ناگـــــــهان

ماه: فوریه, 2015

از این زمستان اگر جان سالم به در ببرم…
اگر خورشید مهربان‌تر شود روزی…
باید بزنم به جاده‌ای رو به کویر؛ با ترنم…
تا پیدا کنم گمشده‌ای را…
اگر در کویر و وسعتش بشود گم‌ای را پیدا کرد…
یا خودت گم شوی با خیلی دور، خیلی نزدیک …

ایستگاه متروکه‌ای بود، کنار مزرعه‌ی آنتوان. اصلا این ایستگاه را ساخته بودند برای نایستادن؛ ولی روزهای بارانی و مه گرفته جان میداد برای نشستن و خیره شدن به دشت سبز رنگ پیش رویش که از یکجایی به بعد در مه گم بود.
در انتهای چشم انداز، آنجا که دشت در مه گم میشد، آنتوان دسته‌ی بزرگ اردک‌های سفید را به داخل کلبه‌ی بزرگ چوبی، با آن سقف بلندش که زیر شیروانی‌اش پر از کاه بود هدایت می‌کرد. آنتوان از دور برای تئودور که روی نیمکت کهنه‌ی ایستگاه نشسته بود دست تکان داد؛ ولی تئودور فقط نگاه کرد. مدتها بود که با کسی حرف نمیزد. فقط خیره میشد و گاهی چیزی می‌نوشت. صدای باران در پهنه‌ی وسیع دشت سبز رنگ مه زده، و صدای دسته‌ی اردک‌ها با ضرب‌آهنگ هی هی آنتوان در آن سکوت وسیع، شبیه نوازش عاشقانه بود.
تئودور در پالتوی سیاه رنگ ضخیم و شالگردن قهوه‌ای رنگ پیچیده شده دور گردنش خود را مچاله و پنهان میکرد. بخار نفس‌اش از بین بافتهای شالگردنش بیرون میزد. دستان پنهان در جیبش را در آورد و از جیب داخل پالتو‌اش دفترچه‌ی کوچک و مدادِ تراش خورده‌ی کوتاهش را در آورد. قطرات پراکنده‌ی باران چند نقطه از دفترچه را که حالا تئودور روی آن خم شده بود تا بیشتر خیس نشود، خیس کرد. فکر کرد جواب دست تکان دادنِ تئودور را در دفترچه‌اش بنویسد. نوشت: آنتوان؛ وقتهایی که باران می‌بارد، زیباترین جای دنیا مزرعه‌ی توست. چون اولین بار ایزابل، دختر زیبای تو را در آن دیدم که مثل تو اردک‌ها را به کلبه‌شان هدایت میکرد. صدایش از صدای تو زیباتر بود، برایشان ترانه میخواند، اردک‌ها را با اسم صدا میکرد. آن روز من سوار بر اتوبوسی که از کنار مزرعه‌ات رد میشد بودم. جاده گل آلود شده بود و اتوبوس جلوی همین ایستگاه در یک چاله گیر کرد. پیاده شدیم تا اتوبوس را بیرون بیاوریم؛ همانجا ایزابل را دیدم که میخواند. آنتوان؛ تو احتمالا هیچ چیز از عشق نمیدانی. من آن روز، برای همیشه از آن اتوبوس پیاده شدم. اتوبوس رفت؛ و من، خانه و شهر ام را گذاشته بودم پشت سر. خسته و دلزده از همه چیز راه افتادم تا هرجا آرامشی بود، خانه کنم. اتوبوس رفت و من ایستادم تا ایزابل کارش تمام شد. لحظه ای من را دید که کنار پرچین مزرعه ایستاده ام و خیره به او. رفت به خانه و من خانه‌ام را پیدا کردم. آن روز کسی نفهمید که من چرا ناگهان تمام لهستان را، کار و زندگی در رفاه را رها کرده بودم و در روستای دور افتاده‌ی شما ساکن شدم. هر روز از کنار مزرعه با بهانه‌ای در مزرعه رد میشدم و امید داشتم ایزابل را ببینم. یک روزهایی بود و یک روزهایی نبود. یک بار برایش دست تکان دادم و او هم دست تکان داد. لبخند هم زد. لبخند که زد، دیگر پایم نمی‌رفت. ایستادم؛ بلند سلام کردم. جواب داد با همان لبخند و رفت. فردا و فردا و فردا هم. روزهای بعد آمد پای پرچین و با هم حرف زدیم. چند روز نرفتم و تمام توانم را جمع کردم برای اینکه حرفم را به او بزنم. وقتی آمدم نبود. فردا، فردایش، فردای فردایش. تو بودی اما ایزابل نه. آخرین روز که آمدم یادت هست آنتوان؟ کنار پرچین ایستاده بودم که دیدیم جنازه‌ی ایزابل را از خانه آوردید بیرون. همه بودند و من شبیه کسی که راه نفسش را با تمام توان بسته باشند، در سکوت خفه‌ کننده‌ی خود خشک شده بودم. جاده‌ی کنار مزرعه را میرفتید و خیلی دور شده بودید. ولی من ایستاده بودم. خشک و لرزان. ایزابل، ایزابل زیبای من، از تیفوس مرده بود.
آن روز آنکه دفن شد ایزابل بود، ولی آنکه مرد من بودم.
آن روزها بهانه‌ی عبورم از کنار مزرعه، ایزابل بود. آن سوی مزرعه خبری نبود که برای آن از اینجا عبور کنم. بهانه در مزرعه بود. اما حالا، دو ماه است بهانه آن سوی مزرعه‌ی است. در گورستان روستا. حالا بهانه‌ای تلخ برای عبور دارم. حسرت آن روزها که نیامدم را هنوز با خود دارم. شاید میشد ایزابل را یکبار بیشتر زنده ببینم. حسرت با من مانده و حالا چند ماهی میشود که ایزابل دیگر نیست.
تئودور دفترچه را بست و گذاشت روی نیمکت و رفت…

 

 

گفتی کجاست دلت؟ خبری نیست ازش.
گفتم خاطرت نازنینت که هست؛ دم سقاخونه، همچین که رو به من چرخیدی، باد گوشه‌ی چادرت رو که گیر دندونت بود، ربود.
زلف شما از همون طرف که پی شیدایی رفت، دل ما هم رفت.
از همون وقت دیگه ازش خبری ندارم.

خندیدی؛ دلنشین.

انگار چند زندگیِ موازی کنار هم باشند؛ با بیست، سی و یا پنجاه سال اختلاف زمان. برخی زودتر و برخی دیرتر.

قاضی ِپیر و ولنتین ِ فیلمِ Three Colors: Red، انگار هر کدامشان متعلق به یکی از این زندگی‌ها هستند. زندگی‌هایی که انگار گاهی پنجره‌هایی رو به هم باز میکنند و آدمهایی از زمانهایی مختلف به آن یکی زندگی سرک می‌کشد. حکایت انسانهایی است که باید در یک زمان و کنار هم می‌بودند و نبودند.
گاهی فقط یک اتفاق آدمهایی را کنار هم قرار میدهد که به وضوح نیمه‌های همدیگرند، ولو در ابتدا خلاف این را نشان دهد. اما همان زمان که آنها را دور از هم نگهداشته، همان هم نشان میدهد اینها میتوانند[میتوانستند] مکمل هم باشند. هرچند دیگر برای خیلی چیزها دیر شده.
قاضی و ولنتین جوان با یک اتفاق نه چندان خوشایند به هم برمی‌خورند، اما به مرور و با برطرف شدن آن عامل ناخوشایند، به هم نزدیک می‌شوند. کیشلوفسکی بنا ندارد هرچیزی را به شکلی واضح نشان دهد. چیزهایی را باید از پس نگاه و ارتباطات حسیِ بین آدم‌ها کشف کرد. حتی اگر کم رخ دهد، اما همان معنای زیادی دارد.
شاید در یک نگاه سطحی هیچ معنایی فراتر از یک علاقه بین آدم ها نتوان برای یک حسی که در واقع عمیقتر است پیدا کرد. حتی برای احساسی که هرگز متوجه نمی‌شویم در کدام نقطه و به چه دلیل شکل گرفته، کم کم عمق پیدا میشود.

قاضی به خاطر ولنتین دست از شنود تلفن همسایه‌ها بر میدارد و همین امر باعث نزدیکی بیشتر آنها میشود. بعد از آن، زمان‌های بیشتری آنها را کنار هم می‌بینیم. اما تا بیش از دو سوم داستان همه چیز حول محور شنود قاضی میگذرد. ولی بعد از یکی از گفتگوهای آنها، ناگهان ولنتین از قاضی سوال میکند که آیا قبلا عاشق کسی بوده؟
قاضی کمی سکوت میکند و به جای پاسخ، خوابی را که دی‌شب دیده بازگو میکند. میگوید: دیشب خواب تو را دیدم؛ حوالی پنجاه سالگی‌». یعنی بیست و پنج سال بعد از حالای ولنتین؛ و سنی که با حالای قاضی تناسب دارد. قاضی میگوید درخواب» تو شاد بودی». اینجا هم ذهن، مطلوب خود را آنطور که میخواهد تصویر میکند. خصوصا در خواب که انسان اراده‌ای در آن ندارد.

همراه این دو زندگی، زندگیِ دیگری در حاشیه در جریان است. مرد جوانی که به زودی قاضی می‌شود و اتفاقا خانه‌اش رو به روی خانه‌ی ولنتین است؛ بدون آنکه هم را بشناسند. او در ظاهرا در حاشیه است اما حضوری کاملا پر رنگ و به جا دارد. روایت زندگی اگوست، شبیه بازگشت‌های مداومی است، قبل از آنکه روایت شوند. از آنها که اول روایت میشوند، بعد ذهن مجبور است حین داستان به عقب برگردد و دوباره پیش بیاید.

همه‌ی آنچه که در تمام لحظات این داستان به سمتش حرکت میکنیم، در پایانِ جملاتی است که قاضی در مورد نامزدش که به او خیانت کرده به ولنتین می‌گوید :
«…از آن روز به بعد نتوانستم هیچ زن دیگری را دوست داشته باشم…
ممکن است که آن زن را دیده‌ام، و ممکن است تو زنی هستی که هرگز ندیده‌ام…»

«هرگز» اینجا همان «دیر دیدن» است. مثل وقتهایی که احساس میکنیم به اتفاقات خوش زندگی -و نه لزوما یک قرار- دیر رسیده‌ایم؛ و انگار هرگز نرسیده‌ایم. گاهی چه دیر برسیم و چه هرگز نرسیم، چیزهایی را به یک شدت از دست میدهیم. چیزهایی که دیگر نمی‌توانیم با آن کیفیت گذشته ممکن بود رخ دهد به دست آوریم. این همه‌ی حرف داستان است. دیر رسیدن‌های کشنده.
قاضی در ادامه از آن عشق خیانت کرده میگوید: » آینه‌ای در اتاق‌اش بود؛ و در همان آینه بود که یک شب، پاهای سفیدش را کاملا باز دیدم؛ ومردی بین پاهایش بود».
این همان اتفاقی است که برای قاضیِ جوانِ (اگوست) حاشیه داستان رخ میدهد. انگار آن قاضیِ جوان، که اتفاقا از چهره‌اش میشود حدس زد که شبیه جوانیِ همین قاضی پیر داستان است، دارد یک بار دیگر زندگی‌اش مرور می‌شود. حتی شاید او اصلا وجود ندارد.
قاضی جوان و ولنتین با اینکه نزدیک هم زندگی میکنند، هرگز همدیگر را نمیشناسند.
آنها همدیگر را نمیشناسند، همانطور که قاضی پیر و ولنتین پیش از این همدیگر را نمیشناخته و ندیده بودند. یکی [بی‌جهت] زود به دنیا آمده بود؛ و شاید هم یکی [بی‌جهت] دیر.
ولنتین و قاضی زوج خوبی میشدند اگر زمان بین تولد آنها آنقدر فاصله نمی‌انداخت. 
وقتی قاضی از خوابش به ولنتین گفت که تو در خواب شاد بودی، و اینکه او 50 ساله بوده، قرار است این را بفهماند که اینها اگر هم عصر هم بودند، احتمالا زوج خوشبختی بودند.

کیشلوفسکی در پیش برد آنچه می‌باید تقارن زمانی قاضی و ولنتین در زمان مناسب می‌بود، کم کم به پایان داستان میرسد. ولنتین که قصد داشت برای اجرای یک نمایش با کشتی به انگلستان برود، دست بر قضا با اگوست(قاضی جوان) همسفر است. کشتی بین راه واژگون میشود و ولنتین و اگوست جزو اولین و معدود مسافران نجات یافته بودند. قاضیِ پیر با اضطراب خبر واژگونی کشتی را از تلویزیون دنبال میکرد و چشمش دنبال ولنتین بود. گوینده گفت تا این لحظه فقط هفت نفر زنده مانده اند و اسم افراد زنده مانده را می‌خواند. ششمی اگوست جوان بود و قلب قاضی برای اسم هفتمی می‌تپید و چشمش در زوایای تصویر می‌دوید که ناگهان اسم هفتم، اسم ولنتین بود. انگار به آنچه می‌خواست، رسیده؛ که درست در آخرین صحنه‌ی فیلم، ولنتین و اگوست در یک قاب، باز بدون آنکه هم را بشناسند و توجهی به هم داشته باشند بر صفحه‌ی تلویزیونِ قاضی پیر نقش بستند؛ و تمام.
آنچه قرار نیست در این فیلم به کلمات تبدیل شود، همان عشقِ در سکون و سکوت است که حتی ممکن است سوء تفاهم در فهم آن ایجاد کند و قرار هم نیست که پایانی خوش داشته باشد. شاید برای بیشتر انسانها این اتفاق رخ داده باشد که کسی را ببینند که احتمالا نیمه‌ی واقعی آنهاست اما دور.
کیشلوفسکی خود در کتاب کیشلوفسکی به روایت کیشلوفسکی در جایی در مورد رابطه ولنتین و قاضی میگوید: «احتمالاً اگر باهم می‌بودند زندگی شادی را می‌ساختند.احتمالاً خیلی با هم جور بودند و به هم می‌آمدند. این همان نظریه‌ی دو نیمه‌ی سیب است. اگر سیبی را نصف کنید و بعد سیبی کاملاً شبیه اولی را هم نصف کنید نیمه‌ی سیب اوّلی اصلاً با نیمه‌ی سیب دومی جور نمی‌شود. برای این‌که سیب کاملی داشته باشید باید دو نیمه‌ی یک سیب را کنار هم بگذارید. سیب کامل دو نیمه‌ی مناسب دارد و آدم‌ها هم همین‌طورند. حالا می‌شود این سؤال را پرسید: اصلاً جایی اشتباه شده؟ و اگر اشتباه شده کسی در موقعیتی هست که این اشتباه را اصلاح کند؟»

شاید هر کدام از ما از زندگی‌هایی دیگر کنار هم جمع شده‌ایم. با سالها تاخیر. کسانی می‌برند، کسانی هم می‌بازند.

پ.ن: لیست 251 فیلمی IMDbام را گذاشته‌ام و دارم بعضی فیلمهای سالهای دور رو دوباره می‌بینیم. قرمز سهم امشب بعد از بستن کار بود. ساعت 3:54 بامداد. پایان پیام!

اگر روزی از قضا مسیرتان خورد حوالیِ قطب شمال و با یک اسکیمو روبرو شدید و پرید و شما رو در آغوش کشید و بعد از کلی ماچ و بوسه و حرف زدن و البته نفهمیدن شما، یک واژه بخصوص رو دائم  تکرار میکرد تعجب نکنید. اسکیمو‌ها هم مثل فرهنگها و زبانها دیگه، یک واژه هایی دارند که وصف بلند و دقیق یک حال‌اه که معادل مشخصی در هیچ زبانی نداره. پس تا میگه Iktsuarpok، یعنی «وقتی از فرط تنهایی احساس افسردگی و بی‌کسی می‌کنید و گمان دارید کسی از بیرون در حال آمدن است و بیهوده از خانه بیرون می‌روید تا دم در نگاه کنید». یعنی این طفلی مدت زیادی بوده که این حس رو داشته و الان که شما از اون طرفا رد میشدید، به شما میگه که من هی ایکتسوارپوک بودم. یا ایکسوارپوکم خیلی طولانی شده بود. ولی حالا چرا؟ مثلا.

برای اینکه حال این عزیزِ اسکیمو را درک کنید، یک نگاهی به آن تابلوِ Many miles بندازید تا ببینید داره آب پاکی رو روی دستکش‌های این بچه میریزه. خلاصه که یک اسکیمو که نسلها در جامعه‌ای کوچک، که ذاتا تنهاست به دنیا اومده هم یک نوع خاص از تنهایی رو در نوع دیگری از تنهایی میتونه تفکیک کنه. تنهایی در تنهایی یا یک اسکیموِ ایکتسوارپوک را چگونه ماچ کنیم. همین که تلفظ این واژه رو باید انجام بده خودش گویای رنجی هست که میکشن. بنشینید کنار آتش و یک نوشیدنی گرم خون سیل بخورید تا ببینید چه خون دلی میخوره اسکیمو.

صبح که بیدار شد، احساس می‌کرد وزن فکرش کم شده. انگار چیزی تا دیشب بوده و حالا دیگر نیست. بیرون هوا سرد و او هنوز در تخت بود. بیرون را نگاه کرد و یکبار دیگر خودش را زیر لحاف گرم مچاله کرد. هنوز فکر می‌کرد از وزن فکرش کم شده، یک وقفه، یک سکوت ممتد بین دو صدا. یک جای خالی، یک حفره‌ی لایتناهی درست نشسته بود وسط ذهنش. هیچ چیز در ذهنش نبود؛ حتی به هیچ هم نمی‌توانست درست فکر کند.
یک آن تمام ارتباطش با جهان پیرامونش قطع شده بود. معلق؛ یک هیچ بزرگ میان دو چیز؛ میان همه چیز!
به اطراف نگاهی انداخت. کتاب نیمه باز کنار تخت که عینکش بین صفحات آن بود. سر برگرداند به ساعت، به پنجره، به نور.
انگار دنبال یک پل می‌گشت. یادش آمد تمام عمرش را به دنبال آرامش گشته و هرگز فکر نکرده که یک روز صبح که از خواب بیدار میشود هیچ چیز پشت سرش نباشد. اصلا انگار دنیای او از همان لحظه، از همان صبح، از همانجا، از تخت‌اش به بعد شروع شده. تصور هولناکی‌ست که ندانی پشت سرت چه گذشته. درست انگار لبه‌ی پرتگاه، روی پنجه‌هایی که به لبه‌ی آن قلاب شده و پشت به آن ایستاده‌ای. بهتر است حتی به برگشت و نگاه کردن به پشت سرت فکر هم نکنی و زود به جلو فرار کنی.
فکرها داشت در ذهنش شکل میگرفت اما همه‌شان جدید بود و هیچ کدام را نمی‌شناخت. هیچ چیز در ذهنش تازه و نو نبود؛ جز ترس. می‌ترسید!
دوباره خوابید. به خواب رفت. به عمق درون خود. خواب دید که دیشب کتاب «به خواب رفتن«ِ ژان لوک نانسی را می‌خواند که نوشته بود : با خفتن، به درون خودم می‌افتم: از خستگی‌ام، از ملالم، از عیش تحلیل ‌رفته‌ام یا از درد خسته کننده‌ام. درون بی‌نیازی خودم می‌افتم؛ همان‌طور که در پوچی خودم…
… من از آن خط تمایز عبور می‌کنم، به تمامی به درونی‌ترین و بیرونی‌ترین بخش خودم می‌لغزم، و افتراق بین این دو پهنه‌ی مفروض را پاک می‌کنم.

ما دو دوست بوديم كه با هم غريبه شده‌ايم. اما همين‌ طوری عالی است كه ما نمی خواهيم چيزی را از هم پنهان كنيم و قضيه را مبهم كنيم و از اين بابت از هم شرمنده باشيم. ما دوكشتی هستيم كه هركس مقصد و راه خودش را دارد؛ البته می‌توانيم از كنار هم بگذريم، به هم برسيم، و با هم جشنی برپا كنيم، همان كاری كه بارها كرده‌ايم؛ و آنگاه كشتی‌های قشنگمان با چنان آرامشی در بندر پهلو بگيرند و بر كران يك آفتاب بلند، چنان كه گويی هر دو به مقصد رسيده‌اند و هر دو يك مقصد داشته‌اند. اما از آن پس قدرت و دشواري عظيم وظيفه‌ مان ما را دوباره از هم جدا مي‌كند و روانه‌مان می‌كند به درياهای متفاوت و خطوط آفتابی مختلف و چه بسا ديگر هرگز هم ديگر را نبينيم؛ چه بسا همديگر را باز هم ببينيم، اما ديگر همديگر را نشناسيم؛ درياها و آفتاب‌های متفاوت دگرگونمان كرده‌اند!

[انسانی، زیادی انسانی: کتابی برای روح‌های آزاد]
[Human, All Too Human: A Book for Free Spirits]
نیــچه

در «نبودن» حُسنی‌ست؛ که در «بودن» نیست!
در «نبودن»، ممکن است فراموش شده باشی ولی شک داری؛ همین شک یعنی اندکی امیدواری. اما از یقینِ فراموشی در «بودن» گریزی نیست!