ناگـــــــهان

ماه: نوامبر, 2015

صبحِ گرگ و میش، ساکت و ساکن توی تخت خواب. نسیم با رقص دادن پرده وارد اتاق می‌شود. می‌خزد روی صورت و دست‌هایی که بیرون از ملحفه مانده. صدای همهمه‌ی دلنشین گنجشکها از بیرون و لابلای شاخ و برگ درختان انبوه پشت پنجره به گوش می‌رسد.صدای جاروی رفتگر محل که خش خش کنان آرامشی وصف ناشدنی را در فضا پراکنده می‌کند هم هست. کنارم را نگاه می‌کنم. خوابیده با موهای سیاه. یک اسم سرخپوستی مناسب برای آن لحظه.نسیم چند خوشه از خرمن موهایش را تکان میدهد آرام. “نسیم در خرمن موهایش” هم اسم خوبیست.بین خواب و بیداریست. نیم تنه‌ی عریان کمرش که تنها قسمتی از آن با موهایش پوشیده شده پیداست. دست می اندازم روی سینه‌اش. تنش داغ است. خیلی سریع به عقب می آید و خودش را توی بغلم جا می‌کند و دستم را با دست خودش محکم می‌کند دور تنش. این چیزی ورای آغوش است. یکی شدن است. جایش را درون روح وجسم تو محکم می‌کند. “خوابیده با موهای سیاه”، یا همان «نسیم در خرمن موهایش»، تمام کننده‌‌ی این زیبایی ساده و آرامش سحرانگیز بامداد است. شاید رستاخیز زندگان چیزی شبیه این لحظه باشد. صدای غرش ابرها می‌آید. بعد صدای باران روی برگها؛ روی خیابان. گنشجکها پنهان می‌شوند بین شاخه‌ها؛ و او بین دستان من.
بوی باران سحرگاهی از پنجره داخل می‌شود. «بوی باران سحرگاهی» هم نام برازنده‌ایست.

موبایل را از روی میز کنار تخت برمی‌دارم تا ببینم بیرون پنجره دمای هوا چقدر است. می‌گوید یازده درجه‌ء بالای صفر. فردا هم کمی گرم‌تر خواهد شد و چهار شنبه هم احتمال بارندگی وجود دارد. داخل اتاق اما گرم است. رادیاتور از تخت من کمی دورتر است و من نمی‌توانم به دلیل جراحت جراحی از روی تختم بلند شوم. زنگ کنار تخت را فشار می‌دهم تا پرستار بیاید تا درجهء رادیاتور را کم کند. می‌گوید معلوم است هنوز خیلی درد داری و من با صورتی که حالتش درد را کاملا نشان میدهد لازم نیست دیگر حرفش را تایید کنم اما به نشانهء ادب میگویم بله.
از بعد از به هوش آمدن تا حالا انواع داروهای مسکن را به من تزریق کرده‌اند به جز نوع مخدرش که پزشک گفته برایم خوب نیست مگر درد به حد غیر قابل تحمل برسد.
در بیست و چهار ساعت بعد از عمل سر جمع یک ساعت و نیم شاید خوابیده باشم؛ آنهم منقطع. از فرط بی توانی خوابم می‌برد و از فرط درد بیدار می‌شوم. پرستار می‌گوید دیشب هربار آمده بالای سرم دیده که دارم به خودم می‌پیچم. مسکن را به ظرف سِرُم تزریق کرده و رفته. اما من اصلا متوجه حضورش نشده ام. اصولا بدن من در مقابل مسکن‌ها بسیار مقاومت می‌کند. سال قبل هم وقتی برای عصب کشی دندان رفته بودم مطب، پزشک مجبور شد برای بی حس کردن یک دندان، چهار سرنگ لیدوکائین خالی کند در فکَّم. هرچند باز هم مقداری حس داشت و دکتر از ترس ایست قلبی گفت باید تحمل کنی. بیشترش را نمی‌توانم تزریق کنم.
با همان چهارتا هم می‌شد عاج فیل را در آورد اما من نمیدانم این چه نوع سیستم بدنی است که من دارم.
با یک نفر در بیمارستان و در اتاق کنار دوست شده ام. قبل از بستری شدن دیدمش. سرطان معده دارد و فقط یک پنجم معده اش باقی مانده. چهار پنجمش را در آورده اند. البته شکر خدا حالش رو به بهبود است. بین شیمی درمانی‌اش یا به بهانه دستشویی رفتن، یا هروقت همراهش که گاهی خواهر و گاهی برادرش است برای کاری می‌روند بیرون بیمارستان، می‌آید سری به من می‌زند. گپی می‌زنیم و می‌رود. یکبار هم با استند سرُم که ماده شیمی درمانی داخلش است آمد که پرستارش کلی دعوا کرد. به موبایلم از اتاقش اس ام اس میدهد که به برادرش گفته یواشکی برایش یک نمکدان از خانه آورده. چون غذاهای بیمارستان بی نمک است. میخواهی برایت بیاورم؟ گفتم بیاور. طی یک عملیات پیچیده نمکدان را برایم آورد و گفت مخفی‌اش کنم تا بعدا بیاید بگیرد. دختر خوبی است. چهرهء گیرایی دارد اما شیمی درمانی لاغرش کرده. موهایش ریخته و کلاهی به سرش میگذارد. خیلی انرژی دارد. از اینکه با خنده می‌گوید موهایش تا کمرش بوده و حالا ریخته، اما قول میدهد بار بعد تا زانویش بلندش کند میفهمم یک دنیا امید و انرژی است؛ و چقدر هم عالی است. اهل اصفهان است. مهندسی برق خوانده در تهران. ته لهجهء اصفهانی اش حرف زدنش را زیبا تر میکند.
روی تخت خوابیده‌ام و به سقف خیره شده ام. آویز سرُم بالای سرم است و چند چراغ مهتابی در دو رنگ زرد و سفید. روبرویم پنجره است که به شرق باز می‌شود. از طبقه آخر بیمارستان که من هستم به خوبی طلوع صبح را دیدم. تنها حسن درد همین بود که صبح وقت طلوع بیدار بودم و رنگ های جادویی فجر را دیدم. تلویزیون خبری نیست. پنج شنبه با چشمهای نیمه باز بازی ایران و ترکمنستان را دیدم. بعد از آن هم خبری نبود که ناگهان پاریس رفت روی هوا. الجزیره یک سره پاریس است. یک مشت دیوانه، مردم را به رگبار بسته‌اند و یک تعداد دیگر خودشان را منفجر کرده‌اند. این انتحاری ها هم داستانی دارند. چند سال پیش بود در عراق یازده انتحار کننده خودشان را ترکاندند و در مجموع هشت نفر را کشتند. یعنی حتی نتوانستند به تعداد خودشان هم آدم بکشند. احتمالا هشت نفرشان تا به اولین آدم رسیده اند ضامن را کشیده اند و آن سه نفر دیگر هم در یک جای خلوت دستشان خورده به چاشنی انفجاری و پودر شده اند. احتمالا زنده اگر بودند بیشتر میتوانستند مفید باشند برای گروهشان.

حالا دردم کمی فروکش کرده اما هنوز هست و اذیت میکند. شاید این هفته اصلا نتوانم کلاس بروم. استادم پیغام بلند و بالایی داده و آرزوی سلامتی کرده و… همه اش هم انگلیسی. همینجا هم میخواهد وقت را غنیمت بشمارد تا از آموزش فشرده عقب نمانم.
جوابش را میدهم و او هم یکی دو غلط گرامری را می‌گیرد. خنده ام میگیرد و درد. با شوخی میگویم خانم …، بخیه هایم اگر باز شود هزینه عمل مجدد گردن شماست. میخندد و آرزوی سلامتی و دیدار مجدد میکند. من هم همینطور.
این مدت اینستاگرامم تار عنکبوت بسته. به جز سه عکس آخر که مربوط به همین ماجراهاست و جنبهء خبری دارد برای دوستانم، دیگر خبری نیست. اینجور جاها اتفاقات زیاد است اما چیزی برای به تصویر کشدن که زیبا باشد نه. البته مهم هم نیست. این هم فقط شرحی از ماوقع بود؛ برای اینکه چند دقیقه درد را فراموش کنم.

درد باعث شد بعد از مدتها یک صبح زیبا ببینم، باعث شد بروم جایی که دوباره به یاد بیاورم درد من در مقابل درد دیگران هیچ نیست. درد باعث شد یک پست دیگر بنویسم. درد همیشه هم درد نیست.

یک کارهایی را هرچقدر هم دست و پا بزنیم، نمی‌توانیم ازشان خلاص شویم. مثلا من که بعد از چند سال انواع جنگ و جدال ِ دکتر رفتن و دوا و درمان، بالاخره نتوانستم از عمل جراحی فرار کنم. نه اینکه ترس داشته باشم، نه؛ اما از محیط بیمارستان، ولو شیکترین‌شان فراری‌ام. با آن خدمهء از دم در تا رئیسش کراواتی که اصلا نمیفهمم مثلا کراوات نزنند چه می‌شود؟! یعنی ما خیلی خارجی هستیم؟ یا آن لباس‌هایی که از پاچه کم گذاشته و تا توانسته اند به آستینش اضافه کرده‌اند! حالا اینها را که شوخی میکنم اما کلا از بیمارستان رفتن خوشم نمی‌آید. اما امروز که رفتم پیش پزشکم برای معاینه، گفت فرار کردنت از عمل جراحی، حالا کار را از یک جراحی یک مرحله‌ای، به دست کم سه جراحی در یک بازه زمانی چند ماهه کشانده. اینبار هم نمیگذارم خودت انتخاب کنی. باید بستری شوی تا در اسرع وقت بشکافیم‌ات. گفتم حالا امروز را بی خیال شو دکتر جان و از شکافت ما صرف نظر فرما. امروز عصر کلاس دارم، دو جلسه قبلش را هم لغو کرده‌ام و اگر این یکی را هم تشکیل ندهم خیلی بی ادبی است؛ و از طرفی به یک دوست عزیزِ جان هم قول داده‌ام ببینمش. شاید مُردم. بگذاری قبلش عزیز جان را ببینم. اما من فردا صبح، قبل از طلوع آفتاب اینجا هستم(مثل این فیلم‌ها که مثلا اگر تا قبل از طلوع آفتاب نیایی معشوقه‌ات را می‌دهیم به امام قُلی). خلاصه قرار شد فردا صبح ساعت پنج و نیم تا شش صبح خودمان را به بیمارستان معرفی کرده تا دست امام قلی را از معشوقه کوتاه نموده و برای آزمایشات قبل از عمل و رفتن زیر تیغ در فاز اول آماده شویم.
به هر جهت خواستم عرض کنم که من که فعلا قصد مردن ندارم، چون نقدا دو سه کار مهم دارم. یکیش همین امام قلی. اما کار از محکم کاری عیب نمیکند؛ شما حلال کنید. هرکسی حقی بر گردن من دارد، بیاید احقاق کند. یا جبران می‌کنم، یا از توانم خارج است و او بزرگوارانه می‌بخشد، یا نمی‌بخشد و حسابم با کرام الکاتبین است. به هر حال مرگ است. از رگ گردن نزدیک تر.

زندگی افکار ما را با خود می‌برد.می‌برد ورای سال‌ها و ماه‌ها؛ ورای روح‌ها و بدن‌ها، ورای همه‌ی مکان‌ها و زمان‌ها.
یک روز، چیزی که از ذهنِ ما و قلبِ ما عبور کرد، و از بین انگشتانمان سُر خورد، یک جای دیگر، در دستانی دیگر قرار خواهند گرفت.
خیال‌های زیبایمان، آرزوهای زیبایمان، خواسته‌های زیبایمان، در مختصاتی دیگر، و قلبی دیگر، دوباره متولد می‌شوند؛ و این‌بار رشد می‌کنند.
شاید همْ عصر ما، شاید پس از ما. شاید هم حتی پیش از ما. انگار یک منِ موازی، کمی عقب‌تر، یا کمی جلوتر از ما باشد.  شاید یک بار هم با خود موازی‌ات چشم در چشم شوی. نه خودی که لزوما هم نام تو، هم شکل تو و یا حتی هم جنس تو باشد.
خیال‌ها پرواز می‌کنند. از این سوی اقیانوس‌ها، به سوی دگر. کسی چه می‌داند؛ شاید حتی از این جهان، به جهانِ دگر. پس باید خیال‌های زیبا داشت. باید دل و ذهنی بی‌آلایش داشت. خیال‌هایی شبیه بوی خاک و صبح‌های باران خورده‌. که اگر روزگاری نسیم زندگی، خیال‌های خیال‌انگیز ما را با خودش برد، و در دلی در سینهء کسی دیگر انداخت، حالش خوش شود. شبیه گل‌های آب پاشی شده در عصر تابستانی.
زیبا خیال کنیم، زیبا آرزو کنیم. زیبا دوست بداریم؛ برای آنانکه روزی خیالمان را در کوچه‌های خیالشان پیدا میکنند.

دخترِ روی پل، ساخته‌ی پاتریس لکُنت

مدرسه رو ول کردم؛ ولی دلم نمی‌خواس کار کنم. اوّل بی‌خیالِ مدرسه شدم و بعدش هم از خونه هم فرار کردم. دوس داشتم با کسی غیر خونوادم زندگی کنم. این جوری بود که چنگ زدم به اوّلین فرصتی که پیش اومد…
من که نمی‌دونم آزادی چیه، ولی دلم می‌خواست پیش کسی باشم که دوستش داشتم. بچه که بودم فکر می‌کردم تا وقتی کارات مثل کارای آدم‌بزرگا نباشه، نفهمیدی زندگی چیه و قبلش اصلاً هیچ‌چی نبودی. فرار کردم که زندگی‌م شروع شه. ولی مشکل این‌جاست که شروع خوبی نبود. برای من که اصلاً خوب نبود؛ از بد هم بدتر بود. هیچ‌وقت آدم خوش‌بختی نبوده‌م…
این کاغذای چسبناکِ مگس‌کُش رو دیده‌ین؟ من درست عینِ اون کاغذام. همه‌ی آشغالای دوروبرم می‌چسبن به من. عین جاروبرقی‌‌ام؛ هرچی آشغال می‌مونه رو زمین جمع‌ می‌کنم. خوش‌بختی هیچ‌‌وقت درِ خونه‌م رو نزده. دست به هر کاری‌ام که می‌زنم اشتباه از آب درمی‌آد. دست به هرچی می‌زنم می‌شه خاکستر. بخت و اقبالِ بد رو که نمی‌شه وصف کرد. می‌دونی؛ مثِ استعدادِ موسیقی می‌مونه. یا استعدادش رو داری، یا نداری…
من از این آدمام که ‌زودی احساساتی می‌شن، اصلاً به هیچ‌چی فکر نمی‌کنم. اگه اون یارو سوارم نمی‌کرد شاید پریده بودم جلو یه کامیون. یارو روان‌پزشک بود؛ معاینه‌م که کرد گفت افسرده‌م. انگار کارِ آسونی‌یه که آدم تظاهر کنه عاشق شده. می‌گفت من یه بخشی از وجودشم. شاید از اون بخشِ وجودش این‌قد خسته شده بود که پا شد رفت تلفن بزنه. هیچ‌وقت هم نفهمیدم رفت به کی تلفن بزنه؛ چون دیگه برنگشت. اون رستوران یه درِ پُشتی هم داشت؛ ولی من که خبر نداشتم. برای همین تا کرکره‌ی رستوران رو بکشن پایین همون‌جا منتظرش نشسته بودم… بعد تو همون رستوران شدم پیش‌خدمت…
یه قاضی بهم گفت افسرده‌ترین آدمای روی زمین همین‌جا تو فرانسه زندگی می‌کنن. لابد می‌خواس من رو دلداری بده، ولی خودش هم یه‌پا افسرده بود. تا دید دارم گریه می‌کنم، دسمالش رو بهم داد و رفت…
نمی‌دونم، شایدم لیاقتم بیش‌تر از اینا نبوده. بهش چی می‌گن؟ قانونِ طبیعت؟ بعضی آدما به دنیا می‌آن که خوب و خوش‌حال باشن، عوضش من تو همه‌ی روزای زندگی‌م داشتم گولِ این و اون رو می‌خوردم. هرکی بهم هر قولی می‌داد،‌ حرفش رو باور می‌کردم، ولی آخرش هیچ‌چی برام نموند. هیچ‌وقت هیچ‌کی پیشِ خودش فکر نکرد که شاید از منَم یه کاری بربیاد، برا هیچ‌کی آدمِ باارزشی نبودم. هیچ‌وقتِ خدا از این آدمای الکی‌خوش نبودم، حتّا هیچ‌وقت از این آدمای بی‌خودی‌غصّه‌دار هم نبودم. قبلاً فکر می‌کردم وقتی چیزی رو از دست بدی، غصّه‌ات می‌شه، ولی من هیچ‌وقت هیچ‌چی غیرِ بدبختی نصیبم نشده…
اون‌وقتا که کوچیک بودم دلم می‌خواس زودی بزرگ بشم، ولی الآن اصلاً نمی‌فهمم آدم چرا باید بزرگ بشه. حالا که خودم بزرگ‌تر شده‌م فکر می‌کنم آینده‌م مثل اینه که آدم بی‌خودی تو اتاق انتظار بشینه. یا تو یه ایستگاهِ بزرگِ قطار که پُرِ تابلو و صندلی‌یه. یه‌عالمه آدم تندوتند از کنارم رد می‌شن، ولی انگاری من رو نمی‌بینن. همه‌شون هم عجله دارن که زودی سوار قطار بشن. لابد یه جایی دارن که می‌خوان برن، یا یه کسی رو دارن که می‌خوان ببیننش، ولی من چی؟ اون‌جا منتظر نشسته‌م؛ منتظرم اتفاقی چیزی برام بیفته…

The Girl on the Bridge
Patrice Leconte