ناگـــــــهان

ماه: دسامبر, 2013

گفتم به یاد بسپار؛ ما را به باد بسپرد

[مور] گفت: دانی تا چرا باد را در فرمان تو کردند؟
[سلیمان] گفت: نه!
گفت: برای آن تا بدانی که بنای ملک تو و ملک همه دنیا بر باد است و آن را که بنا بر باد باشد، پایدار نباشد.»

[روض الجنان و روح الجنان فی تفسیر القرآن/ ابوالفتوح رازی/ ج 15/ ص 23/ ذیل تفسیر سوره ی نمل، آیه ی 18]

رکعَتانِ فِی العشق؛ لایصُحٌ وضو هُما الا بالدم

ملالی نیست جز خیال شما؛ گله از دوری نیست؛
دلتنگی چون من، حسابش از آدمی زاده جداست؛
دل که بیمار شد، پیش رویش هم بنشینی تنگ تنگ است؛

دروغ چرا؛ امروز خطی نوشتم ز دلتنگی، که بوی الحاد میداد

«نماز را در شهر خود شکسته می‌خوانیم؛ به روزگار دل!
سیاهی هیأت شهید کربلا هم که ما را فقط یاد گیسوان شما می‌اندازد؛ ولاغیر!

همین طور پیش برود از این زمستان جان سالم به در نمی‌بریم.

مرده‌هایی که راه می‌روند

مرده‌ها دو دسته‌اند؛ که تنها زمان دفنشان یکی نیست!
آنهایی را که دیگر نفس نمی‌کشند همان روز دفن می‌کنند؛ و ماها که هنوز نفس می‌کشیم، چند سال بعد!

خود فریبی

گاهی باید جای درد را آنقدر فشار داد که دردش چند برابر شود؛ تا وقتی ولش میکنی چند ثانیه فکر کنی دردی نداری.

ذهن پاره پاره

چند روزی بود که داشتم یک کتاب مزخرف می‌خواندم. طبعا موقع خواندن یک کتاب مزخرف، آدم به هرچیزی فکر می‌کند؛ جز خود کتاب! حالا چرا کتاب مزخرف می‌خوانم؟ برای توصیه ارنست همینگوی که در نوجوانی از او خواندم. گفته بود آدم باید کتاب خیلی خوب و کتاب بی نهایت مزخرف هم بخواند؛ این ناخود‌آگاه معیاری برای تمییز دقیق بهتر از بدتر به آدم می‌دهد. حالا من که اصلا نمی ‌دانستم انقدر مزخرف است. توفیق اجباری بود که گریبان من را گرفت. خلاصه تصمیم گرفتم در این لحظه به جای نوشتن از این کتاب  و یا نوشتن حرفای منسجم و یکپارچه و بلند، تکه پاره‌های ذهنم را که دقیقا   از دو سه روز قبل تا حالا در مغزم یورتمه می‌روند را بنویسم و بروم.

یکم- همیشه برایم سوال بوده که چطور آدم‌ها می‌توانند در حد فاصل کمی پس از قطع یک رابطه، رابطه‌ای جدید برقرار کنند. فاجعه وقتی رخ می‌دهد که این رابطه عنوان عاشقانه به خود بگیرد و یا منجر به ازدواج شود!

دوم- قرار شد واقعا تکه پاره‌های ذهنم را بنویسم. خب یک تکه‌اش این است که الان در ذهنم به کسی گفتم: خودتی!

سوم- مهم این است که انسان خودش بتواند خودش را ببخشد. شده است که دیگران مرا بخشیده‌اند اما خودم نتوانستم؛ و هنوز هم رنج می‌برم. انسان خودش خوب می‌داند چه دسته گلی به آب داده! در روستای ما به این می‌گویند «عذاب وجدان»؛ از روستای دیگران اطلاع دقیقی ندارم!

چهارم- هرگز از سر تنهایی و یا فشار زندگی و به امید رهایی از وضع موجود و سیر به وضع مطلوب، تن به یک رابطه ندهید. در مورد اینکه از سر تنهایی نباید تن به رابطه داد باید بگویم که زود به حالت قبل باز ‌می‌گردید چون اساس این رابطه احساس واقعی و اصیل نبوده است. تنهایی برطرف شده اما شرایط تکراری و ملال آور می‌شود. زیرا تنهایی لزوما به معنای فقدان یک موجود از گونه‌ی خود در کنار ما نیست.در مورد رهایی از وضع موجود و سیر به وضع مطلوب هم باید بگویم هیچ تضمینی برایش نیست. اگر علاقه‌ای نیست ولی شرایط مادی در آینده تضمین شده به نظر می‌آید و قصد ورود به این رابطه را دارید، باید به شما تبریک بگویم؛ شما استعداد بسیار زیادی در تجارت و امور بازرگانی دارید.قدر استعداد خود را بدانید. اگر علاقه‌ای هست و توانسته‌اید آنقدر سریع از رابطه‌ی قبلی به رابطه جدید دایورت شوید، این انعطاف پذیری شما نشان از استعداد شگرف شما در ژیمناستیک دارد؛ که اگر تا حالا آن را کشف نکرده بودید، من برایتان کشف کردم. اگر هم همزمان چند نفر بوده‌اند، که می‌توانید دلتان را به عنوان پارکینگ ببرید میدان شوش که نانتان در روغن است. ماشین زیاد است و جای پارک کم.

پنجم- برای فهمیدن درست و غلط بودن یک چیز، اصلا دنبال نشانه‌های بزرگ نباشید. اغلب اوقات چیزهای خیلی کوچک، نشانه‌ی یک ایراد بزرگ در ماست.

الباقی تکه پاره های ذهنم هم خسته‌کننده است. بگذریم!

حجاب چهره‌ی جان می‌شود غبار تنم

…شروع کردم به یافتن خود. تقریبا چیزی نبودم، در نهایت فعالیتی بودم بی محتوا، اما لازم نبود بیش‌تر باشم. از نمایش می‌گریختم: هنوز به کار کردن نیفتاده بودم، اما از بازی کردن دست برداشته بودم. دروغگو حقیقتش را در تدارک دروغ‌هایش می‌یابد. من از نوشتن زاده شدم. پیش از نوشتن، فقط بازی آینه‌ها بود؛ از اولین داستانم، دانستم که کودکی وارد کاخ شیشه‌ای شده است. با نوشتن وجود داشتم، از بزرگسالان می‌گریختم؛ فقط برای آن‌که بنویسم وجود داشتم و اگر می‌گفتم»من»، به معنای منی بود که می‌نویسد. به هر حال، شادی را شناختم؛ کودک عمومی به خود وعده‌ی دیدارهای خصوصی داد.

کلمات، ژان پل سارتر

این تکه از کتاب را که می‌خوانم، احساس می‌کنم دیگران هم در توضیح خود مشکل دارند. حتی کسی مثل سارتر. یک چیزهایی می‌گوید، اما به استعاره می‌ماند. البته من همین را هم نمی‌توانم. واقعا اگر روزی کسی از من، خودم را سوال کند، هیچ چیز ندارم که بگویم. تا اینجا که دیده‌ام، دیگری را بهتر از خود می‌شناسیم و ما را هم دیگری. شاید!
به خودم می‌گفتم که «من» یعنی اینکه در مواجه با  یک رویداد، چه رفتاری می‌کنم. انگار تمام رفتارهایم را در هر زمان، کنار هم بگذارم تا خود را یکبار دیگر و اینبار به دست خود خلق کنم. ببینم می‌شود همین که هست؟ یا نه؟ می‌شود چیزی که آمال من است؟! یا آن هم نه؟ می‌شود موجودی بدترکیب از تمام صفات زشت انسانی؟!
حرف از «خود» شد؛ بگذارید در این میان چیزی هم بگویم. من همیشه از دیدن خواب خودم وحشت کرده‌ام! اینکه ببینی خودت پیش رویت نشسته و برعکس آینه، به میل تو رفتار نمی‌کند . یک «خود» مستقل از «خود». از همان اولین بار تا حالا که خواب خودم را دیده‌ام، ترسیده‌ام!
تا مدتها حتی نمی‌دانستم چرا می‌ترسم. همیشه در مقابل خودم در خواب، ساکت هستم و تماشاچی. البته «خواب خودم» در خواب کاری نمی‌کند. اما در همان حال انگار فرمانده‌ی محیط است. حضورش به شکل غیر قابل تحملی سنگینی می‌کند.
بعدها که بیشتر فکر کردم فهمیدم[فکر میکنم که فهمیده باشم] که دلیل این ترس چیست. خودم در خواب، خود حقیقی من است؛ که بی‌پرده پیش رویم نشسته؛ با تمام کاستی‌هایش. «خودت» با تمام کاستی‌ها و بدونِ قدرت کتمان کردنش، پیش روی توست. خب این ترس ندارد؟ اصلا خواب را رها کردم. در همین لحظه یک آن خودم را پیش روی خودم تصور کردم. باز ترسیدم!
نمی‌دانم! شاید انسان چه کامل باشد و چه ناقص، باز شهامت روبرو شدن با خودش را نداشته باشد. باید بیشتر فکر کنم و ببینم واقعا دلیل اصلی همان است که تا حال فهمیده‌ام یا چیز دیگری‌ست؟!
خورخه لوئیس بورخس هم یک داستان کوتاهی دارد به اسم  «25 اوت 1983″[ در مجموعه داستانهایی کوتاه آمریکای لاتین به اسم «ما یک نفریم»]؛ که ملاقات عجیب یک نویسنده است با خودش در پیری. در اتاقی که در یک مهمانسرا گرفته بود! او هم آنجا نوعی ترس را در ملاقت «خود» با «خود» وصف می‌کند!

خلاصه اینکه هنوز از تشریح خود عاجزم. بی جهت نیست که در تمام مکاتب، خودشناسی گامی بزرگ و شاید حتی گامی‌ست نهایی برای رسیدن به کمال!
حالا یک روز برای سرگرمی هم که شده باید این نشانی را خوب وارسی کنم تا ببینم دیگران چگونه خود را وصف می‌کنند. من که همه‌ام همین است(لینک حذف شد)!

برای همیشه

Lara Fabian-Adagio

جاده‌ای فرعی رو به آرامش

جایی در فیلم پنج قطعه‌ی آسان، باب که نقشش را جک نیکلسون بازی می‌کند، در حال بازگشتن از محل کار غیر قابل تحملش، به خانه‌ی غیر قابل تحمل‌ترش است. حال و حوصله‌ی درستی ندارد و حال و ناجورش را با بطری ویسکی تسکین می‌دهد!
در مسیر به ترافیک گره‌خورده‌ای می‌رسند. ترافیک سنگین و حجم بوق‌های ممتد و اعصاب خورد کن، همه‌ی فضا را گرفته است. باب پیاده می‌شود تا ببیند علت راه بندان چیست. در همین حین متوجه کامیونی می‌شود که در بین اسباب و اساسیه‌اش یک پیانو به چشم می‌آید. بدون توجه به چیزی، خودش را بالا می‌کشد و می‌نشیند پشت پیانو. قطعه‌ای را می‌نوازد. ترکیب صدای بوق‌ها و نوای پیانو، ترکیبی از آرامش و استرس. استرسی که لحظه به لحظه از حجم آن کاسته می‌شود.
راه بندان کم کم باز می‌شود و ماشینها راه می‌افتند. کامیون راه می‌افتد و از راه اصلی مسیرش را به راه فرعی تغییر می‌دهد و باب را نیز با خود می‌برد؛ بدون آنکه او متوجه شود، همچنان پیانو می‌نوازد. آنقدر غرق در خودش شده که صدای دوستش را که فریاد میزند را هم نمی‌شنود.
کامیون و باب و پیانو با هم می‌روند…
***

فکر می‌کنم اینروزها به یک چیزی مثل آن پیانو که مرا در خود غرق کند و کامیونی که مرا با خود ببرد نیاز دارم.ببرد بدون آنکه بپرسد و بدون آنکه بدانی که مقصد کجاست. مقصد همان حال خوش پشت کامیون باشد. گاهی وقتها یک چیزهایی باید باشند تا دست آدم را بگیرند و ببرند. مهم نیست که همه با فریاد صدایت بزنن که نرو؛ چون تو در حال گوش دادن به چیزی بهتر از فریاد دیگرانی؛ و به راهی می‌روی که بهتر از راهی‌است که تا حالا رفته‌ای!
یک کامیون و یک پیانو …
برای رفتن به جاده‌ای فرعی رو به آرامش !