نشستهام در ماشین؛ روبری برج میلاد و کتاب اعدام سرباز اسلوویک را میخوانم. رسیدهام به جایی که ادی بعد از چند سال از پشت دیوارهای کانون اصلاح و تربیت و گذراندن روزهای سیاه، از زندگی جدیدش با آنتوانت و اسبابکشی به خانهی جدید با اتاق نشیمنی زیبا، با چهار پنجرهی بزرگ تعریف میکند. خوشحال است؛ چون یک سال در زیر زمینی بدون پنجره زندگی کردهاند. آن وقتهت آرزو میکرد جایی باشند که آسمان سهمی از خانه باشد؛ و حالا هست!
صدای موتوری میآید. یک موتور که با چرخهای کمکی کنارش توانسته سرپا بماند که حکایت از معلول بودن سوارش دارد در فاصله کمی از من توقف میکند. زن و مردی که نه پیرند و نه میانسال سوار بر آنند. زن پیاده میشود و به مرد میگوید که موتور را طوری قرار دهد که برج پشت سرشان باشد. صدایشان را نمیشنوم؛ از واکنش مرد حس کردم که زن چه گفته. با موبایل عکسی میگیرد؛ به مرد نشان میدهد. به نظر میرسد مرد میگوید تا یکی دیگر بگیرد. زن عکس میگیرد و دوباره به مرد نشان میدهد؛ با هم میخندند. چه ذوقی میکنند با یک عکس. زن کنار مرد سوار موتور میشود و دستش را پشت گردن مرد میاندازد و میروند. مثل ادی و آنتوانت وقتی سهمی از آسمان داشتند!
ادی چند ماه بعد در جنگ به جرم فرار از جبهه به اعدام محکوم میشود. ادی در راهرو برای رفتن به محوطهی اعدام منتظر ایستاده، گروهبان فرانک جی.مک کندریک، دژبان فیلادلفیایی به وی میگوید: «سخت نگیر ادی. سعی کن این کار را برای خودت و ما آسان کنی.»
ادی جوای میدهد: » نگران من نباش، من خوبم. آنها من را به خاطر فرار از خدمت اعدام نمیکنند. تا حالا هزاران نفر این کار را کردهاند؛ آنها من را به خاطر آن نانی اعدام میکنند که در دوازده سالگی دزدیده بودم.»
لحظاتی بعد ادی به جوخهی اعدام سپرده میشود و همقطارانش به فرمان آتش فرمان با چکاندن ماشه پاسخ میدهند.
ادی از خوشبختی، زندگی، آنتوانت…
ادی از پنجرهای رو به آسمان جدا شد…
ساعت ۲۱:۱۳ دقیقه
شب/سکوت