موبایل را از روی میز کنار تخت برمیدارم تا ببینم بیرون پنجره دمای هوا چقدر است. میگوید یازده درجهء بالای صفر. فردا هم کمی گرمتر خواهد شد و چهار شنبه هم احتمال بارندگی وجود دارد. داخل اتاق اما گرم است. رادیاتور از تخت من کمی دورتر است و من نمیتوانم به دلیل جراحت جراحی از روی تختم بلند شوم. زنگ کنار تخت را فشار میدهم تا پرستار بیاید تا درجهء رادیاتور را کم کند. میگوید معلوم است هنوز خیلی درد داری و من با صورتی که حالتش درد را کاملا نشان میدهد لازم نیست دیگر حرفش را تایید کنم اما به نشانهء ادب میگویم بله.
از بعد از به هوش آمدن تا حالا انواع داروهای مسکن را به من تزریق کردهاند به جز نوع مخدرش که پزشک گفته برایم خوب نیست مگر درد به حد غیر قابل تحمل برسد.
در بیست و چهار ساعت بعد از عمل سر جمع یک ساعت و نیم شاید خوابیده باشم؛ آنهم منقطع. از فرط بی توانی خوابم میبرد و از فرط درد بیدار میشوم. پرستار میگوید دیشب هربار آمده بالای سرم دیده که دارم به خودم میپیچم. مسکن را به ظرف سِرُم تزریق کرده و رفته. اما من اصلا متوجه حضورش نشده ام. اصولا بدن من در مقابل مسکنها بسیار مقاومت میکند. سال قبل هم وقتی برای عصب کشی دندان رفته بودم مطب، پزشک مجبور شد برای بی حس کردن یک دندان، چهار سرنگ لیدوکائین خالی کند در فکَّم. هرچند باز هم مقداری حس داشت و دکتر از ترس ایست قلبی گفت باید تحمل کنی. بیشترش را نمیتوانم تزریق کنم.
با همان چهارتا هم میشد عاج فیل را در آورد اما من نمیدانم این چه نوع سیستم بدنی است که من دارم.
با یک نفر در بیمارستان و در اتاق کنار دوست شده ام. قبل از بستری شدن دیدمش. سرطان معده دارد و فقط یک پنجم معده اش باقی مانده. چهار پنجمش را در آورده اند. البته شکر خدا حالش رو به بهبود است. بین شیمی درمانیاش یا به بهانه دستشویی رفتن، یا هروقت همراهش که گاهی خواهر و گاهی برادرش است برای کاری میروند بیرون بیمارستان، میآید سری به من میزند. گپی میزنیم و میرود. یکبار هم با استند سرُم که ماده شیمی درمانی داخلش است آمد که پرستارش کلی دعوا کرد. به موبایلم از اتاقش اس ام اس میدهد که به برادرش گفته یواشکی برایش یک نمکدان از خانه آورده. چون غذاهای بیمارستان بی نمک است. میخواهی برایت بیاورم؟ گفتم بیاور. طی یک عملیات پیچیده نمکدان را برایم آورد و گفت مخفیاش کنم تا بعدا بیاید بگیرد. دختر خوبی است. چهرهء گیرایی دارد اما شیمی درمانی لاغرش کرده. موهایش ریخته و کلاهی به سرش میگذارد. خیلی انرژی دارد. از اینکه با خنده میگوید موهایش تا کمرش بوده و حالا ریخته، اما قول میدهد بار بعد تا زانویش بلندش کند میفهمم یک دنیا امید و انرژی است؛ و چقدر هم عالی است. اهل اصفهان است. مهندسی برق خوانده در تهران. ته لهجهء اصفهانی اش حرف زدنش را زیبا تر میکند.
روی تخت خوابیدهام و به سقف خیره شده ام. آویز سرُم بالای سرم است و چند چراغ مهتابی در دو رنگ زرد و سفید. روبرویم پنجره است که به شرق باز میشود. از طبقه آخر بیمارستان که من هستم به خوبی طلوع صبح را دیدم. تنها حسن درد همین بود که صبح وقت طلوع بیدار بودم و رنگ های جادویی فجر را دیدم. تلویزیون خبری نیست. پنج شنبه با چشمهای نیمه باز بازی ایران و ترکمنستان را دیدم. بعد از آن هم خبری نبود که ناگهان پاریس رفت روی هوا. الجزیره یک سره پاریس است. یک مشت دیوانه، مردم را به رگبار بستهاند و یک تعداد دیگر خودشان را منفجر کردهاند. این انتحاری ها هم داستانی دارند. چند سال پیش بود در عراق یازده انتحار کننده خودشان را ترکاندند و در مجموع هشت نفر را کشتند. یعنی حتی نتوانستند به تعداد خودشان هم آدم بکشند. احتمالا هشت نفرشان تا به اولین آدم رسیده اند ضامن را کشیده اند و آن سه نفر دیگر هم در یک جای خلوت دستشان خورده به چاشنی انفجاری و پودر شده اند. احتمالا زنده اگر بودند بیشتر میتوانستند مفید باشند برای گروهشان.
حالا دردم کمی فروکش کرده اما هنوز هست و اذیت میکند. شاید این هفته اصلا نتوانم کلاس بروم. استادم پیغام بلند و بالایی داده و آرزوی سلامتی کرده و… همه اش هم انگلیسی. همینجا هم میخواهد وقت را غنیمت بشمارد تا از آموزش فشرده عقب نمانم.
جوابش را میدهم و او هم یکی دو غلط گرامری را میگیرد. خنده ام میگیرد و درد. با شوخی میگویم خانم …، بخیه هایم اگر باز شود هزینه عمل مجدد گردن شماست. میخندد و آرزوی سلامتی و دیدار مجدد میکند. من هم همینطور.
این مدت اینستاگرامم تار عنکبوت بسته. به جز سه عکس آخر که مربوط به همین ماجراهاست و جنبهء خبری دارد برای دوستانم، دیگر خبری نیست. اینجور جاها اتفاقات زیاد است اما چیزی برای به تصویر کشدن که زیبا باشد نه. البته مهم هم نیست. این هم فقط شرحی از ماوقع بود؛ برای اینکه چند دقیقه درد را فراموش کنم.
درد باعث شد بعد از مدتها یک صبح زیبا ببینم، باعث شد بروم جایی که دوباره به یاد بیاورم درد من در مقابل درد دیگران هیچ نیست. درد باعث شد یک پست دیگر بنویسم. درد همیشه هم درد نیست.