:54 بامداد. پایان پیام!

صبح که بیدار شد، احساس می‌کرد وزن فکرش کم شده. انگار چیزی تا دیشب بوده و حالا دیگر نیست. بیرون هوا سرد و او هنوز در تخت بود. بیرون را نگاه کرد و یکبار دیگر خودش را زیر لحاف گرم مچاله کرد. هنوز فکر می‌کرد از وزن فکرش کم شده، یک وقفه، یک سکوت ممتد بین دو صدا. یک جای خالی، یک حفره‌ی لایتناهی درست نشسته بود وسط ذهنش. هیچ چیز در ذهنش نبود؛ حتی به هیچ هم نمی‌توانست درست فکر کند.
یک آن تمام ارتباطش با جهان پیرامونش قطع شده بود. معلق؛ یک هیچ بزرگ میان دو چیز؛ میان همه چیز!
به اطراف نگاهی انداخت. کتاب نیمه باز کنار تخت که عینکش بین صفحات آن بود. سر برگرداند به ساعت، به پنجره، به نور.
انگار دنبال یک پل می‌گشت. یادش آمد تمام عمرش را به دنبال آرامش گشته و هرگز فکر نکرده که یک روز صبح که از خواب بیدار میشود هیچ چیز پشت سرش نباشد. اصلا انگار دنیای او از همان لحظه، از همان صبح، از همانجا، از تخت‌اش به بعد شروع شده. تصور هولناکی‌ست که ندانی پشت سرت چه گذشته. درست انگار لبه‌ی پرتگاه، روی پنجه‌هایی که به لبه‌ی آن قلاب شده و پشت به آن ایستاده‌ای. بهتر است حتی به برگشت و نگاه کردن به پشت سرت فکر هم نکنی و زود به جلو فرار کنی.
فکرها داشت در ذهنش شکل میگرفت اما همه‌شان جدید بود و هیچ کدام را نمی‌شناخت. هیچ چیز در ذهنش تازه و نو نبود؛ جز ترس. می‌ترسید!
دوباره خوابید. به خواب رفت. به عمق درون خود. خواب دید که دیشب کتاب «به خواب رفتن«ِ ژان لوک نانسی را می‌خواند که نوشته بود : با خفتن، به درون خودم می‌افتم: از خستگی‌ام، از ملالم، از عیش تحلیل ‌رفته‌ام یا از درد خسته کننده‌ام. درون بی‌نیازی خودم می‌افتم؛ همان‌طور که در پوچی خودم…
… من از آن خط تمایز عبور می‌کنم، به تمامی به درونی‌ترین و بیرونی‌ترین بخش خودم می‌لغزم، و افتراق بین این دو پهنه‌ی مفروض را پاک می‌کنم.

ما دو دوست بوديم كه با هم غريبه شده‌ايم. اما همين‌ طوری عالی است كه ما نمی خواهيم چيزی را از هم پنهان كنيم و قضيه را مبهم كنيم و از اين بابت از هم شرمنده باشيم. ما دوكشتی هستيم كه هركس مقصد و راه خودش را دارد؛ البته می‌توانيم از كنار هم بگذريم، به هم برسيم، و با هم جشنی برپا كنيم، همان كاری كه بارها كرده‌ايم؛ و آنگاه كشتی‌های قشنگمان با چنان آرامشی در بندر پهلو بگيرند و بر كران يك آفتاب بلند، چنان كه گويی هر دو به مقصد رسيده‌اند و هر دو يك مقصد داشته‌اند. اما از آن پس قدرت و دشواري عظيم وظيفه‌ مان ما را دوباره از هم جدا مي‌كند و روانه‌مان می‌كند به درياهای متفاوت و خطوط آفتابی مختلف و چه بسا ديگر هرگز هم ديگر را نبينيم؛ چه بسا همديگر را باز هم ببينيم، اما ديگر همديگر را نشناسيم؛ درياها و آفتاب‌های متفاوت دگرگونمان كرده‌اند!

[انسانی، زیادی انسانی: کتابی برای روح‌های آزاد]
[Human, All Too Human: A Book for Free Spirits]
نیــچه

وقتی همیشه در جایی خلوت و به تنهایی زندگی کرده‌ای، به احتمال خیلی زیاد تنهایی را کشف نکرده‌ای. اینکه تنهایی را در تنهایی باید کشف کرد حرف بیهوده‌ایست. آن وقت‌ها فکر میکردی این همه‌ی واقعیت است و چیز عجیبی هم نیست. وقتی می‌روی به شهری شلوغ و پر سر و صدا، به شهری که نمی‌شود در خیابانهایش قدم زد و تنه‌ات به تنه‌ی کسی نخورد، شهری که حتی وقت خواب، بیرون اتاق تو خیلی‌ها هنوز بیدارند، وقتی سهم تو در بین تمام این هیاهوها همان است که در خلوت داشتی، تازه واقعیت موجود را درک میکنی. میفهمی یک عمر را به تنهایی سر کرده‌ای ولی خیال میکردی زندگی همان است. حالا که در میان این همه هیاهو هنوز خودت هستی و خودت، تنهایی را با تک تک سلول‌هایت درک میکنی. ولوله‌ی بیرون، تو ِ تنها را مثل یک قوطی کنسرو مچاله میکند. یک روز هم اگر این قوطی را صاف کنی، هرگز مثل روز اولش نمیشود.
همیشه باید حالت دومی پیش بیاید تا درک کنی حالت اولی هم وجود داشته. درک میکنی دنیا همیشه همان دنیای تو نبوده؛ شکل دیگری از آن هم هست. آن بیرون؛ بیرون از دنیای تو، چیزهایی هست که همیشه تلاش میکنند به تو بفهمانند سالها در اشتباه بودی. همیشه آن بیرون، بیرون تنهایی احمقانه‌ی آدم‌ها اتفاقاتی می‌افتد که یکی‌شان مثل سیلی، مثل مشت، صاف می‌نشینند وسط صورتش، تا او را به خودش بیاورند. همیشه با حرف زدن آدم بیدار نمیشود.

با این حساب انواع تنهایی داریم و تفکیکشان کار ساده ای هم نیست.  یک روزی می‌رسد که یاد میگیری با تنهایی چطور کنار بیایی. چطور ازش استفاده کنی و از آن لذت ببری. کمتر جرات میکنم در باره‌ی تنهایی صحبت کنم؛ همیشه آدمی که از تنهایی میگوید به نالیدن متهم می‌شود؛ بدون آنکه ببینند دارد از دل تنهایی چیزهای خوب بیرون می‌کشد. تنهایی‌ای که حاصلش فقط شنیدن چرخش عقربه‌های ساعت در سکوت است، سخت است؛ خوب نیست. چون زبانش را بلد نیستیم فکر میکنیم چیز خوبی نیست. حرف زدن از تنهایی برای آدم تنهایی که بلد نیست از آن لذت ببرد – یعنی چیزی در آن خلق کند -، مثل فریاد زدن در کوهستان است. فقط منتظر صدای خودش است.

دراشتن در کتاب «پیکاسو سخن میگوید» از زبان پیکاسو می‌نویسد:
…بدونِ تنهایی هیچ کاری نمی‌شود کرد. من برای خودم تنهاییِ خاصی درست کرده‌ام که هیچ‌کس حدسش را نمی‌زند. این روزها آدم خیلی سخت می‌تواند تنها باشد؛ برای این‌که همه‌ی ما ساعت‌مچی داریم. آیا تو حتی یک قدیس با ساعت دیده‌ای؟ با این حال، من در همه‌جا، حتی در بین قدیس‌هایی که به‌عنوان حامیِ ساعت‌سازها شناخته شده‌اند، به دنبال همچو قدیسی جست‌وجو کرده‌ام.

عزم کردیم که بعد از مدتی یک دو سه خطی مرقوم کنیم، بی حاشیه، بی آداب نوشتن، بی دل دل کردن، بی این پا و آن پا شدن.
علی ایحال حرف دل باشد؛ بی خط خوردگی و چرک نویس و پاک نویس. نشد که نشد. فی الواقع آنقدر در زاویه های دیوار و رنگ لاجوردی کاشی‌ها و خطوط درگیرم که تمام حرف‌ها همان کنج‌ها می‌مانند.
حرف را اگر به وقتش نزنی، شبیه قلنجی می‌شود که تا نرم بوده نشکاندی‌اش. مثل حناق می‌شود؛ ولو هیچ ارزش معنایی یا خبری یا هرچیز دیگری درش  نباشد.
موضوع این نبوده که بی ارزش «بود»، موضوع این است که حناق «شد».
اما واقعا وقتی حرفی نیست و کلا شده‌ای «دیدن»، «شنیدن» و «خواندن»، دیگر کاری نمی‌شود کرد. به هر حال کنار چشم و گوش بودن باید بشود یک وقت‌هایی حرف هم زد؛ از همان‌ها که دیده‌ای و شنیده‌ای و خوانده‌ای.
البته گاهی زبان کارکردش را تماما از دست میدهد و دیگر وسیله‌ مناسبی برای بیان مکنونات درونی نیست. جایش یک ابزاری لازم است تا سینه را باز کند تا ریخته بشود بیرون هرچزی که دروتش انبار شده.
حرف‌هایی هم هست که مثل یک راز گناه آلود درونمان نگه می‌داریم. مکنوناتی که گناه آلود نیست، ولی مثل آنند؛ راز مگو ست مثلا. برای رازداران حرف‌هایی که بیانشان برای خود و شنیدنشان برای دیگران بی فایده است، به مثابه رازهای گناه آلودند؛ هم ترازشانند. سود حرف‌ها برایشان حد میان ندارند. از آنها نیستند که گفتنشان با نگفتنشان هم وزنند. می‌گویند؛ اگر باید بگویند؛ حتی اگر دنیا آنها را آیات کافری بدانند. نمی‌گویند؛ اگر نباید بگویند؛ حتی اگر دنیا آن را بی وزن بدانند.
اینها را هم آنقدر نگهشان میداری که بخشی از وجودت می‌شوند. دیگر فراموششان میکنی. دیگر خودش و دلیلش بی ارزش می‌شوند.
خلاصه‌ که الان که به تاریخ آخرین نوشته نگاه کردم، دیدم یک ماه را رد که نبودم و اتفاقا بین کار فیلم دیدم و کتاب خواندم ومیخواستم از همه شان اینجا بنویسم که باشد حالا برای بعد.

دیشب حالم بد شد، دقیقا مثل چند روز بعد از آخرین باری که اینجا بودم، به پهلوی راست افتادم روی دسته‌ی مبل. نمی‌دانم چه بلایی سر دنده‌ام آمده. عینکم افتاد، خواهرم دوید سمتم، پایش رفت روی عینکم و عینکم تماما خورد شد. ترسیدم پایش زخم بردارد. نشد شکر خدا.

قفسه‌ی سینه‌ام چنان منقبض بود که گویی چند مرد پیل تن دارند فشارش میدهند. نفسم به سختی جریان داشت. ناگهان دستانم بی توان شد. لحظاتی نمیتوانستم تکانشان بدهم.
بردندم  به پارکینگ و سوار ماشینم کردند. خواهرم توی بزرگراه می‌رفت و من همه جا را تقریبا تار می‌دیدم. چراغ‌های قرمز و سفید ماشینها ردشان می‌ماند پس ذهنم.
حالم بد بود اما ذهنم خیلی متمرکز بود. داشتم پیش خودم همه‌ی اتفاقات را از یک ماه قبل که دوباره اینطور شده بودم تا آن لحظه را مرور میکردم. یادم بود که چندین سال قبل هم دوبار حالم بد شد اما در هر دوبارش بیهوش شده بودم. دلیلش را بعدا فهمیدم. قرص‌هایی بود که برای درد میخوردم اما پزشک عوارضش را برایم نگفته بود.
پیچیدیم سمت امیر آباد و کلینیک قلب تهران. هر لحظه که می‌گذشت به نظرم حالم کمی بهتر می‌شد. رفتیم  به اورژانش.
اورژانس به سالن ترانزیت فرودگاه میماند. شاید هم آن سی سی یو ست که شبیه سالن ترانزیت است؛ یا شاید هم آی سی یو. خلاصه یک جایی توی بیمارستان هست که شبیه سالن ترانزیت فرودگاه است. سالن ترانزیت متعلق به هیچ جایی نیست. به برزخ می‌ماند. نه در کشور خودت هستی و نه جایی که قرار است بروی، یا داری از آن می‌آیی. این قانون است. سی سی یو یا آی سی یو یا اورژانس هم همینطور است. بین این دنیا و آن دنیا معلقی.
ذهنم هوشیار بود و دقتم بالا. در فاصله‌ی چند متری من یک قفسه بود با چند کتاب با جلدهای رنگ روشن که طرحی بر خود داشتند. چشمانم را تنگ کردم که ببینم چه کتابی‌ست. حدس زدم که قرآن یا یک همچین چیزی باید باشد. طرحی مثل تذهیب کاری داشت و معمولا قرآن و کتب ادعیه اینطور هستند. لابد گذاشته بودند تا همراهانی که فکر میکنند باید چنگ به آسمان بزنند، بخوانند. کسی هم نمی‌خواند.
خون گرفتند و بعد پرستار آمد و لباسم را بالا زد؛ ماده‌ی پماد مانندش را مالید به سینه‌ام و رشته‌های حسگر دستگاه‌ش را چسباند رویش. دوتا به دستهام و دو تا هم به پاهام. کارش که تمام شد دکتر آمد. معاینه و بعد هم برای اطمینان گفت تا جواب آزمایشاتش بیاید ببریدش سی سی یو. همانجا که هیچ جا نیست. شاید هم آی سی یو بود. هرجا که خلاصه آدم به مرگ نزدیک تر میشود در بیمارستان کجا می‌برندش؟ همانجا. البته من آنجا نبودم.
دوتا پرده‌ی سبز کمرنگ اطرافم بود و مهتابی‌های سفید که از بالا توی صورتم میزد.
برگه‌های نوار قلب را برداشتم و گرفتم جلوی صورتم که نور مهتابی اذیتم نکند. به هر حال هرجایی میشود به هر چیزی خندید. به مرگ هم.
نوسانات هر ردیف فرق میکرد با ردیف دیگر. همیشه این نوار قبل و مغز من را یاد اکولایزر ضبط و پخش می‌اندازد. انگار کسی دارد آواز میخواند و این هم نوسانات صدایش است. اولین ردیف خیلی فرودهایش نزدیک هم بود. مثلا خوشگلا باید برقصن اندی بود. دومی حسن شماعی زاده. یک جوری بود که گفتم مال حسن است این. سومی تقریبا صاف بود. یا میکروفون از برق در آمده بوده یا خواننده داشته فکر میکرده. باقی‌اش هم به حدی بی ریخت و قاطی پاتی بود که فقد ممکن بود برای امیر تتلو یا کامران و هومن باشد.
برگه ها را انداختم کنار و به فکرهای خودم خندیدم. اما تمام مدتی که از خانه تا بیمارستان آمدیم حال گریه داشتم. نمیدانم چرا. اصولا دوست ندارم گریه کنم اما حال گریه داشتم. هرچه فکر کردم که این حال از کجا میتواند باشد نفهمیدم. نه می‌ترسیدم از مردن و نه دلیل دیگری برای گریه بود. فکر کنم همه چیز به هم ریخته بود. مغز دائما دستور گریه میداد؛ حتما هم اشتباه میکرد. من مقاومت میکردم اما ناخوداگاه تمام مسیر از گوشه چشمم اشک می‌ریخت. تصور کنید یک چهره‌ای که نمی‌توانید هیچ حسی را در آن لحظه درش بخوانید، اما دارد آهسته و بی هیچ نشانی از غم گریه میکند. توی بیمارستان هم همین حال را داشتم تا دقایقی. پرستار از خواهرم پرسید کسی را از دست داده‌اید؟ جواب منفی بود. خلاصه حال بیخودی بود. تمام شد گریه‌ی مصنوعی و غیر ارادی من. تنها دلیلی که برایش می‌توانستم بیاورم این بود که چون در مقابل درد مقاومت می‌کنم، شاید نوعی واکنش طبیعی از بدنم در مقابل مقوامتم همین است. اما درد کشنده‌ای نبود که به اشک ختم بشود. حتی شبیه حساسیت فصلی هم نبود که بعضی‌ها دارند. چون آنها چشمانشان سرخ میشود و انگار واقعا دارند برای چیزی از درون گریه میکنند. اما اشک من از چشمانی می‌ریخت که هیچ حسی در خود نداشت. بی تفاوتی محض. دوست داشتم این حال زود تمام شود. یک نمایش مسخره که من هم درش بودم و نقش هم داشتم، اما مثل عروسک خیمه شب بازی.
دفعه‌ی قبلی اینجور نبود. خیلی درست و درمان و استاندارد حالم بد شد. طوری که باید میشد. آن دوبار هم که چند سال قبل حالم بد شد کلا لحظاتی ریست شدم. در یکی از آنها که خودم را از بالای تخت دیدم. دکتری که هی داد میزد: دستم رو فشار بده. صدامو میشنوی؟
من نشسته بودم جای مهتابی‌ها.

نصفه شبی حالم کمی بهتر شد و گفتم میخواهم بروم. مخالفت کردند اما نهایتا با رضایت شخصی برگشتیم خانه. دکتر میگفت برای فشار زیاد است. کارتون چیه؟ گفتم طراحی. گفت زیاد کار میکنی در روز؟ گفتم زیاد. پیش‌خودم گفتم اگر قرار است بمیرم هم باید این کار آخر را تمام کنم. خیلی دوستش دارم. به بچه‌ها هم اتودش را نشان داده بودم در فیسبوک.
شب خواب دیدم؛ خواب دیدم جای خواهرم کنارم و پشت فرمان یک خانم دیگری بود. با این تفاوت که تمام مسیر دست چپم را توی دستش گرفته بود. صبح هرچی فکر کردم نفهمیدم چراییِ این خواب را.

حالا که اینها را می‌نویسم، عینک ندارم و کمی صورتم را جلوتر از همیشه به مانیتور نزدیک کرده‌ام. باید کار نیمه تمام را هم تمام کنم. دنده‌ام که خورد به مبل در حالت عادی دردی نداره اما تکان که میخورم خیلی درد زیادی دارد. شاید مو برداشته. باید بروم دکتر؛ هم برای عینک و هم برای دنده.
دیشب قبل از بد شدن حالم آمدم فیسبوک و به دوستانم گفتم این مدت که نبودم و درگیر کارهایم بودم‌‌، ریشهایم را نزده‌ام وکلی ریش سفید بوده ام و بی خبر. امروز در جایی بعد از کار دوستم از قیافه‌ی خسته‌ی من عکس گرفت، من هم از او. یادگاری از روزهای خستگی. گذاشتم عکس داعشی خودم را، آخرین عکس از عینک زبان بسته‌ام هم بود که از خستگیچشمها رفته بود روی پیشانی. فکر کنم 4 سال داشتمش، شاید هم پنج سال.
کار آخر را که تمام کردم اینجا هم میگذارم. زیادش رفته، کمش مانده. مثل عمر…

آدم اول [آلبر کامو]

چهل‌سال بعد، مردی در راهروِ قطارِ سن‌بریو با قیافه‌ی ناخرسندی می‌دید که در زیر آفتابِ رنگ‌پریده‌ی بعدازظهرِ تابستان، منطقه‌ی باریک و هموار پوشیده از دهکده‌ها و خانه‌های زشت که از پاریس تا مانش کشیده شده رد می‌شود. مرغزارها و کشتزارهای زمینی که تا آخرین متر مربعِ آن‌ها از صدها سال پیش کشت می‌شد پشت سرِ هم از جلو چشمانش می‌گذاشت. این مرد با آن سر برهنه، موهای ازته‌ زده، صورت دراز و خط‌های ظریف چهره، قد وبالای خوب، چشمانِ آبی و نگاه مستقیم، با آن‌که چهل سالی داشت، هنوز در بارانیِ خود لاغر می‌نمود. دست‌‌اش را محکم روی میله‌ی قطار گذاشته بود و تمام سنگینیِ تن‌اش را فقط روی یک‌ پایش انداخته بود و با آن سینه‌ی باز معلوم بود که از آسودگی و نیرومندی برخوردار است. در این لحظه قطار کُند کرد و سرانجام در ایستگاه کوچک و محقری ایستاد. لحظه‌ای بعد زنِ جوانی که نسبتاً خوش‌لباس بود از پایینِ دری که مرد به آن تکیه داده بود گذشت. زن ایستاد تا چمدان را از این دست به آن دست‌اش بدهد و در این لحظه مسافرْ لبخندزنان به زن نگاه می‌کرد و زن هم نتوانست جلو لبخندزدنِ خود را بگیرد. مرد شیشه‌ی پنجره‌ی قطار را پایین کشید، اما قطار دیگر راه افتاده بود. مرد گفت «حیف شد». زنِ جوان همچنان به او لبخند می‌زد.

+

نوشته‌ی مشابه A Moment

اگر کسی بپذیرد که کار یک نویسنده می‌تواند از محیطی که در آن تولید شده و عناصر چشم‌انداز پیرامونش اثر بپذیرد، باید قبول کند که تورین شهر ایده‌آلی برای نویسنده بودن است. من نمی‌فهمم که یک نفر چگونه می‌تواند در یکی از آن شهرها، که تصاویر اکنون در آن‌ها چنان قدرتمند و پرتوان است که برای نویسنده هیچ فضای حاشیه‌ای و یا سکوتی باقی نمی‌گذارند، نوشتن را پیش ببرد. این‌جا، در تورین، تو می‌توانی بنویسی؛ زیرا گذشته و آینده برجستگی بیشتری از اکنون دارند. نیروی تاریخ گذشته و انتظار آینده، درکی انضمامی از تصاویر گسسته و نظم‌یافته‌ی اکنون ایجاد می‌کنند. تورین شهری است که نویسنده را به سمت نیرومندی، خطی‌بودن و سَبک جلب می‌کند؛ به منطق تشویق می‌کند و از طریق منطق راه جنون را می‌گشاید.

ایتالو کالوینو، هرمیت در پاریس: خودزندگی‌نامه نویسی

 

حالا تورین نه، ونیز هم نه؛ فضای ذهنی آن کسی که می‌خواهد بنویسد (نه لزوما نویسنده حرفه‌ای؛ حتی یک وبلاگ نویس) باید باردار نوشتن باشد و قادر به نقاشی ذهنی. مرور واقعیت و در صورت میل، ترکیب آن با کمی خیال.
اینها را در مورد نوشتن گفتم تا به اینجا برسم که چرا بعضی نوشته‌ها را که می‌بینم مردم دارند زیرش سینه می‌زنند وغش و ضعف میکنند و از فوق‌العاده بودنش حرف میزنند را چیز خاصی نمی‌بینم!
این که چیز خاصی نمی‌بینم هیچ افتخاری نیست برای من، اما خب من هم دوست دارم چیزهایی را که میخوانم موجب لذتم شوند. بالاخره یک چیزی یا در من یا در بیرون می‌لنگد. در خودم که چیزی می‌لنگد اما ربطی به درک مطالعاتی‌ام ندارد.

نوشتن نمیدانم اما در هر حال اهل خواندن هستم. کتاب در ماشین هم دارم و هرجایی که معطلی دارم و کاری ندارم انجام دهم، میخوانم. اهل به وجد آمدن از حرفهای نو، نوشته‌های خوب هم هستم. حسگرهای لذتم هم خوب کار میکنند فی الواقع. بدون یادداشت برداری محال است کتاب بخوانم. حتی اگر قلم و کاغد دم دستم نباشد، با اعمال شاقه چکیده‌ی چیزی را که خوانده‌ام در گوشی همراهم می‌نویسم. با این حال اما از بیشتر این نوشته‌های غش و ضعفی – به سعی دیگران -، لذت نمی‌برم. نه تنها لذت نمی‌برم که گاهی فکر می‌کنم به سطح متوسط هم نزدیک نیستند؛ و کاملا معمولی و شاید حتی بی سر و ته. بارها میخوانمشان؛ از اول به آخر، از آخر به اول، از وسط به طرفین، مانیتور برعکس، پاها رو به بالا چسبیده به دیوار و کله پا. چیزی پیدا نمیکنم که نمیکنم. چرا؟ چون فکر میکنم تصویر سازی درستی را در پس خود ندارند. وقتی کسی پیش از نوشتن یک چیز، آنرا در ذهنش نقاشی نکند، (حتی اگر آن چیز و آن مفهوم، نه از ازل بوده و نه تا ابد خواهد بود)، چگونه میتواند آنرا باز آفرینی کند؟ این همان فضای ذهنی است. حالا در تورین اگر باشی و اهل نوشتن، حتی همین کازرون خودمان که دست بر قضا خواهر خوانده‌ی تورین هم هست، و شاخک‌هایت خوب کار کند و نقاش ذهنیِ خوبی هم باشی میتوانی بنویسی؛ وگرنه تورین با جمعیت نزدیک به یک میلیون نفر، هر روز که نویسنده بیرون نمیدهد. هر ده سال یکبار هم، هر ربع قرن حتی. پاریس هم، رم و میلان و پراگ هم. در اصل چیزی باید در ذهن رخ دهد. ممکن است روزی در هیروشیما چیزی ببینی و ده سال بعد در هاوانا بنویسی‌اش. مهم این است که بتوانی چیزی را که میخواهی بنویسی، یکبار، دوبار، ده بار و بیشتر در ذهنت بسازی. باید بدانی وقتی میخواهی از غلطیدن یک هندوانه در حوض آب، وقتی آب را مواج میکند و نور خورشید را میشکند و تلالوءِ طلایی را روی سطح آبی رنگِ کف حوض خلق میکند، دقیقا چگونه آن را بنویسی تا من هم همان حس خنکی را در هزاران کیلومتر دورتر درک کنم. دلم بخواهد پاچه‌ی شلوارم را بالا بدهم و پاهایم را درون آن حوض بکنم که البته کار درستی نیست. من نمیکنم و شما هم نکنید. یا قبلش پاهایتان را بشوئید و اگر مادرتان خانه نبود یواشکی پنج دقیقه این حس را تجربه کنید.
یادم نیست در فیلم شهر فرشتگان بود یا جایی دیگر خواندم، یادم نیست. میگفت ارنست همینگوی جوری از یک میوه و مشخصه‌هایش می‌توانست بنویسد که تو نه اینکه بفهمی مثلا گلابی را می‌گوید، بلکه طعم آنرا در دهانت حس کنی. شاید هم [پاریس] جشن بیکران بود. نمیدانم؛ بروم برای این حافظه‌ام اسفند دود کنم!
خلاصه لازم نیست تا آشپز باشی تا بفهمی چه غذایی خوب است و چه غذایی بد؛ البته در مورد غذای نخورده نمی‌شود نظر داد اما وقتی خوردی، برای تشخیص مزهء بدش نیاز به 20 سال سرآشپز رستوران El Celler De Can Roca  بودن ندارید. با همین فرمان که جلو بروی، نیاز نیست نویسنده باشی تا نوشته‌ی خوب را بفهمی. اما خواننده‌ی دقیقی اگر باشی میتوانی سره را از ناسره تشخیص بدهی. در مورد جراحی قسمت ساب کورتیکال مغز که حرف نمیزنیم.
تا اینجا اگر هرچه گفتم بوی خودخواهی میداد، کمی تامل کنید(با کی هستم اصلا) و دو تا چایی، یکی برای من و یکی برای خودتان بریزید و بعد ادامه میدهیم.

القصه؛ یک جایی در وجود آدم وجود دارد که مال خودش است، جهان خودش است. در آن جهان این چیزهایی که در جهان‌ دیگران خاص است، برای او معمولی است؛ و ممکن است برای جهان دیگران هم ارزش‌های جهان ما معکوس باشند. پرچانگی را تمام میکنم با یادی از یک نویسنده‌ بی نظیر در ادامه‌ی این سطوری که در مورد تفاوت چیزهایی که در دنیاهای ماست و حتی ممکن است کاملا برعکس هم باشند، برایتان نقل کنم تا فکر نکنید هرکس مخالف دیگران است، لزوما خودرا داناتر یا خاص‌تر میداند، بلکه فقط تفاوت دنیاهاست. در یکی از داستانهای کوتاه کتاب کافه زیر دریا به قلم جادویی استفانو بننی یک داستانی هست به اسم “مریخی دلداده” (این کتاب عالی‌ست. توصیه میکنم بخوانیدش). داستان یک موجود مریخی‌ست که به خاطر اینکه در سیاره‌شان به جز چند ماده‌ی تکراری و کم ارزش – از دید آنها – چیز دیگری وجود ندارد، به زمین می‌آید که برای دوست دخترش یک هدیه‌ی خاص و متفاوت پیدا کند. طبیعی‌ست که وقتی از یک سیاره با چند ماده محدود بیایی به زمین، با کلی تنوع باید ذوق زده بشوی و نتوانی بفهمی چه چیزی خوب است و چه چیزی بد. صرفا اینکه چیز جدیدی پیدا کردی خودش نوعی موفقیت محسوب می‌شود. از اولین چیزی که دید به وجد آمد. گفت خودش است؛ عجب جعبه اسرار آمیزی. توش پر است از چیزهای جور واجور، و با بوهای شگفت انگیز. گفت همین را میبرم برا دوس دخترم. اما بعد فهمید زمینی‌ها به این میگویند سطل زباله. در همان گیر و دار که دنبال هدیه بود، دنبال یک زن و شوهر رفت داخل یک رستوران. دید که مرد میخواهد به زن هدیه‌ای بدهد که از قرار معلوم چیز با ارزشی‌ست. وقتی مرد هدیه را از جعبه در آورد، مریخی دلداده دید که این سنگ ریزه‌ها که اینها به آن جواهرات می‌گویند از آن سنگریزه‌های کم ارزشی‌ست که لابلای خاکسترهای آتشفشانها و خلاصه در هر جای سیاره مثل ریگ پخش شده و کسی اهمیتی به آنها نمیدهد. پیش خودش با تمسخر گفت: عجب هدیه‌ای!
علی ایحال؛ بگذارید فکر کنم درک من ایراد دارد و آنهایی که حرفای خوب میزنند، چیزهای خوب می‌نویسند زیادند. چقدر خوب است که اینطور باشد واقعا. مهم نیست یک نفر (من) از آنها خوشش نیاید،مهم این است که خیلی‌ها باشند که “واقعا” خوب بنویسند و خیلی‌های دیگر از آنها لذت ببرند، و اشتباهاتمان و حتی اراجیفمان پشت نقاب تعارفات دنیای مجازی گم نشود و بر مسیر اشتباه، راه را ادامه ندهیم. اگر میخواهیم واقعا بنویسیم.
دنیا پر است از نوشته‌های خوب، از نویسندگان خوب که تا آخرین ساعت زندگی هم نمیتوان خواندنشان را تمام کرد. از این بابت خوشبختانه نگرانی نیست!

ایلای ِ کتاب برادران سیسترز می‌گفت: «هیکل بدقواره‌ام را در ویترین مغازه‌ها تماشا می‌کردم و با خودم می‌گفتم؛ کی می‌شود کسی این مرد را دوست بدارد؟»
احساس کردم باری که ایلای سالها روی دوش‌اش دارد دیگر برایش بار نیست؛ خود ِ دوش‌اش شده. برای همین نامرئی  شده. برای همین دیگر نمی‌شود زمین‌اش گذاشت. خودت فقط میدانی هست و می‌بینی‌اش. در ویترین مغازه‌ها؛ هرجا که چیزی تو را منعکس کند، تورا یاد خودت بی‌اندازد!


… می‌دانی؛ به وسعت هکتارها هکتار، کتاب‌هایی هستند که می‌توانی از خیر خواندنشان بگذری؛ کتابهایی که برای کارهای دیگری ساخته شده‌اند تا خوانده شدن. کتابهایی که بی‌نیاز به بازکردن‌شان آنها را خوانده‌ای، چون آنها از نوع کتاب‌هایی هستند که حتی پیش از نوشته شدن، خوانده شده‌اند!

«اگر شبی از شبهای زمستان مسافری»
ایتالو کالوینو

***
حرف مرد دوتا شود! ایرادی ندارد. به عقب بازمی‌گردم و از نو می‌بینم، می‌خوانم، می‌شنوم، می‌روم، می‌آیم،… تا مبادا چیزی را از قلم انداخته باشم؛ تا مبادا چیزی را که باید می‌فهمیدم، نفهمیده باشم!

کتاب هبوط در کویر دکتر شریعتی را سه بار و نیم خواندم. بار اول و دوم به جز تک پاراگراف‌ها چیزی نفهمیدم؛ شاید همه پاراگراف‌ها را حتی فهمیدم اما ساختار اصلی کتاب و ارتباط زنجیر وار کتاب هبوط را نفهمیدم. بار سوم کمی فهمیدم و با چهار در میانه خسته شدم. البته تمامش خواهم کرد!

گابریل گارسیا مارکز مُرد. همین چند روز قبل. اولین باری که با اسم او آشنا شدم با کتاب معروف » صد سال تنهایی بود». اینروزها حتی اگر کسی یکبار اسم مارکز را شنیده باشد، اسم این کتاب را هم به زبان می‌آورد و مثل دیگران تعریف می‌کند. کتاب را دوبار خواندم. بار اول فقط برای شهرتش؛ اما آنقدر اسم‌های شخصیت‌های  کتاب سردرگمم کرد که نفهمیدم کتاب چه می‌گوید. آن بار خوشم نیامد در کل. البته من از کتابها تکه‌های خوبش را در جایی می‌نویسم و کمتر کتابی‌ست که جملات ارزش مندی، ولو یک جمله نداشته باشد.
هرجا حرف این کتاب شد، من گفتم دوست نداشتم. اندازه‌ی تقدیری که می‌کنند نیست. بعد از آن چند کتاب دیگر از مارکز خواندم اما باز هم آن کتابها از دید من شایسته‌ی آن همه تعریف نبود. «روسپیان سودا زده‌ی من» کتابی به غایت معمولی‌ست. شنیده‌ام مارکز خود را در آن کتاب شرح می‌دهد. پیرمردی که دوست داشت در پایان عمر و پیش از مرگ، همبستری با دختری باکره را به خود هدیه کند!
«عشق سالهای وبا» هم کتابی متوسط است. این را هم دوبار خواندم. دقیقا برای اینکه دیگران می‌گفتند این کتاب عالی‌ست؛ و من به ادراک خودم شک می‌کردم. اشکالی ندارد دوباره خواندن؛ حتما چیزی برای یاد گرفتن و لذت بردن و حتی الهام گرفتن دارد، اما میزان این لذت و الهام بخش بودن، بیانگر تفاوت کتاب‌هاست در فوق‌العاده بودن، خوب بودن، متوسط بودن و خوب نبودن.(کتاب بد نداریم، کتاب نهایتا خوب نیست.همین)!
اما دوباره (سه باره) می‌خواهم» صد سال تنهایی» را بخوانم. یک بار دیگر از نو، اینبار با این تصور که چیزی در آن بوده که من کشف نکرده‌ام. چقدر خوب است که بعد از خواندن آن بیایم و بنویسم که «من اشتباه می‌کردم». چه چیزهایی دیدم و چه لذت‌ها بردم. ارزش باز شدن پنجره‌ای نو در برابر چشمانمان و یاد گرفتن و لذت بردن‌های جدید آنقدر بالاست که می‌ارزد یه راه راه چند بار برویم!
با معیار ایتالو کالوینو می‌توان کتاب خواند. از نو!

The Sisters Brothers

جایی در کتاب برادران سیسترز، ایلای،یکی از برادران می‌گوید: آدم گاهی آنقدر تنها می‌شود و با خودش حرف می‌زند که تبدیل می‌شود به دو نفر!


راست می‌گفت؛ و احتمالا یکی از آن دو نفر، یک گلوله خالی می‌کند در مغز آن یکی!

ویکنت دو نیم شده

کاش می‌شد هر چیز کاملی را به این شکل دونیم کرد. کاش هرکسی می‌توانست از این قالب تنگ و بیهوده‌اش بیرون بیاید. وقتی کامل بودم، همه چیز برایم طبیعی، در هم و بر هم و احمقانه بود، مثل هوا؛ گمان می‌کردم همه چیز را می‌بینیم، ولی جز پوسته‌ی سطحی آن، چیزی را نمی‌دیدم. اگر روزی نیمی از خودت شدی، که امیدوارم این طور بشود، چون بچه هستی، چیزی را درک خواهی کرد که فراتر از هوشمندی مغزهایی کامل است. تو نیمی از خودت و دنیا را از دست خواهی داد، ولی نیمه‌ی دیگرت هزاران بار ژرف نگرتر و ارزشمندتر خواهد شد. تو هم آرزو خواهی کرد همه چیز مثل خودت دونیم و لت و پار شود، چون زیبایی، خرد و عدالت فقط در چیزی وجود دارد که قطعه قطعه شده است!

[ویکُنت دو نیم شده / ایتالو کالوینو]

مختصات زندگی

«…اینجا کم و بیش در یک میلیون فرسخی شمالِ مهم، و دو میلیارد فرسخیِ غرب خوشبختی واقع شده»

خاطرات صد در صد واقعی یک سرخپوست پاره وقت
شرمن الکسی

حجاب چهره‌ی جان می‌شود غبار تنم

…شروع کردم به یافتن خود. تقریبا چیزی نبودم، در نهایت فعالیتی بودم بی محتوا، اما لازم نبود بیش‌تر باشم. از نمایش می‌گریختم: هنوز به کار کردن نیفتاده بودم، اما از بازی کردن دست برداشته بودم. دروغگو حقیقتش را در تدارک دروغ‌هایش می‌یابد. من از نوشتن زاده شدم. پیش از نوشتن، فقط بازی آینه‌ها بود؛ از اولین داستانم، دانستم که کودکی وارد کاخ شیشه‌ای شده است. با نوشتن وجود داشتم، از بزرگسالان می‌گریختم؛ فقط برای آن‌که بنویسم وجود داشتم و اگر می‌گفتم»من»، به معنای منی بود که می‌نویسد. به هر حال، شادی را شناختم؛ کودک عمومی به خود وعده‌ی دیدارهای خصوصی داد.

کلمات، ژان پل سارتر

این تکه از کتاب را که می‌خوانم، احساس می‌کنم دیگران هم در توضیح خود مشکل دارند. حتی کسی مثل سارتر. یک چیزهایی می‌گوید، اما به استعاره می‌ماند. البته من همین را هم نمی‌توانم. واقعا اگر روزی کسی از من، خودم را سوال کند، هیچ چیز ندارم که بگویم. تا اینجا که دیده‌ام، دیگری را بهتر از خود می‌شناسیم و ما را هم دیگری. شاید!
به خودم می‌گفتم که «من» یعنی اینکه در مواجه با  یک رویداد، چه رفتاری می‌کنم. انگار تمام رفتارهایم را در هر زمان، کنار هم بگذارم تا خود را یکبار دیگر و اینبار به دست خود خلق کنم. ببینم می‌شود همین که هست؟ یا نه؟ می‌شود چیزی که آمال من است؟! یا آن هم نه؟ می‌شود موجودی بدترکیب از تمام صفات زشت انسانی؟!
حرف از «خود» شد؛ بگذارید در این میان چیزی هم بگویم. من همیشه از دیدن خواب خودم وحشت کرده‌ام! اینکه ببینی خودت پیش رویت نشسته و برعکس آینه، به میل تو رفتار نمی‌کند . یک «خود» مستقل از «خود». از همان اولین بار تا حالا که خواب خودم را دیده‌ام، ترسیده‌ام!
تا مدتها حتی نمی‌دانستم چرا می‌ترسم. همیشه در مقابل خودم در خواب، ساکت هستم و تماشاچی. البته «خواب خودم» در خواب کاری نمی‌کند. اما در همان حال انگار فرمانده‌ی محیط است. حضورش به شکل غیر قابل تحملی سنگینی می‌کند.
بعدها که بیشتر فکر کردم فهمیدم[فکر میکنم که فهمیده باشم] که دلیل این ترس چیست. خودم در خواب، خود حقیقی من است؛ که بی‌پرده پیش رویم نشسته؛ با تمام کاستی‌هایش. «خودت» با تمام کاستی‌ها و بدونِ قدرت کتمان کردنش، پیش روی توست. خب این ترس ندارد؟ اصلا خواب را رها کردم. در همین لحظه یک آن خودم را پیش روی خودم تصور کردم. باز ترسیدم!
نمی‌دانم! شاید انسان چه کامل باشد و چه ناقص، باز شهامت روبرو شدن با خودش را نداشته باشد. باید بیشتر فکر کنم و ببینم واقعا دلیل اصلی همان است که تا حال فهمیده‌ام یا چیز دیگری‌ست؟!
خورخه لوئیس بورخس هم یک داستان کوتاهی دارد به اسم  «25 اوت 1983″[ در مجموعه داستانهایی کوتاه آمریکای لاتین به اسم «ما یک نفریم»]؛ که ملاقات عجیب یک نویسنده است با خودش در پیری. در اتاقی که در یک مهمانسرا گرفته بود! او هم آنجا نوعی ترس را در ملاقت «خود» با «خود» وصف می‌کند!

خلاصه اینکه هنوز از تشریح خود عاجزم. بی جهت نیست که در تمام مکاتب، خودشناسی گامی بزرگ و شاید حتی گامی‌ست نهایی برای رسیدن به کمال!
حالا یک روز برای سرگرمی هم که شده باید این نشانی را خوب وارسی کنم تا ببینم دیگران چگونه خود را وصف می‌کنند. من که همه‌ام همین است(لینک حذف شد)!

منطق عربده

این روزها همه جا پر است از آدم‌های بی منطق و ضعیف؛ آدم‌هایی که وقتی منطقشان ضعیف است و بهتر بگویم وقتی اصلا منطق ندارند، فریاد میزنند؛ و تصور میکنن با فریاد زدن، با عربده کشیدن، با نشان دادن چشم‌های درشت شده و ابروهای در هم تابیده، و دندانهای درنده، می‌توانند با مته‌ی فریاد، مغزت را سوراخ کرده و عقیده‌شان را در ذهنت جاسازی کنند. اینها همه مرا یاد یک تکه از کتاب به یاد کاتالونیا از جرج اُرول می‌اندازد. آنجا که می‌گوید:

…در واقع در این دوره از جنگ و در این جبهه، اسلحه‌ واقعی نه تفنگ، بلکه بلندگوی دستی بود.از آنجا که نمی‌شد دشمن را کشت، نعره سرش می‌کشیدند.

آنیما

کارل گوستاو یونگ
انسان و سمبولهایش

آنیما، تجلی تمام گرایشهای روانــی زنانه در روح مــرد است؛ ماننـد احساسات، مکاشفات، حساسیتهای غیر منطقی، عشق شخصی، احساسات به طبیعت و سرانجام روابط با ناخودآگاه.
هروقت آنیما در رویاها، کشف و شهودها، و تخیلات ظاهر می‌شود، شکل و صورتی انسانی به خود می‌گیرد و از این طریق، نشان می‌دهد که عاملی که او مظهر آن است، همه‌ی خصایص شاخص یک موجود مونث را داراست…

LullabyChuk Pa…

Lullaby
Chuk Pala hniuk

لالایی
چاک پالا نیوک

قرنها پیش، ملوانها عادت داشتند در سفرهای طولانی، یک جفت خوک را درجزایر متروکه به امان خدا رها کنند یا یک جفت بز را ول کنند.در هر حال، در سفر بعدی آنها، جزیره تبدیل به یک منبع گوشت می‌شد.این جزیره ها دست نخورده بودند.آنها محل زیست و زاد و ولد پرندگانی بودند، کع هیچ شکارچی نداشتند.تخمهای این پرندگان در هیچ جای دیگر کره زمین نمی توانستند دوام بیاورند.گیاهان آنجا، بخاطر فقدان دشمن، بدون خار یا سم تکامل پیدا کرده بودند.بدون شکارچی و دشمن، این جزیره ها حکم بهشت را داشتند.
در سفر بعدی ملوانان به این جزایز، یتنها چیز موجود، گله های خوک و بز بود.
اویستر قصه را تعریف می‌کند.
ملوانان این کار را «بذر گوشت افشانی» می‌نامیدند.
اویستر میگوید: «این تورا یاد چیزی نمی اندازد؟ مثلا داستان آدم و حوا؟»
در حالی که از شیشه ماشین بیرون را نگاه می‌کند، می‌گوید : «تو هیچوقت نمی‌دانی که خدا کی با کلی سس باربی کیو برخواهد گشت؟»

پ.ن: وقتی در پیاده رو قدیمی آیدا احدیانی قدم میزدم پیدایش کردم

هرچه را شروع می‌کنم

استفانو بنینی
کافه زیر دریا
داستانی که شپش سگ سیاه تعریف کرد

مردی بود که هیچ‌وقت نمی‌توانست چیزهایی را که شروع کرده بود تمام کند.فهمید که این‌جوری کاری از پیش نمی‌رود.
بنابر این یک روز صبح از جایش بلند شد و گفت :
-تصمیمی گرفتم : از حالا به بعد، هرچه را شروع می‌کنم…

سفر با گربه‌هایم

سفر با گربه‌هایم
مایک رسنیک

نیمی از عمر صرف این میشه که کسی رو دوست داشته باشی.
نیمه دیگه‌ی عمر صرف اینکه کسی تو رو دوست داشته باشه.
اگر خوش شانس باشی و این دو نیمه بالاخره کنار هم قرار بگیرن، دیگه وقتشه که بری سینه‌ی قبرستون.

انجیل متی
باب 7(13،14)

بکوشید تا از در تنگ داخل شوید، زیرا در بزرگ و راه فراخ به‌ ضلال می‌رسد و بسیارند کسانی که از این دروازه می‌گذرند، اما تنگ است دری که راه به‌زندگی می برد و باریک است راهی که به سرچشمه حیات می‌رود و کم‌اند کسانی که این در و این راه را می‌یابند.

میلان کوندرا

ترجمه‌ي كامل فصل سانسور‌شده‌ى رمان شوخي
میلان کوندرا


آهسته گفتم: «لخت شويد هلنا».

 از روي كاناپه بلند شد ، لبه‌ي پايين دامنش روي زانوانش افتاد. چشم در چشم به من نگاه مي‌كرد و بعد، بي‌هيچ حرفي ـ بي‌آن‌كه از من چشم بردارد ـ آرام دكمه‌ي دامنش را باز كرد. دامن، آزاد در امتداد پاهايش به پايين لغزيد؛ پاي چپش را از توي دامن بيرون آورد، دامن را از پاي راست خلاص كرد و آن را روي يك صندلي گذاشت. حالا فقط پوليور و زيرپوش به تن داشت. بعد پوليور را با گذراندن سر از ميان آن بيرون آورد و كنار دامن انداخت.

گفت: «نگاه نكنيد.»

گفتم: «مي‌خواهم ببينم.»

ـ نه، وقتي كه لباس‌هايم را بيرون مي‌آورم نه.

نزديكش رفتم. پهلوهايش را گرفتم و دست‌هايم را به طرف كفل‌هايش لغزاندم. زير پارچه‌ي ابريشمي زيرپوشش، كناره‌هاي نرم بدنش را احساس مي‌كردم كه كمي مرطوب از عرق بود. صورتش را پيش آورد، لب‌هايش به‌خاطر عادت ديرين (و مضحكِ) بوسه، كمي از هم باز شده بودند. اما من نمي‌خواستم ببوسمش، بيش‌تر مي‌خواستم مدتي طولاني نگاهش كنم؛ تا آن‌جا كه ممكن باشد طولاني.

چند قدم عقب آمدم تا كتم را بيرون بياورم و در عين حال تكرار كردم: «لخت شويد هلنا.»

گفت: «اين‌جا زيادي روشن است.»

گفتم: «همين‌طور بايد باشد» و كتم را روي دسته‌ي صندلي گذاشتم .

زيرپوشش را بيرون آورد و آن را روی پوليور و دامن انداخت. جوراب‌هايش را يكي بعد از ديگري درآورد؛ پرت‌شان نكرد بلكه به طرف صندلي رفت تا آن‌ها را با دقت، آن‌جا بگذارد. بعد، سينه‌اش را جلو داد و دست‌هايش را پشت كتفش برد. چند ثانيه گذشت تا اين‌كه شانه‌ها، كشيده، هم‌زمان با حركت سينه‌بند كه بر سطح سينه‌ها سر مي‌خورد، فرو افتادند. سينه‌ها بين شانه و بازو فشرده شده بودند و حجيم، توپر، رنگ پريده و مسلماً كمي سنگين‌تر، گلوله شده بودند.

براي آخرين بار به او گفتم: » لخت شويد هلنا.» چشم در چشم من دوخت، بعد شورتش را بيرون آورد كه از لاتكس سياه بود و سفت به تنش چسبيده بود و كنار جورات‌ها و پوليور انداخت. حالا لخت مادرزاد بود.

كوچك‌ترين جزئيات اين صحنه را با دقت حفظ مي‌كردم؛ دوست نداشتم با يك زن ( هر زني ) به لذتي عجولانه برسم. دلم مي‌خواست بر دنيايي خصوصي، بيگانه و كاملاً مشخصچيره شوم و بايد تنها در يك بعد ازظهر بر آن چيره مي‌شدم؛ در جريان تنها يك عشق‌بازي كه در آن من نه تنها مي‌بايست كسي باشم كه خود را به دست لذت مي‌سپارد، بلكه كسي كه شكاري فراري را زير نظر دارد و بايد كاملاً مواظب باشد.

تا آن زمان تنها از طريق نگاه بر هلنا چيره شده بودم و حالا كمي از او فاصله گرفتم. در حالي كه او برعكس، گرماي تماس را مي‌خواست تا تنش را كه در معرض سردي نگاه بود، بپوشاند. حتا در فاصله‌ي اين چند قدم، رطوبت دهان  و بي‌صبري شهوتناك زبانش را احساس مي‌كردم. يك ثانيه‌ي ديگر، دو ثانيه، و من به او چسبيدم. بين دو صندلي‌اي كه لباس‌هايمان روي آن‌ها بود، وسط اتاق، سرپا، هم‌ديگر را تنگ در آغوش گرفتيم.

زمزمه مي‌كرد: «لودويك، لودويك، لودويك …» او را به سمت كاناپه بردم . خواباندمش.

مي‌گفت: «بيا، بيا نزديك من ! نزديكِ نزديك …»

خيلي نادر است كه عشق فيزيكي با عشق روحي همراه شود. وقتي بدني با بدن ديگر يكي مي‌شود( اين حركت ديرين، جهاني و تغيير ناپذير ) روح دقيقاً چه مي‌كند؟ همه‌ي آن‌چه مي‌كوشد اين است كه در مدت يكي شدن جسم‌ها چيزي را اختراع كند تا با آن برتري‌اش را بر يكنواختي زندگي جسماني  نشان دهد! پس چه‌قدر تواناست كه تحقيري را به جسمش روا مي‌دارد كه (مثل جسم شريك جنسي‌اش) از آن فقط به عنوان بهانه‌اي براي تخيلي استفاده كند كه هزار بار شهواني‌تر از دو بدن متحد است! يا برعكس؛ چه‌قدر روح در پايين آوردن منزلت جسم ماهر است، در حالي كه جسم را به رفت و برگشت پاندولي و بي‌مقدار خود رها مي‌كند، خود با افكارش (كه از لذايذ جسمي خسته شده) به طرف جاهاي دور ديگري مي‌رود؛ به طرف بخشي از شكست‌ها، خاطره‌ي يك ناهار يا به طرف خواندن يك كتاب. اين‌كه دو جسمِ با هم بيگانه، با هم يكي شوند، نادر نيست. حتا وحدت روح‌ها هم گاهي مي‌تواند به وجود آيد. اما هزار بار نادرتر است كه يك جسم با روحش يكي شود و با او هم‌آهنگ شود تا لذتي را بين خود تقسيم كنند …  پس روحم در مدتي كه جسمم با هلنا مشغول عشق‌بازي بود، چه كرد؟ روحم جسم يك زن را ديد. روحم نسبت به اين جسم بي‌تفاوت بود. مي‌دانست كه اين جسم برايش مفهومي ندارد جز اين كه هميشه توسط كس ديگري كه آن‌جا نبود، ديده مي‌شده و دوست داشته مي‌شده. به همين دليل سعي مي‌كرد به چشم سوم شخص غايب به اين بدن نگاه كند. به همين خاطر همه‌ي سعي‌اش را مي‌كرد تا واسطه‌ي اين سوم شخص بشود. روحم عرياني يك بدن زنانه، پاهاي خم شده‌اش، چين شكم و سينه‌اش را مي‌ديد اما همه‌ي اين‌ها فقط در لحظاتي كه چشمانم به ديد سوم شخص غايب نگاه مي‌كردند، مفهوم مي‌يافتند. پس روحم به طور ناگهاني به اين نگاهِ ديگري راه مي‌يافت و با او يكي مي‌شد. پاهاي خم شده، چينِ شكم، سينه…  روحم بر اين‌ها غلبه مي‌كرد، مثل اين‌كه سوم شخص غايب آن‌ها را مي‌ديد. روحم نه تنها واسطه‌ي اين سوم شخص مي‌شد كه جسمم را وامي‌داشت جانشين جسم سوم شخص شود، بعد، دور مي‌شد تا كشمكش بدن‌هاي زن و شوهر را مشاهده كند، بعد ناگهان به جسمم فرمان مي‌داد تا هويتش را پس بگيرد و در اين جفت‌گيري زناشويي مداخله كند و وحشيانه آن را بر هم بزند.

رگ گردن هلنا از انقباضي عضلاني بيرون زد و كبود شد. سرش را برگرداند و دندان‌هايش را در كوسن فرو برد. اسمم را آهسته صدا مي‌زد و چشم‌هايش براي يك لحظه استراحت التماس مي‌كردند. اما روحم فرمان مي‌داد ادامه دهم و او را از شهوت به شهوت بيندازم. جسمش را به قرار گرفتن در حالت‌هاي مختلف وادار كنم تا تمام زوايايي كه سوم شخص غايب از آن‌ها هلنا را نگاه مي‌كرد، از تاريكي و راز بيرون بكشم، مخصوصاً بي‌هيچ استراحتي، دوباره و سه باره اين تشنج را تكرار كنم؛ تشنجي كه در آن، هلنا واقعي و اصيل است، كه در آن به هيچ‌چيز تظاهر نمي‌كند، و به واسطه‌ي آن در ذهن اين سوم شخص كه اين‌جا نيست، مثل يك درفش، يك مهر سلطنتي، يك رمز، يك علامت حك شده است، اين رمز سري را بدزدم! اين مهر سلطنتي! به اتاقك پاول زمانك دستبرد بزنم، گوشه گوشه‌اش را بكاوم و همه چيز را زير و رو كنم!

به صورت هلنا نگاه كردم، در آن حالت ارضا، صورتش كبود و زشت شده بود. دستم را رويش گذاشتم، همان‌گونه كه روي شيئ‌اي دست مي‌گذاريم كه مي‌توان آن را چرخاند و پشت و رو كرد، ورز داد و به آن شكل بخشيد، و احساس مي‌كردم كه اين چهره، اين دست را به همين صورت، خوب مي‌پذيرفت؛ مثل چيزي بود كه حريصِ شكل داده شدن است. سرش را به راست چرخاندم و بعد به چپ؛ چند بار پشت سرهم؛ و بعد اين حركت به سيلي تبديل شد، و يك سيلي ديگر، و سيلي سوم. هلنا شروع كرد به هق‌هق، به فرياد كشيدن، اما نه از درد، او از لذت فرياد مي‌كشيد. چانه‌اش را به طرف من بلند كرده بود و من مي‌زدمش، مي‌زدمش، مي‌زدمش. بعد ديدم كه فقط چانه نبود بلكه سينه بود كه به طرف من بلند مي‌شد، و من در هوا (خوابيده بر رويش) بازوها، پهلوها، سينه‌هايش و … را زدم.

هر چيزي پاياني دارد، اين غارت زيبا هم پايان خودش را داشت. هلنا روي شكم در عرض كاناپه، خسته و ازپادرآمده خوابيده بود. روي پشتش خالي ديده مي‌شد و پايين‌تر، جاي قرمز ضربه‌ها كپل‌هايش را راه‌راه كرده بود. بلند شدم و اتاق را تلوتلو خوران پيمودم. درِ حمام را باز كردم، شير را چرخاندم و صورتم، دست‌ها و تمام بدنم را با آب سرد فراوان شستم. سرم را بلند كردم و خودم را در آينه ديدم؛ صورتم مي‌خنديد. وقتي خودم را در اين‌حالت غافلگير كردم، لبخند به نظرم مضحك آمد و زدم زيرخنده. بعد، خودم را خشك كردم و روي لبه‌ي وان نشستم. دوست داشتم حداقل چند ثانيه تنها باشم تا از تنهايي آني‌ام لذت ببرم، تا از شادي‌ام لذت ببرم .

بله، خوشحال بودم و شايد كاملاً خوشبخت. خودم را پيروز احساس مي‌‌كردم و ساعت‌ها و دقايق بعدي برايم بيهوده و بي‌ارزش بودند.

بعد به اتاق برگشتم.

هلنا ديگر روي شكم نبود، به پهلو دراز كشيده بود و به من نگاه مي‌كرد. گفت: «عزيزم بيا پيش من.»

خيلي از آدم‌ها بعد از يكي شدن جسم‌هايشان فكر مي‌كنند روح‌هايشان را هم يكي كرده‌اند و به واسطه‌ي اين باور فريبنده ناخودآگاه به خود اجازه مي‌دهند هم‌ديگر را » تو» صدا كنند. از آن‌جايي كه من هيچ‌وقت درباره‌ي يكي شدن هم‌زمان جسم و روح، با كسي به اعتقاد مشتركي نرسيده‌ام، » تو»ي هلنا مرا مردد و بدخلق مي‌كرد. بي‌اعتنا به دعوتش به طرف صندلي‌اي رفتم كه لباس‌هايم رويش بود تا پيراهنم را بپوشم.

هلنا با خواهش گفت: «لباس نپوش …» و دستش را به طرفم دراز كرد و تكرار كرد: » يالّا، بيا!»

دلم فقط يك چيزمي‌خواست؛ اين دقايقي كه در پيش‌اند، جاري نشوند و اگرچه آرزويم غيرممكن بود، بااين‌وجود دلم مي‌خواست اين لحظات در پوچي گم شوند، بي‌وزن باشند، سبك‌تر از يك ذره گرد و غبار. ديگر نمي‌خواستم با هلنا تماس داشته باشم. فكرِ ناز و نوازش، مرا به وحشت مي‌انداخت، اما احتمال بروز تنش يا هر اوضاع دراماتيكي هم مرا مي‌ترساند. به همين دليل، با دفاع از بدنم، از پوشيدن پيراهن چشم پوشيدم و دست آخر روي كاناپه كنار هلنا نشستم. وحشتناك بود؛ خودش را به سمت من كشيد، صورتش را به پايم چسباند و آن را بوسيد. خيلي زود پايم خيس شده، اما اين خيسي به خاطر بوسه‌هايش نبود. وقتي سرش را بلند كرد، ديدم صورتش خيس از اشك است. اشك‌هايش را پاك كرد و گفت:»ناراحت نشو عشق من، از گريه‌ي من ناراحت نشو.» و خودش را محكم‌تر از پيش به من چسباند، كمرم را حلقه كرده بود و ديگر بر هق‌هقش تسلطي نداشت.

به او گفتم: «چه شده؟»

سرش را تكان داد وگفت: «هيچ، هيچ دلبركم.» و صورت و تمام بدنم را با بوسه هاي تب‌دارش پر كرد. بعد گفت: «من ديوانه‌ي عشق‌ام.» و چون من چيزي نمي‌گفتم ادامه داد: «حتماً مرا مسخره مي‌كني، اما براي من مهم نيست، من ديوانه‌ي عشق‌ام، ديوانه‌ي عشق!» و چون همچنا ن چيزي نمي‌گفتم، گفت: «و احساس خوش‌بختي مي‌كنم…»  بعد ميز كوچك و بطري ودكاي ناتمام را نشانم داد: «خب، برايم مشروب بريز!» كوچك‌ترين ميلي براي ريختن مشروب نه براي هلنا نه براي خودم نداشتم. مي‌ترسيدم ليوان‌هاي ودكا به ادامه‌اي خطرناك در اين ملاقات (كه محشر بود البته به شرطي كه تمام شود و پشت سرم باشد) بينجامد.

ـ عزيزم، خواهش مي‌كنم!

هم‌چنان ميز كوچك را نشان مي‌داد و به‌عنوان عذرخواهي گفت:»نبايد از من دلخور بشوي، من خوش‌بخت‌ام. من مي‌خواهم شاد باشم…»

گفتم:»شايد براي ابراز شادي‌ات نيازي به ودكا نداشته باشي.»

ـ من دلم مشروب مي‌خواهد، اجازه مي‌دهي؟

هيچ كاري نمي‌شد كرد. يك ليوان برايش ريختم. پرسيد: «تو نمي‌خواهي؟» با سر گفتم نه. تا ته، ليوان را سر كشيد، بعد گفت: «بطري را كنارم بگذار!» بطري و ليوان كوچك را روي پاركت، در دسترسِ او و نزديك كاناپه گذاشتم.

با سرعتي عجيب سرحال آمد . ناگهان به بچه اي تبديل شد، مي‌خواست لذت ببرد، شاد باشد و خوشبختي‌اش را نشان دهد. مسلماً با عرياني خود احساس راحتي مي‌كرد و خود را خيلي آزاد و طبيعي مي‌يافت (هيچ چيز به تن نداشت جز ساعت مچي اي كه طرحي فلزي ازكرملين به زنجير كوچكش آويزان بود و هرازگاهي صدا مي‌كرد). تمام حالت هاي مختلف را امتحان مي‌كرد تا خود را تا آن جا كه ممكن باشد بهتر احساس كند؛ پاهايش را جمع كرد و چهارزانو نشست، بعد در همان حال پاهايش را از هم باز كرد و به آرنج تكيه داد، سپس دوباره روي شكم خوابيد و صورتش را در رانم فرو برد. دوباره و سه‌باره اعتراف مي‌كرد كه چقدر خوشحال است، در همان حال سعي مي‌كرد مرا ببوسد؛ چيزي كه من با از خودگذشتگي فراوان تحمل مي‌كردم، مخصوصاً به‌خاطر خيسي لب‌هايش و تازه شانه ها يا گونه‌هايم برايش كافي نبودند و به سراغ لب‌هايم هم مي‌رفت (و من بوسه‌ي با لب خيس را دوست ندارم مگر موقع شهوت زياد).

باز هم به من گفت كه تا حالا چنين تجربه اي نداشته است. در جوابش (همين طوري)  گفتم كه اغراق مي‌كند. شروع كرد به قسم خوردن كه در عشق هيچ‌وقت دروغ نمي‌گويد و من هيچ دليلي براي باور نكردن حرف‌هايش ندارم. افكارش را شرح مي‌داد و مي‌گفت كه همه چيز را از قبل حس كرده بوده، كه از همان اولين ديدارمان همه چيز را پيش بيني كرده بوده، كه بدن، شمِّ خودش را دارد و اشتباه نمي‌كند، كه مسلماً او مجذوب هوش و شور و نشاط من شده بوده (بله، شور و نشاط! اين شور و نشاط را كجا مي‌ديد؟). اما هم‌چنين مي‌دانسته ـ با آن‌كه پيش از اين جرأت نكرده در موردش صحبت كند ـ در اولين ديدار، بين ما يكي از اين توافق‌هاي سري رخ داده بوده كه بدن‌ها فقط يك‌بار در زندگي آن را امضا مي‌كنند. «به همين دليل است كه من اين‌قدر خوشحال‌ام، مي‌فهمي؟» خم شد تا بطري را بردارد و يك ليوان ديگر براي خودش پر كند. ليوان كه خالي شد، خنديد: «بايد تنها بنوشم چون تو نمي‌خواهي!» با آن‌كه ماجرا براي من تمام شده بود، بايد اعتراف كنم كه از حرف‌هاي هلنا بدم نمي‌آمد. اين حرف‌ها موفقيت كارم و مشروعيت ارضايم را تأييد مي‌كردند. تنها به اين دليل كه نمي‌دانستم چه بگويم و نمي‌خواستم كم‌حرف به نظر بيايم، به او اعتراض كردم كه وقتي از عشق‌بازي‌مان به‌عنوان تجربه‌اي حرف مي‌زند كه فقط يك‌بار در زندگي رخ مي‌دهد، مطمئناً اغراق مي‌كند. آيا با شوهرش، تجربه‌ي عشق‌بازي عالي‌اي را نداشته است؟ اين كلمات، هلنا را به تفكري جدي فرو برد (روي كاناپه نشسته بود، كف پاهايش روي زمين، كمي از هم باز بودند، آرنج‌ها را به زانو تكيه داده بود و ليوان خالي در دست راستش بود). دست آخر خيلي آهسته گفت: «بله.»
بي‌شك او تصور مي‌كرد هيجان عشق‌بازي‌اي كه تازه تجربه كرده، به صداقتي به همان اندازه مهيج وادارش مي‌كند. تكرار كرد: «بله» و گفت كه احتمالاً خوب نيست چيزي را بدنام كند كه پيش‌ترها به نام اين  معجزه‌ي چند لحظه پيش داشته مي‌شناخته. يك ليوان ديگر نوشيد و بعد با پر حرفي شرح داد كه قوي ترين تجربه‌ها دقيقاً قابل مقايسه با همديگر نيستند. براي يك زن، دوست داشتن در بيست سالگي و دوست داشتن در سي سالگي دو چيز كاملاً متفاوت است و براي اين كه بهتر بفهممش گفت: نه فقط از ديدگاه رواني بلكه فيزيكي هم. بعد (نه چندان منطقي و بدون انسجام) اطمينان داد كه من شباهت‌هايي با شوهرش دارم! زياد نمي‌دانست چگونه. مطمئناً من اصلاً همان رفتار شوهرش را نداشتم اما اشتباه نمي‌كرد، شم قوي‌اي داشت كه باعث مي‌شد به وراي ظاهر بيروني پي ببرد. گفتم: «دلم مي‌خواهد بدانم من از چه نظر به شوهرت شباهت دارم.»

گفت كه معذرت مي‌خواهد چون به هر حال اين من بوده‌ام كه درباره‌ي شوهرش سئوال كرده‌ام، كه خواسته‌ام در مورد شوهرش بگويد، كه فقط به اين دليل جرأت مي‌كرده در موردش صحبت كند. اما اگر من مي‌خواهم واقعيت را بشنوم او بايد به من بگويد تنها دو بار در زندگي‌اش مجذوب خشونتي چنين بي‌قيد و شرط شده است؛ توسط شوهرش و توسط من. آن‌چه كه ما را به‌هم نزديك مي‌كرد، يك نوع جهش اساسي‌ بود. شادي‌اي كه از ما ساطع مي‌شد، جواني‌اي جاوداني، قدرت. هلنا درحالي كه مي‌خواست شباهتم با پاول زمانك را روشن كند، كلمات خيلي مبهمي را به‌كار مي‌برد، اما شك نداشت كه اين شباهت را مي‌ديد، آن را احساس مي‌كرد و سرسختانه برآن پافشاري مي‌كرد.

نمي‌توانم بگويم اين حرف‌ها به من برمي‌خورد يا مرا آزار مي‌دهد، من فقط از نامفهومي مضحك‌شان مبهوت شده بودم. به صندلي نزديك شدم و به آرامي شروع  كردم به لباس پوشيدن.

ـ  ناراحتت كردم عشق من؟

هلنا متوجه ناخشنودي‌ام شد. بلند شد و به طرفم آمد. صورتم را نوازش كرد و از من خواهش كرد از دستش دلخور نباشم. مانع لباس پوشيدنم مي‌شد (نمي‌دانم بنا به چه دليل مرموزي شلوار و پيراهنم را مثل دشمنانش مي‌دانست). مي‌گفت كه واقعاً دوستم دارد، كه عادت ندارد اين فعل را بي‌جا به كار ببرد، كه مي‌تواند آن را به خوبي در موقعيتي مناسب به من ثابت كند، كه از همان اولين سئوال‌هاي من در مورد شوهرش حدس زده بوده كه احمقانه است در موردش حرف بزند، كه مزاحمت مردي ديگر، بيگانه‌اي را در ارتباط‌‌مان نمي‌خواسته است؛ بله يك بيگانه، چون مدت‌هاست شوهرش ديگر برايش هيچ‌چيز نيست.

ـ چون دلبركم، سه سال است كه همه چيز بين ما تمام شده. به خاطردختركوچك‌مان جدا نشده‌ايم. هركدام براي خودمان زندگي مي‌كنيم؛ واقعاً مثل دو بيگانه. او براي من فقط گذشته‌ام است، گذشته‌اي بسيار دور…»

پرسيدم: «حقيقت دارد؟»

گفت: «بله، حقيقت دارد.»

گفتم: «دروغ نگو، مسخره است!»

ـ اما من دروغ نمي‌گويم! ما زير يك سقف زندگي مي‌كنيم اما نه مثل زن و شوهر. باور كن، سال‌هاست كه ديگر درموردش حرف نمي‌زنيم!

صورت ملتمس يك زنِ بي‌چاره‌ي عاشق به من نگاه مي‌كرد. چندبار پشت سرهم تكرار كرد كه حقيقت را گفته، كه به من دروغ نگفته و من هيچ دليلي ندارم كه نسبت به شوهرش حسود باشم. شوهرش مربوط به گذشته است، بنابراين امروز نسبت به او بي‌وفا نبوده است، همين‌طور نسبت به كسي كه اكنون با اوست؛ و من نبايد خودم را آزار بدهم: بعد از ظهر عاشقانه‌ي ما نه تنها زيبا بلكه پاك بود.

ترس برم داشت، داشتم مي‌فهميدم كه در حقيقت نمي‌توانم حرفش را باور نكنم. وقتي اين را فهميد، تسكين پيدا كرد. از من خواست و دوباره خواست كه با صداي بلند به او بگويم مرا قانع كرده است. بعد براي خودش ودكا ريخت و خواست جام‌هايمان را به هم بزنيم (من امتناع كردم). مرا بوسيد. موهاي تنم سيخ شده بودند، ولي نتوانستم رويم را برگردانم. چشم‌هايش به شكلي احمقانه آبي بودند و عرياني‌اش (متحرك و در جنب وجوش) مجذوبم مي‌كرد. ديگر اين عرياني را مثل قبل نمي‌ديدم؛ ناگهان به عرياني‌اي لخت تبديل شده بود، لخت از قدرت تحريك كنندگي‌اي كه تمام نواقص مربوط به سنش را پنهان مي‌كرد. نواقصي كه در آن‌ها ماجراي زوج زمانك متمركز به نظر مي‌رسيد و در نتيجه توجه مرا جلب كرده بودند. حالا كه لخت، بي‌شوهر و بي‌رابطه‌ي زناشويي، فقط خودِ خودش روبه‌رويم بود، ناگهان نواقص فيزيكي‌اش جذابيت سابق را از دست داده بودند، و آن‌ها نيز ديگر فقط خودشان بودند: نواقص ساده‌ي فيزيكي .

هلنا مست‌تر و خوش‌حال‌تر از پيش مي‌شد. خوشحال بود از اين‌كه عشقش را باوركرده بودم. نمي‌دانست چگونه احساس خوش‌بختي‌اش را نشان دهد. يك‌دفعه به سرش زد راديو را روشن كند (پشت به من كرد، جلوي راديو چمباتمه زد و پيچ آن را چرخاند) موسيقي جاز از آن پخش شد. هلنا سرپا ايستاد. چشم‌هايش مي‌درخشيدند. ناشيانه شروع كرد به انجام حركاتي مواج از يك رقص توييست (من وحشت‌زده به سينه‌هايش نگاه مي‌كردم كه از راست به چپ در پرواز بودند). زد زير خنده.

ـ خوب است؟ مي‌داني هيچ‌وقت اين‌طوري نرقصيده‌‌ام.

باصداي بلند خنديد و آمد مرا تنگ درآغوش گرفت. مي‌خواست من برقصانمش. از امتناعم عصباني شد. مي‌گفت كه اين مدل رقص را بلد نيست و من بايد به او ياد بدهم، كه خيلي روي من حساب مي‌كند تا چيزهاي زيادي به او ياد بدهم، كه مي‌خواهد دوباره با من جوان شود. از من خواهش كرد به او اطمينان دهم كه هم‌چنان جوان است (اين كار را كردم). متوجه شد كه من لباس‌هايم را پوشيده‌ام و او نپوشيده است؛ خنديد. اين موضوع به نظرش جالب و غيرعادي مي‌رسيد. پرسيد صاحب‌خانه آينه‌ي بزرگي ندارد تا بتواند ما را درآن ببيند؟ فقط يك شيشه‌‌ي كتابخانه وجودداشت. سعي كرد تصوير ما را در آن تشخيص دهد اما تصوير واضح نبود. به كتابخانه نزديك شد و مقابل عناوين كتاب‌ها دوباره زد زير خنده .

ـ  كتاب مقدس، پايه گذاري مذهب مسيحيِ كالون*، پروونسيال پاسكال**، آثار هوس***

كتاب مقدس را بيرون آورد. حالتي مغرورانه و رسمي به خود گرفت. كتاب را اتفاقي باز كرد و با لحني موعظه‌وار شروع كرد به خواندن. خواست بداند آيا مثل يك كشيشِ خوب، مي‌خواند. به او گفتم كه اين قرائت مقدس خيلي به او مي‌آيد اما بهتر است كه لباس‌هايش را بپوشد چون آقاي كوستكا به زودي برمي‌گردد.

 پرسيد: «ساعت چند است؟»

 جواب دادم: «شش و نيم.»

مچ دست چپم را، همان‌جا كه ساعتم را مي‌بندم چنگ زد و فرياد كشيد: «دروغگو! ساعت يك ربع به شش است! مي‌خواهي خودت را از دست من خلاص كني!»

دلم مي‌خواست دورتر بايستد تا بدنش (كه نوميدانه جسماني مانده بود) غيرمادي شود، ذوب شود، مثل جوي جاري شود و برود، يا مثل بخار از پنجره بيرون بزند. اما اين بدن اين‌جا بود؛ بدني كه از هيچ‌كس ندزديده بودمش، بدني كه به وسيله‌ي آن نه بر كسي پيروز شده بودم و نه كسي را ويران كرده بودم، بدني رها شده با سرنوشتش، بدني كه شوهر رهايش كرده بود، بدني كه خواسته بودم از آن سوءاستفاده كنم اما از من سوءاستفاده كرده بود و حالا از اين پيروزي گستاخانه لذت مي‌برد، به وجد مي‌آمد و از شادي جست وخيز مي‌كرد. نيرويي كه بتوانم با آن رنج و عذاب عجيبم را كم كنم، ازمن گرفته شده بود. بالاخره ساعت شش و نيم شروع كرد به لباس پوشيدن. روي بازويش جاي قرمز ضربه‌هاي مرا ديد، نوازشش كرد؛ گفت اين نشان، خاطره‌ي مرا تا ديدار بعدي برايش حفظ مي‌كند. بعد دوباره خيلي سريع گفت مطمئناً ما همديگر را قبل از محو شدن اين خاطره بر بدنش خواهيم ديد! سرپا به من چسبيده بود (يك جوراب را پوشيده بود و جوراب ديگر هنوز توي دستش بود). مي‌خواست به او قول بدهم كه واقعاً هم‌ديگر را خيلي زودتر خواهيم ديد. با علامت سر قبول كردم. برايش كافي نبود، خواست با حرف بگويم كه ما هم‌ديگر را بارها اين‌جا و آن‌جا خواهيم ديد.

لباس پوشيدنش را خيلي طول داد. چند دقيقه قبل از ساعت هفت رفت.

خوابگرد
ترجمه پری آزاد

پانويس‌ها

 

*  ژان كالون (Jean Calvin): مصلح فرانسوي ( 1564 ـ 1509)

**  پرووانسيال (Provenciales) يا نامه‌هايي به يك دوست شهرستاني (1657) يكي از مهم‌ترين كتاب‌هاي پاسكال

***  هوس (Jun Hus): مصلح چك (1415 ـ 1371)