ناگـــــــهان

ماه: مِی, 2009

رقص من از جایی شروع میشه که روی پام میلنگم تاااااا بخورم زمین .خیلی کوتاه.خیلی دردناک

سوگــــــــــــــــند

شب شد و باز وسوســــه ای آمد
شب شد و جــــسم ِ پر از دردم

خوابید رو به قبــــــله ی بدنامان
میسوخت جـــــــــانم و تب کردم

در لحــــظه های آخر این هستی
چشــــــمم مدام دور سرم چرخید

با درد خــــــــطی ز درد بنوشتم
با دست های بی رمـــق و سردم

از ما گذشت عاشـــقی ِ مجنون
پیدا نشد به جهان یک مـــرا لیلی

هرگز زنی نگــــــرفتمش آغوش
هرچند به خیالـــــم که یک مَردم

حالا گذشت ،وقت رحیلـــــــم شد
حالا گذشت ، عمر بدون عشـــق

گر عشــــــــــــــق مرا می یافت
سوگــــــــــــــــند،معجزه میکردم

سکوت یک قبر

حکایت مرده ای که باید بداند عزاداران همیشه کنارش نمی مانند و تازه بعد از رفتن آنهاست که مرگ در قامت واقعی اش به سراغش می آید.

کلامی برای هیچ

من فقط برای سایه‌ی خودم می‌نویسم که جلو چراغ به دیوار افتاده است.

«بوف کور- صادق هدایت»