آهستگی
آهستگی
میلان کوندرا
در جهانی که در آن همه چیز نقل میشود، نزدیکترین وسیله در دسترس، اسلحه است؛ و مرگ آورترین حادثه، آگاه شدن!
آهستگی
میلان کوندرا
در جهانی که در آن همه چیز نقل میشود، نزدیکترین وسیله در دسترس، اسلحه است؛ و مرگ آورترین حادثه، آگاه شدن!
اگر روزگاری به کسی ابراز علاقه کنم و بخواهم در زندگیام باشد، تعجب نمیکنم اگر برود و همه گذشتهی مرا شخم بزند.هرچند گذشتهی هرکسی به خودش مربوط است؛ ولیکن میتوان به دلایلی این رفتار را گونهای از شناخت – ولو نادرست – نام نهاد. ولی چیزی که برای من قابل درک نیست، آن است که کسی باشد که جایی در زندگی ما ندارد و هرگز او را نه خواستهایم و نه اگر او خواسته باشد، پاسخ مثبت که ندادهایم هیچ، بلکه پاسخ منفی هم دادهایم و یا اگر در زمانی رابطهای بوده است و بدون پیدا کردن کمترین عمقی به میل و ارادهی خود پایانش دادهایم، برود برای در آوردن ته زندگیات.که با که بوده و با که نبوده.با که هست و با که نیست. برود قرار و مدار بگذارد با کسی که سر در بیاورد از چیزهایی که اصلا به او ربطی ندارد. یا بنشیند با کسی حرفت را بزند تا حس فضولیاش را تسکین دهد. یا به هر طریقی سر از زندگیات در گذشته و حال دربیاورد.
اینجور آدمها با چند درجه تخفیف، یقینا بیمارند.
اگر فضولی است، که بیماریست!
اگر قصد شناخت است، باز هم بیماریست؛ چون او موضوعیتی در زندگی ما ندارد و حتی اگر هزاران چیز خوب و بد هم کشف کند، باز چیزی تغییر نمیکند.حتی اگر علاقهاش به نفرت یا بدتر از آن به بی تفاوتی بدل شود، باز هم اهمیتی ندارد.وقتی کسی جایی در ذهن و دلت ندارد، یقینا قضاوتش هم محلی از اعراب نخواهد داشت.
انسانها همیشه در حال قضاوتاند.قضاوت میکنند و قضاوت میشوند.از این هم هیچ گریزی نیست. آنانکه دامن آلودهاند، باکی از قضاوت ندارند، چه رسد که حسابشان پاک باشد.
ما با قضاوت رابطه برقرار میکنیم.با قضاوت رابطه میکُشیم؛ با قضاوت بیدار میشویم و میخوابیم؛ اما آنجا که قضاوت ما هیچ سودی برای ما ندارد، و حتی فرد قضاوت شونده هم تره برای آن قضاوت – چه درست و چه غلط – خورد نمیکند، پس باید رفت به زندگی خود پرداخت.
وقتی به کنکاش زندگی کسی بروید که جایی در زندگیاش داشته باشید.
یک-امروز نمیدونم چند روز از عید گذشته.نات اُنلی علاقهای ندارم به تعطیلات سال نو، بات آلسو نفرت هم دارم.چرا؟ نمیدونم.تو پس زمینهی ذهنم هم هیچ خاطرهی بدی ندارم از این این روزها؛ اما به هر جهت خیلی نفرت انگیزه برام تعطیلات عید و اوجش روز سیزدهام هست و برای اینکه حس درونیم رو ازش توصیف کنم، میتونم بگم تمام غروبهای تمام جمعههای تمام دورانهای بشری رو شما در نظر بگیرین؛ میشه حس من از سیزدهامین روز فروردین.
دو-یک دعوای دوستانه داشتم با مادر و پدر عزیزتر از جان.چرا؟ برای اینکه حرف گوش نمیدن.روزهای اول بعد از سکته ناقص مغزی اعلی حضرت پدر، برنامه ساعت قرصهاش زیر نظر خودم بود.بعد سپردم به علیا حضرت مادر که خودش استاد به هم ریختن برنامه های داروئیشه.آدم رو دق میدن با کارهاشون.بسکه با قرصهاشون بازی میکنه و آخرش هم معلوم نمیشه از کدوم چنتا و چه ساعتی خورده.برای اینکه دقت بیشتری رو قرصهاش داشته باشه، از هر سری قرصش یک ورق جدا کردم تا شلوغ بازی نشه و قاطی نکنه قرصای پروستاتش رو با قرصهای جدیدش.خلاصه دوباره قرصهاش رو جدا کردم و احتمالا یک روز بر اساس برنامه قرص بخوره!
سه-منتظرم تعطیلات نفرت انگیز نوروزی تمام بشه و مردم برگردن سر کار و زندگیشون و من هم چند روزی برم سفر، چون اصلا علاقه ای به سفرهای نوروزی ندارم ، در حالی که همه در سفر هستن.برای همین صبر میکنم برای بعد از تعطیلات.البته از اونجایی که هر وقت من برنامههام رو به زبون میارم اون برنامه کلا منفجر میشه و به مرحله عمل نمیرسه، پس نتیجه میگیریم به احتمال قریب به یقین، سفر در همین لحظه و پس از نگارش این سطور، منحل شد!
چهار-مدتی هست که تصمیم دارم برم شهر کتاب مرکزی و کتاب «بیست و یک داستان کوتاه از نویسندگان معاصر فرانسه» رو بخرم.شاید تنها کار مفیدی که بتونم این روزها انجام بدم، همین کار خریدن کتاب باشه.البته اگر بر اساس فرمول یاد شده در بند فوق الذکر بخواهیم به ماجرا نگاه کنیم، احتمالا این برنامهی رفتن به شهر کتاب هم در این لحظه ترکید!
پنج-باری، عمر به همین شیوه میگذرد*.
*کتاب نان و شراب[اینیاتسیو سیلونه]
دوان دوان به سمت قطاری میدوید که راه افتاده بود.
فریاد زد، دست تکان داد، بالا و پائین پرید، اما …
قطار از او دور میشد…
قطار جان میگرفت و میرفت؛ و او جان میداد و میماند.
خسته شد و ایستاد.
ساکش از دستش افتاد و خودش از نفس.
به زانو افتاد و خم شد.دو دستش را تکیهگاه کرد.سرش را بالا آورد با آن چهرهی خستهی ملتمس و با حسرت به قطاری که دور میشد نگاه کرد.
انگار همه هستیاش میرفت با آن قطار!
خوب میدانست جا ماندن یعنی چه!
میدانست؛ از اولین قطار که جا میمانی، از همهی ایستگاهها جا خواهی ماند!
از قطار که جا بمانی، از کسی که منتظرت بود و میشناختیاش و یا منتظرت نبود و نمیشناختیاش و باید میشناختیاش جا خواهی ماند!
با قطار بعدی میرسی، ولی دیر.
دیر یعنی …
انگار هرگز نرسیدی!
دیر یعنی؛ جا ماندن از تصادف دو نگاه!
انگار هرگز نرسیدی!
عقربههای ساعت با تعجب به هم نگاه میکردند.
یکیشان گفت: ما که همیشه همین کار را میکنیم!
چه تکاپویی دارند مردم در لحظهی تحویل سال؛ حال آنکه ما امروز هم مثل دیروز و دیروزهایش، دور خودمان میچرخیم!
حکایت این همه عاشقانه در سرزمین آدمهای تنها، حکایت چتر دارانیست که در کویر، چتر را نه برای باران، که برای در امان ماندن از آفتاب سوزان به سر میگیرند!
دم دمهای صبح که خانم والده بلند شدند به عزم نماز،لگدی هم حوالهی ما کرد برای طاعت حق.
زیر لب گفتم :تصدق آن تشر فی سبیل اللهات مادر.ولی وقتی شما خواب بودی من به قامت یارم سجده میکردم.نه هفده نوبت، که لاینقطع.
خدایم زمینیست ولی عجیب حضور قلب دارم.
التماس دعا
از تو دل پری ندارم
دلی پر از تو دارم
زندگیام شبیه سرنشینان کشتی تایتانیک شده.ما ترقه و آتش هوا میکنیم برای کشتیای که از دورتر عبور میکند که ای جماعت، دست گیرید که ما در حال غرق شدنیم، آنها خیال میکنند آتشبازی میکنیم و در حال عشرتیم!
به غرق شدن ما ندانسته میخندند و دست تکان میدهند و میروند.
سفر سلامت
شیرینترین خاطرهی کودکیام، دوچرخهی شانزده آبی رنگی بود که پدرم برای شاگرد ممتاز شدنم خریده بود و من با آن از بالای خیابان محلهیمان که آن روزها خیلی خلوتتر بود با سرعت وحشتناکی به پایین میرفتم و اغلب لقمههای ترمزش هم به خاطر ترمزهای الکی ِ من برای خط انداختن روی آسفالت از بین میرفت و در مواقع حساس خراب بود.
وقتی با این وضع به انتهای خیابان میرسیدم از شدت هیجان آمیخته با ترس چند تا لرزه بر من وارد میشد و دمپایی پلاستیکیام نقش ترمز اضطراری را بازی میکرد که کفاش دیگر صاف شده بود.این تنها امید من برای توقف بود و عجیب اینکه هیچ سانحهی قابل توجهی هم برایم نیفتاد جز زخمهایی که همیشه روی آرنج و زانوهایم که دیگر عادی بود و طعم سختی بالا آمدن از سربالاییاش هنوز زیر زبانم است.
یادش بخیر .اولین بار که دور از چشم مادرم از کوچه با دوچرخه بیرون رفتم ،پس از گذشتن از تنها چند کوچه فکر کردم چند محله دور شدهام و با افتخار به دوستانم میگفتم من با دوچرخه تا چند محل آنور تر رفتهام.بزرگتر که شدم فهمیدم دقیقا سه کوچه دورتر شده بودم.
یعنی چون من کوچک بودم دنیا بزرگ به نظر میرسید؟
اما میدانم ما که بزرگ شدیم مقیاسهایمان کوچک شد..و این بد ِ روزگار بود.
تصویر آن پسر شیطان با موهایی که از شدت برخورد باد در حال رقص بود و آن صورت سرخ شده از تکاپو و آن چشمهای خیره به جلو به خاطرات پیوست …
کودکی، مثل پائین رفتن بود ولی حالا مثل جان کندن و بالا آمدن!
شهر ِ بی تو، شهر متروکه است.
با تمام آدمها و چراغ های روشناش.
وقتی میگویند «مثلث عشقی»، در برخی موارد سعی در گند زدایی از دو یا چند رابطهی موازی دارند!
حالا حتما بیش از دو رابطهاش میشود مربع عشقی.گاهی این چهار ظلعی میشود ذوزنقه.یعنی به بعضیها نزدیکتر.از دیگری کمی دور تر و از آن یکی هم باز کمی دور تر.
البته علم شیمی و مبحث آب نمک هم در این موارد نقش بسزایی ایفا میکند!
مهم این اشکال هندسی نیست.مهم گندی است که با هندسه سعی در رفع و رجوع آن داریم.
پرواز بال نمیخواهد.
یک پرتگاه میخواهد به همراه میزان معتنابهای شهامت، حماقت و درست عمل کردن فرمول H=2/1 gt 2.
وقتی مژهات آنقدر سنگین و آشکار روی گونهات سقوط میکند که حتی فرصت آرزو کردن نمیکنی!
چیزهای بدیهی در دنیا چقدر غریباند.چقدر کم به چشم میآیند.هرچه بدیهیتر میشوند،اگر نگوئیم که اصلا به چشم نمیآیند، ولی یقیناً کمتر دیده میشوند.
مهربانی از صفاتیست که خوب بودنش امری بدیهیست.بدیهیها تا هستند، عادی میشوند.بودنشان بدون آنکه داد و فریاد کنند برای ما حیاتیست.
بدیهیها خیلی مظلومند.وقتی هستند مورد ستایش نیستند و فقط وقتی به یادشان میافتیم که نباشند.
هیچوقت مراقبشان نیستیم.
نیکی و مهربانی به دیگران باید همیشگی باشد، اما همیشگی بودنشان باعث عادی شدنشان میشود.
وقتی زنی به مردی یا بر عکس، همیشه محبت میکند و آن دیگری قدر نمیداند، میدانید دلیلش چیست؟
دلیلش آن است که از ابتدا بوده و آن دیگری تصور کرده این خصلت همه جا هست و همه آدمها آنرا در قبال دیگران بروز میدهند.همین میشود که محبت کردن امری عادی میشود . عادی همیشه کم اهمیت مینماید!
میشود مثل راه رفتن.مثلا بگوئیم کسی که پا دارد پس راه هم باید برود.یا حتما باید بدود.
اما روزی که امور بدیهیها در دسترس نباشند، خلاء بزرگی در زندگی ایجاد میکنند.شاید هرکسی این نوشته را بخواند بگوید؛ خب اینکه خیلی بدیهیست.همه این را میدانیم.پاسخ، یک سوال است و آن اینکه هرچه میدانیم را انجام هم میدهیم؟
بگذریم.
بدیهیها واقعا در عین اهمیت بسیار مظلومند.
نفس کشیدن آنقدر امری عادی است که ما کمتر از هرچیزی به آن فکر میکنیم. به اینکه نگارندهی این سطور موقع نوشتن همین متن بدون آن اصلا نمیتوانست بنویسد.
ما همیشه به دنیا نگاه میکنیم بدون آنکه کمتر به چیزی که با آن دنیا را میبینیم فکر کنیم.
چشمها مظلومند، چون بدیهیاند.
اینها را گفتم که بگویم؛ آنها را که دوستتان دارند و شمارا از احساس لبریز میکنند بدیهی ندانید.وقتی که محبتشان در نظرتان بدیهی شود، از دستشان میدهید.
حال مزخرفی دارم
حال یه آدمی که یکسال پیش خودش رو گم کرد یه گوشه ای همین دور و بر…
اشتباهی
الکی
و حالا تاوان اشتباهش رو میده
یکروز در میان کوچه های شهـــــــــر
دستم ز خود رها شد و از خویش گم شدم
همیشه مشکلات واهیِ ما بیشتر از مشکلات واقعی ماست و اشتباه ما این است که مشکلات واهی را از مشکلات واقعی جدیتر میگیریم.
مانند زمانی که آدم های واهی را از واقعی جدیتر میگیریم.
اصولا بیشتر چیزهای واهی را جدی میگیریم و این سرآغاز شکست است!
زندگیام مدتهاست که از وقت پخش برنامهها گذشته.
زندگیام شبیه تلویزیون سیاه و سفید توشیبای اندک اینچ قدیمیست، که دیر زمانیست برفک پخش میکند.
پ.ن:اندک اینچ به یاد دوست قدیمی ص.س