ناگـــــــهان

ماه: ژوئیه, 2015

و ان یکادْ دمادم خواندیم؛
سجدهء مکرر رفتیم؛
سیاهِ گیسوان شما، شب‌های قدرِ ما؛

ماه تمام شد؛
ما شدیم زین العابدین درگاه شما؛ بی شما.
اعوذ بالله من هرچه غیر توست؛ الی یوم القیامه…

در یک طایفه پان ترک امروز و مشروطه‌چی دیروز، شما حق ندارید حتی از آذربایجان خوشت نیاید. وگرنه به روح جد بزرگِ مادریِ شهید و مشروطه‌چی اعظم توهین شده.
من تنها عضو این طایفه بودم که حدود 14 سال می‌شد که پایم را به معنایی به آذربایجان نگذاشته بودم. به جز 10 سال قبل که برای دیدن خواهرم که تازه زایمان کرده بود، سفری چند ساعته با هواپیما به تبریز داشتم و فی الفور هم برگشتم. این را اگر فاکتور بگیریم همان 14 سال درست است. 14 سال قبل هم به دلیل علاقه وافری که به پدربزرگ مرحومم داشتم سفری چند روزه برای دست بوسش رفتم آذربایجان. این یکی پدرِ پدرم است. یعنی بود. پدر مادرم در جوانی کشته شد. توسط آدمهای رضاشاه در آذربایجان. خلاصه کمی بعد از این سفر هم آقا فوت کرد. به پدربزرگ پدری میگفتیم «آقا».
مرحوم بسیار جنتلمن بود. من یاد ندارم پدر بزرگم را با زیر شلوار دیده باشم. کت شلوار را همان کنار بستر خواب در آخرین لحظاتی که بیدار بود در می‌آورد و میخوابید. صبح هم اولین کاری که میکرد پوشیدن کت و شلوار و البته همراه با جلیقه و کلاهش بود. مرگ کمیک/تراژیکی هم داشت. آقا ناراحتی قلبی و تنفسی داشت. وقتی آن اواخر حالش بد بود، بیشتر در بستر بود. آذربایجان اصولا اقلیمی سرد یا خنک دارد. بنابر این مگس و حشرات از خنکی بیرون به گرمای نسبی درون پناه میبرند. کولر هم برای مدت کوتاه و زمانهای خاصی روشن می‌شود. مادر بزرگِ ما هم برای اینکه ایشان را از شر مگس و حشرات در امان بدارند، برداشتند بالای سر مرحوم پیف پاف را خالی کردند. مرحوم هم در خواب مرحوم می‌شوند. آهنا گفتند به مرگ طبیعی مرده و ما هم گفتیم به مرگ طبیعی مرده. البته که غیر طبیعی بوده اما خب اینجوری. مرحوم که مرحوم شد، من هم برای همیشه تنها دلیل آذربایجان رفتنم را از دست دادم. مادربزرگ را هم آوردیم تهران که مراقب باشیم این یکی واقعا به مرگ طبیعی بمیرد. حالا امسال نمیر، کی نمیر. انگار آقا که مرحوم شد واقعا باقی عمرش که به پیف پاف ستانده شده بود، بقای عمر مادر بزرگ ما شد. تا همین 4 سال قبل که ایشان هم به آقا پیوست و بعد ازآن ما دیگر اطلاع درستی از سرنوشت آن دو نداریم.
«آقا» من را به شکل ویژه‌ای دوست داشت. از بچگی اوضاع بر همین منوال بود. همین امر باعث شده بود تبدیل بشویم به موضوع مناقشه بر انگیز «چرا آقا بچهء اینا رو بیشتر از بچه‌ء ما دوست داره»ی جاریهای مادر . حتی موضوع مناقشه از درگیری آرژانتین با انگلستان بر سر جزایر مالویناس به عقیده آرژانتین و فارکلند به عقیده انگلیسی‌ها هم شدیدتر میشد گاهی. عموها کاری نداشتن. آقا همیشه به محض ورود من، یک گوسفند قربانی میکرد. این حرکت دیگر به هیچ وجه قابل قبول نبود، حتی میتوانست به انتفاضه منجر شود، اما مگر کسی شهامت داشت به آقا اعتراض کند؟ استغفرالله. ولی در نهایت این موضوع باعث نمی‌شد زن عموها، من را دوست نداشته باشند. جز یکی که فکر میکنم هنوز هم دوست دارد سر به تن من نباشد، و البته من هم ایشان را دوست ندارم اما کاری ندارم سر به تن دارد یا نه. گاهی بی تفاوتی به آدم‌ها از کشتن آنها تاثیرگذارتر است. به هر حال ما همه را دوست داریم، مگر خلافش ثابت شود.
وقتی می‌رفتیم آذربایجان، من دیگر در اختیار آقا بودم تا وقت برگشت به تهران. یک اسب داشت، سفید رنگ. آن آخرها دیگر اسب جوانی نبود و آقا فقط افسارش را می‌گرفت و سوارش نمیشد و فقط من را که کودک بودم می‌نشاند رویش. من را می‌نشاند روی اسب و به باغ و زمین سر می‌زدیم. هنوز عطر باغ های سیب، زرد آلو، آلبالو و هلوِ پدر بزرگ را میتوانم به یاد بیاورم.
یک بار عموی کوچکم آمد و گفت «آقا بذار مجتبی رو یکم بگردونم» . البته به ترکی گفت. آقا هم با تاکید گفت مراقبش باشی ها. خلاصه ما را نشاند روی اسب و آماده به یراق بود که یکهو اسب رم کرد. من فقط یادم هست جیغ و دادِ همه رفت هوا. اسامی و ادعیه متبرکه همینجور ردیف میشد که اسب من را به کشتن ندهد. ما هم از ترس خم شدیم روی گردن اسب و افسار را محکم گرفته بودیم. از پشت سر میشنیدم که آقا دارد به عموی کوچکم فحش میدهد و همینجور صدا دور و دور تر میشد. در این بین که دیگر صدای آنها به من نمی‌رسید، گویا عمو از جانب آقا به مرگ تهدید هم شده بوده که بعدها ما از زبان مورخین شنیدیم. البته که تهدید لفظی. بین ترک‌ها عادی‌ است. خلاصه اسب من را برد و برد و روی یک سری بوته انداخت. هیچ طوری هم نشد. با اینکه این اتفاق باید خاطره بدی میشد اما من از عشقم به اسب زره ای کم نشد که نشد و تا سالها موضوع نقاشی من در مدارس، اسب پدر بزرگم بود.

14 سال میشد که من حتی باغ پدر خودم را هم ندیده بودم. نه باغ، نه خانه باغ و نه باغ باقی فامیل. پدر بزرگ مُرد، آذربایجان به پایان رسید؛ اما تقریبا بیست روز پیش، بعد از 14 سال، به یکباره تصمیم گرفتم همهء کارها را بگذارم زمین و بروم به دیدار چیزهایی که مدتها علاقه‌ای بهشان نداشتم. حالا که رفتم و چند روزی است که برگشتم، جدای چیزهایی که هنوز هم به آن دلایل آذربایجان را دوست ندارم، که البته تعدادشان کم شده اما هنوز قوی هستند، دلم میخواهد دوباره برگردم به خانه باغ و باغ و همه چیزهای دوست داشتنی آن حوالی. شاید سفر بعدی، وقت برداشت سیب.
گه‌گاهی چند عکسی را اگر اینترنت برقرار میشد میگذاشتم در اینستاگرام. اما خب حوالی باغ، 4g به سختی پوشش داشت. مگر وقت تردد در شهر. معمولا عکس ها را به خاطر با کیفیت‌تر بودنشان در فلیکر میگذارم اما فعلا حالش نیست. همان اینستا فعلا راحت‌تر است. گاهی برای اینکه فک و فامیل که پیدایت میکنند، در زندگی شخصی‌ات سرک نکشند مجبور میشوم صفحه را محدود کنم و بعد که به نحوی از شرشان خلاص شدم دوباره عمومی میکنم. فعلا که سر گُذر است.

پ.ن1(ربطی به متن ندارد): گاهی که فکر میکنید دارید از پشت دیوار و خیلی پنهانی و از تاریکی به روشنایی نگاه میکنید و فکر میکنید کسی متوجه این پائیده شدن شما نشده و به یک باره لو رفته اید، سخت در اشتباهید. گاهی خیلی وقت است که لو رفته اید؛ خیلی خیلی قبل  تر از آنکه خودتان فکر کنید؛ اما چون اهمیتی ندارد، صدایش در نمی آید. دنیای مجازی خیلی وقت است که آدم ها را لو میدهد. راحت باشید.
پ.ن2(ربطی به متن ندارد):یادم هست در یک فیلمی، یکی به آن دیگری گفت: میدانم تو اصلا از من خوشت نمی‌آید و من را دوست نداری. طرف مقابل هم با یک جمله طلایی پاسخ داد: بابا جان من اصلا به تو فکر هم نمیکنم.