عزم کردیم که بعد از مدتی یک دو سه خطی مرقوم کنیم، بی حاشیه، بی آداب نوشتن، بی دل دل کردن، بی این پا و آن پا شدن.
علی ایحال حرف دل باشد؛ بی خط خوردگی و چرک نویس و پاک نویس. نشد که نشد. فی الواقع آنقدر در زاویه های دیوار و رنگ لاجوردی کاشی‌ها و خطوط درگیرم که تمام حرف‌ها همان کنج‌ها می‌مانند.
حرف را اگر به وقتش نزنی، شبیه قلنجی می‌شود که تا نرم بوده نشکاندی‌اش. مثل حناق می‌شود؛ ولو هیچ ارزش معنایی یا خبری یا هرچیز دیگری درش  نباشد.
موضوع این نبوده که بی ارزش «بود»، موضوع این است که حناق «شد».
اما واقعا وقتی حرفی نیست و کلا شده‌ای «دیدن»، «شنیدن» و «خواندن»، دیگر کاری نمی‌شود کرد. به هر حال کنار چشم و گوش بودن باید بشود یک وقت‌هایی حرف هم زد؛ از همان‌ها که دیده‌ای و شنیده‌ای و خوانده‌ای.
البته گاهی زبان کارکردش را تماما از دست میدهد و دیگر وسیله‌ مناسبی برای بیان مکنونات درونی نیست. جایش یک ابزاری لازم است تا سینه را باز کند تا ریخته بشود بیرون هرچزی که دروتش انبار شده.
حرف‌هایی هم هست که مثل یک راز گناه آلود درونمان نگه می‌داریم. مکنوناتی که گناه آلود نیست، ولی مثل آنند؛ راز مگو ست مثلا. برای رازداران حرف‌هایی که بیانشان برای خود و شنیدنشان برای دیگران بی فایده است، به مثابه رازهای گناه آلودند؛ هم ترازشانند. سود حرف‌ها برایشان حد میان ندارند. از آنها نیستند که گفتنشان با نگفتنشان هم وزنند. می‌گویند؛ اگر باید بگویند؛ حتی اگر دنیا آنها را آیات کافری بدانند. نمی‌گویند؛ اگر نباید بگویند؛ حتی اگر دنیا آن را بی وزن بدانند.
اینها را هم آنقدر نگهشان میداری که بخشی از وجودت می‌شوند. دیگر فراموششان میکنی. دیگر خودش و دلیلش بی ارزش می‌شوند.
خلاصه‌ که الان که به تاریخ آخرین نوشته نگاه کردم، دیدم یک ماه را رد که نبودم و اتفاقا بین کار فیلم دیدم و کتاب خواندم ومیخواستم از همه شان اینجا بنویسم که باشد حالا برای بعد.

دیشب حالم بد شد، دقیقا مثل چند روز بعد از آخرین باری که اینجا بودم، به پهلوی راست افتادم روی دسته‌ی مبل. نمی‌دانم چه بلایی سر دنده‌ام آمده. عینکم افتاد، خواهرم دوید سمتم، پایش رفت روی عینکم و عینکم تماما خورد شد. ترسیدم پایش زخم بردارد. نشد شکر خدا.

قفسه‌ی سینه‌ام چنان منقبض بود که گویی چند مرد پیل تن دارند فشارش میدهند. نفسم به سختی جریان داشت. ناگهان دستانم بی توان شد. لحظاتی نمیتوانستم تکانشان بدهم.
بردندم  به پارکینگ و سوار ماشینم کردند. خواهرم توی بزرگراه می‌رفت و من همه جا را تقریبا تار می‌دیدم. چراغ‌های قرمز و سفید ماشینها ردشان می‌ماند پس ذهنم.
حالم بد بود اما ذهنم خیلی متمرکز بود. داشتم پیش خودم همه‌ی اتفاقات را از یک ماه قبل که دوباره اینطور شده بودم تا آن لحظه را مرور میکردم. یادم بود که چندین سال قبل هم دوبار حالم بد شد اما در هر دوبارش بیهوش شده بودم. دلیلش را بعدا فهمیدم. قرص‌هایی بود که برای درد میخوردم اما پزشک عوارضش را برایم نگفته بود.
پیچیدیم سمت امیر آباد و کلینیک قلب تهران. هر لحظه که می‌گذشت به نظرم حالم کمی بهتر می‌شد. رفتیم  به اورژانش.
اورژانس به سالن ترانزیت فرودگاه میماند. شاید هم آن سی سی یو ست که شبیه سالن ترانزیت است؛ یا شاید هم آی سی یو. خلاصه یک جایی توی بیمارستان هست که شبیه سالن ترانزیت فرودگاه است. سالن ترانزیت متعلق به هیچ جایی نیست. به برزخ می‌ماند. نه در کشور خودت هستی و نه جایی که قرار است بروی، یا داری از آن می‌آیی. این قانون است. سی سی یو یا آی سی یو یا اورژانس هم همینطور است. بین این دنیا و آن دنیا معلقی.
ذهنم هوشیار بود و دقتم بالا. در فاصله‌ی چند متری من یک قفسه بود با چند کتاب با جلدهای رنگ روشن که طرحی بر خود داشتند. چشمانم را تنگ کردم که ببینم چه کتابی‌ست. حدس زدم که قرآن یا یک همچین چیزی باید باشد. طرحی مثل تذهیب کاری داشت و معمولا قرآن و کتب ادعیه اینطور هستند. لابد گذاشته بودند تا همراهانی که فکر میکنند باید چنگ به آسمان بزنند، بخوانند. کسی هم نمی‌خواند.
خون گرفتند و بعد پرستار آمد و لباسم را بالا زد؛ ماده‌ی پماد مانندش را مالید به سینه‌ام و رشته‌های حسگر دستگاه‌ش را چسباند رویش. دوتا به دستهام و دو تا هم به پاهام. کارش که تمام شد دکتر آمد. معاینه و بعد هم برای اطمینان گفت تا جواب آزمایشاتش بیاید ببریدش سی سی یو. همانجا که هیچ جا نیست. شاید هم آی سی یو بود. هرجا که خلاصه آدم به مرگ نزدیک تر میشود در بیمارستان کجا می‌برندش؟ همانجا. البته من آنجا نبودم.
دوتا پرده‌ی سبز کمرنگ اطرافم بود و مهتابی‌های سفید که از بالا توی صورتم میزد.
برگه‌های نوار قلب را برداشتم و گرفتم جلوی صورتم که نور مهتابی اذیتم نکند. به هر حال هرجایی میشود به هر چیزی خندید. به مرگ هم.
نوسانات هر ردیف فرق میکرد با ردیف دیگر. همیشه این نوار قبل و مغز من را یاد اکولایزر ضبط و پخش می‌اندازد. انگار کسی دارد آواز میخواند و این هم نوسانات صدایش است. اولین ردیف خیلی فرودهایش نزدیک هم بود. مثلا خوشگلا باید برقصن اندی بود. دومی حسن شماعی زاده. یک جوری بود که گفتم مال حسن است این. سومی تقریبا صاف بود. یا میکروفون از برق در آمده بوده یا خواننده داشته فکر میکرده. باقی‌اش هم به حدی بی ریخت و قاطی پاتی بود که فقد ممکن بود برای امیر تتلو یا کامران و هومن باشد.
برگه ها را انداختم کنار و به فکرهای خودم خندیدم. اما تمام مدتی که از خانه تا بیمارستان آمدیم حال گریه داشتم. نمیدانم چرا. اصولا دوست ندارم گریه کنم اما حال گریه داشتم. هرچه فکر کردم که این حال از کجا میتواند باشد نفهمیدم. نه می‌ترسیدم از مردن و نه دلیل دیگری برای گریه بود. فکر کنم همه چیز به هم ریخته بود. مغز دائما دستور گریه میداد؛ حتما هم اشتباه میکرد. من مقاومت میکردم اما ناخوداگاه تمام مسیر از گوشه چشمم اشک می‌ریخت. تصور کنید یک چهره‌ای که نمی‌توانید هیچ حسی را در آن لحظه درش بخوانید، اما دارد آهسته و بی هیچ نشانی از غم گریه میکند. توی بیمارستان هم همین حال را داشتم تا دقایقی. پرستار از خواهرم پرسید کسی را از دست داده‌اید؟ جواب منفی بود. خلاصه حال بیخودی بود. تمام شد گریه‌ی مصنوعی و غیر ارادی من. تنها دلیلی که برایش می‌توانستم بیاورم این بود که چون در مقابل درد مقاومت می‌کنم، شاید نوعی واکنش طبیعی از بدنم در مقابل مقوامتم همین است. اما درد کشنده‌ای نبود که به اشک ختم بشود. حتی شبیه حساسیت فصلی هم نبود که بعضی‌ها دارند. چون آنها چشمانشان سرخ میشود و انگار واقعا دارند برای چیزی از درون گریه میکنند. اما اشک من از چشمانی می‌ریخت که هیچ حسی در خود نداشت. بی تفاوتی محض. دوست داشتم این حال زود تمام شود. یک نمایش مسخره که من هم درش بودم و نقش هم داشتم، اما مثل عروسک خیمه شب بازی.
دفعه‌ی قبلی اینجور نبود. خیلی درست و درمان و استاندارد حالم بد شد. طوری که باید میشد. آن دوبار هم که چند سال قبل حالم بد شد کلا لحظاتی ریست شدم. در یکی از آنها که خودم را از بالای تخت دیدم. دکتری که هی داد میزد: دستم رو فشار بده. صدامو میشنوی؟
من نشسته بودم جای مهتابی‌ها.

نصفه شبی حالم کمی بهتر شد و گفتم میخواهم بروم. مخالفت کردند اما نهایتا با رضایت شخصی برگشتیم خانه. دکتر میگفت برای فشار زیاد است. کارتون چیه؟ گفتم طراحی. گفت زیاد کار میکنی در روز؟ گفتم زیاد. پیش‌خودم گفتم اگر قرار است بمیرم هم باید این کار آخر را تمام کنم. خیلی دوستش دارم. به بچه‌ها هم اتودش را نشان داده بودم در فیسبوک.
شب خواب دیدم؛ خواب دیدم جای خواهرم کنارم و پشت فرمان یک خانم دیگری بود. با این تفاوت که تمام مسیر دست چپم را توی دستش گرفته بود. صبح هرچی فکر کردم نفهمیدم چراییِ این خواب را.

حالا که اینها را می‌نویسم، عینک ندارم و کمی صورتم را جلوتر از همیشه به مانیتور نزدیک کرده‌ام. باید کار نیمه تمام را هم تمام کنم. دنده‌ام که خورد به مبل در حالت عادی دردی نداره اما تکان که میخورم خیلی درد زیادی دارد. شاید مو برداشته. باید بروم دکتر؛ هم برای عینک و هم برای دنده.
دیشب قبل از بد شدن حالم آمدم فیسبوک و به دوستانم گفتم این مدت که نبودم و درگیر کارهایم بودم‌‌، ریشهایم را نزده‌ام وکلی ریش سفید بوده ام و بی خبر. امروز در جایی بعد از کار دوستم از قیافه‌ی خسته‌ی من عکس گرفت، من هم از او. یادگاری از روزهای خستگی. گذاشتم عکس داعشی خودم را، آخرین عکس از عینک زبان بسته‌ام هم بود که از خستگیچشمها رفته بود روی پیشانی. فکر کنم 4 سال داشتمش، شاید هم پنج سال.
کار آخر را که تمام کردم اینجا هم میگذارم. زیادش رفته، کمش مانده. مثل عمر…