بدست ناگهــــــــــان

یک کارهایی را هرچقدر هم دست و پا بزنیم، نمی‌توانیم ازشان خلاص شویم. مثلا من که بعد از چند سال انواع جنگ و جدال ِ دکتر رفتن و دوا و درمان، بالاخره نتوانستم از عمل جراحی فرار کنم. نه اینکه ترس داشته باشم، نه؛ اما از محیط بیمارستان، ولو شیکترین‌شان فراری‌ام. با آن خدمهء از دم در تا رئیسش کراواتی که اصلا نمیفهمم مثلا کراوات نزنند چه می‌شود؟! یعنی ما خیلی خارجی هستیم؟ یا آن لباس‌هایی که از پاچه کم گذاشته و تا توانسته اند به آستینش اضافه کرده‌اند! حالا اینها را که شوخی میکنم اما کلا از بیمارستان رفتن خوشم نمی‌آید. اما امروز که رفتم پیش پزشکم برای معاینه، گفت فرار کردنت از عمل جراحی، حالا کار را از یک جراحی یک مرحله‌ای، به دست کم سه جراحی در یک بازه زمانی چند ماهه کشانده. اینبار هم نمیگذارم خودت انتخاب کنی. باید بستری شوی تا در اسرع وقت بشکافیم‌ات. گفتم حالا امروز را بی خیال شو دکتر جان و از شکافت ما صرف نظر فرما. امروز عصر کلاس دارم، دو جلسه قبلش را هم لغو کرده‌ام و اگر این یکی را هم تشکیل ندهم خیلی بی ادبی است؛ و از طرفی به یک دوست عزیزِ جان هم قول داده‌ام ببینمش. شاید مُردم. بگذاری قبلش عزیز جان را ببینم. اما من فردا صبح، قبل از طلوع آفتاب اینجا هستم(مثل این فیلم‌ها که مثلا اگر تا قبل از طلوع آفتاب نیایی معشوقه‌ات را می‌دهیم به امام قُلی). خلاصه قرار شد فردا صبح ساعت پنج و نیم تا شش صبح خودمان را به بیمارستان معرفی کرده تا دست امام قلی را از معشوقه کوتاه نموده و برای آزمایشات قبل از عمل و رفتن زیر تیغ در فاز اول آماده شویم.
به هر جهت خواستم عرض کنم که من که فعلا قصد مردن ندارم، چون نقدا دو سه کار مهم دارم. یکیش همین امام قلی. اما کار از محکم کاری عیب نمیکند؛ شما حلال کنید. هرکسی حقی بر گردن من دارد، بیاید احقاق کند. یا جبران می‌کنم، یا از توانم خارج است و او بزرگوارانه می‌بخشد، یا نمی‌بخشد و حسابم با کرام الکاتبین است. به هر حال مرگ است. از رگ گردن نزدیک تر.