مینویسم که خودم را گم کنم
نه پشت ننوشتنم حکایتی هست و نه پشت نوشتنم. بین اینها حالیست که من نمیدانم چیست. هر چه هست از آن است، اما مهم هم نیست!
القصه
سال نود و دو هم با تمام بالا و پائینش تمام شد و یک سال دیگر با یک سری بالا و پائین دیگر رسید و سال بعد اگر هنوز زنده باشیم داستان کما فی السابق همین خواهد بود احتمالا. خب این هم خیلی مهم نیست. تا این لحظه تنها اتفاق مهم سال جدید این بود که ما همان اول سال در یک سفر یک روزه به کاشان عزیمت کرده، و حسب علاقهی بنده به عکاسی چند عکس هم برداشتیم که اینجا میتوانید عنایت بفرمائید!
زندگی همین است دیگر!
همین است واقعا؟!
یکبار معلممان در سالهای آخر درس از بچهها پرسید «زندگی» یعنی چه؟
ما هم که آن سالها مسئول کتابخانه مکتب خانه بودیم و کلی جمله و واژه و چه و چه به خورد بالاخانه داده بودیم، صبر کردیم چند نفری نظرشان را به سمع و نظر معلم عزیز برسانند و بعد اینجانب با همان چه و چههای فوق الذکر که در مغزمان پشتک وارو میزدند، و با کلی ژست و افتخار دستمان را بالا ببریم و با تعریفی که به عرض جناب آقای معلم خواهیم رساند بر پک و پوز همکلاسی هایمان بکوبیم؛ و اتفاقا هم کوبیدیم. به این ترتیب که: بهترین تصمیم در بهترین زمان، که منجر به بهترین اتفاق شود!
اصلا هنوز هم نمیدانم تعریف درستی بود یا نه، اما همان زمان آنقدر فسفلی و غلط انداز به نظر میرسید که جناب معلم یک «به به» غلیظ و بعد هم فراخوانی برای کف زدن به افتخار اینجانب ابراز فرمودند!
حالا اگر چیزی که فرمودیم درست باشد، تا این لحظه که نگارنده در حال نگارش این سطور است، شاید سر جمع یک شبانه روز و سیزده ساعت و چند دقیقه زندگی کرده باشم، که آن هم مربوط میشود به دو سفر نیم بند کوتاه!
به هر حال گاهی با فلسفه به زندگیِ بی معنایمان معنی و رنگ و لعاب میدهیم. چه اشکالی دارد؟ صورت را با سرخاب و سفیداب سرخ و زنده میکنند و زیبا؛ با فلسفه هم زندگی را!
حالا این وسط ها یک چیزی هم بگوئیم، شاید بیربط و شاید هم با ربط!
چیزی که نه خراب میکند و نه میسازد، فاقد کمترین ارزش است. چیزی که میخوانی، یا میبینی، یا میشنوی؛ اگر چیزی را در تو ویران نکرد یا نساخت، تنها سزاوار دور انداختن است!
شاید ملاک خوبی باشد برای ارزشگذاری برای اتفاقات سالی که گذشت و تمام سالهای زندگیمان. چه زندگی که در پس نهادیم و چه آنچه در پیش رو داریم!
آن بالا؛ اول اول؛ نوشتم از دلیل نوشتن و ننوشتن. من که خودم نمیدانم، اما فرناندو پسو آ در کتاب «دلواپسی» دلیل خودش را مینویسد:
مینویسم برای اینکه خودم را گم کُنم.* یعنی دیگرانی هم که گُم میشوند مینویسند؟
و دست آخر
روزی باید نشست و با دنیا تصفیه کرد! آنچه گرفته است را باز ستانی و آنچه را گرفتهای بازش پس دهی!
مثل تصفیه حساب های آخر سال!