در فیلم Dancer in the Dark، یک جایی که سِلما- مهاجری از چکسلواکی که به آمریکا آمده- و بیل دارند با هم درد دل میکنند و رازهایشان را به هم میگویند، حرفشان میرسد به اینجا که هر دو عاشق فیلم موزیکال هستند. سلما میگوید وقتی آخرین ترانهی فیلم در حال پخش شدن است و دوربین بالا میرود و فیلم میرود که تمام شود، او بسیار از این لحظه متنفر است. چون میداند فیلم مورد علاقهاش لحظاتی بعد تمام خواهد شد. ادامه میدهد که وقتی در چکسلواکی بوده یک کلک کوچک یاد گرفته و آن این است که وقتی آخرین ترانهی فیلم شروع میشود، او سینما را ترک میکند و نمینشیند تا انتهای فیلم را ببیند. بدین شکل فیلم برای او و در آن لحظه برای همیشه ادامه خواهد داشت.
برای سلما این لحظهی کلیدیِ تصمیم او برای جاودانه کردن لحظههائیست که پایان دارند.
یکبار اینجا گفتم که وقتی یک کتاب خوب را تمام میکنم، مثل این است که از یک سرزمینی، شهری یا خانهای که دوستش دارم و دلبستهاش هستم، بیرونم بیاندازند. دلم برایش تنگ میشود. حس میکنم در میان راه من را از کاروان پیاده کردهاند، و خودشان باقی راه و زندگی را رفتهاند؛ بدون من!
دوباره خواندن آن کتاب هم کمکی نمیکند. مثل دوباره دیدن آن فیلم برای سلما. چون احساس میکنی اینها آدمهایی بودند که یک زمانی، ولو کوتاه با آنها زندگی کردهای، ولی حالا آنها دیگر وجود ندارند. مثل برگشتن به خانهی قدیمی پدر بزرگ که کودکی و شیطنتهای تو را در خود داشته، ولی حالا مخروبه و متروکه شده. آدمهایی که رفتهاند، مردهاند، صداهایی که خاموش شدهاند، و فقط یک رد پا یا یک تاریخ کنده شده روی دیوار مانده که همهی بچهها زیرش اسمشان را نوشتهاند باقی مانده؛ از پس سالیان سال و تو را غصه پرت میکند به سالهای سال قبل در دل شادیهایی که دیگر نیستند. حال غمناک و دردناکیست.
انگار کودکی درونم پایش را زمین میکوبد که دوباره میخواهد برود به آن روزها، میان آن آدمها. آدمهایی که حالا دیگر نیستند
احساس میکنم بدون آنها بیسرزمین شدهام. دوباره دنبال داستان خوبی در زندگی میگردم که خودم را بیاندازم در دلش که کوتاه زمانی من را در خودش پناه دهد. من؛ که حالا دیگر شبیه کولیان بیسرزمینام!
ای کاش میشد در خود زندگی هم، در لحظات خوش و دلنشین، حرکت زندگی را در آنی متوقف کرد؛ و به ارده خویشتن زندگی را بی مرگ پایان داد و از آن خارج شد و با خیالی و خاطرهای خوش؛ برای ابد از صحنهی نمایش زندگی بیرون میرفتیم.
ای کاش کلک سِلما را میشد همه جا سوار کرد.
از سفر که برمیگشتم، کنار جاده گل محبوب شب میفروختند. یک بزرگش را خریدم. امسال بعد از سی سال شاید دوباره بوی محبوب شب، بوی دوران کودکی را بتوانم از دل زمان بیرون بکشم. شاید حالا زمان ایستاد.
همسفر، ترانهی جدید و زیبای معین بود.
چه وقتی کجا قایق لحظهها
منو میبره تا رسیدن به ما
شمال و غروب و معمای تو
کدوم روزِ خوبه تماشای تو
امان از نم جاده و بغض من
میبارم برای سبکتر شدن…