ناگـــــــهان

ماه: آوریل, 2014


… می‌دانی؛ به وسعت هکتارها هکتار، کتاب‌هایی هستند که می‌توانی از خیر خواندنشان بگذری؛ کتابهایی که برای کارهای دیگری ساخته شده‌اند تا خوانده شدن. کتابهایی که بی‌نیاز به بازکردن‌شان آنها را خوانده‌ای، چون آنها از نوع کتاب‌هایی هستند که حتی پیش از نوشته شدن، خوانده شده‌اند!

«اگر شبی از شبهای زمستان مسافری»
ایتالو کالوینو

***
حرف مرد دوتا شود! ایرادی ندارد. به عقب بازمی‌گردم و از نو می‌بینم، می‌خوانم، می‌شنوم، می‌روم، می‌آیم،… تا مبادا چیزی را از قلم انداخته باشم؛ تا مبادا چیزی را که باید می‌فهمیدم، نفهمیده باشم!

کتاب هبوط در کویر دکتر شریعتی را سه بار و نیم خواندم. بار اول و دوم به جز تک پاراگراف‌ها چیزی نفهمیدم؛ شاید همه پاراگراف‌ها را حتی فهمیدم اما ساختار اصلی کتاب و ارتباط زنجیر وار کتاب هبوط را نفهمیدم. بار سوم کمی فهمیدم و با چهار در میانه خسته شدم. البته تمامش خواهم کرد!

گابریل گارسیا مارکز مُرد. همین چند روز قبل. اولین باری که با اسم او آشنا شدم با کتاب معروف » صد سال تنهایی بود». اینروزها حتی اگر کسی یکبار اسم مارکز را شنیده باشد، اسم این کتاب را هم به زبان می‌آورد و مثل دیگران تعریف می‌کند. کتاب را دوبار خواندم. بار اول فقط برای شهرتش؛ اما آنقدر اسم‌های شخصیت‌های  کتاب سردرگمم کرد که نفهمیدم کتاب چه می‌گوید. آن بار خوشم نیامد در کل. البته من از کتابها تکه‌های خوبش را در جایی می‌نویسم و کمتر کتابی‌ست که جملات ارزش مندی، ولو یک جمله نداشته باشد.
هرجا حرف این کتاب شد، من گفتم دوست نداشتم. اندازه‌ی تقدیری که می‌کنند نیست. بعد از آن چند کتاب دیگر از مارکز خواندم اما باز هم آن کتابها از دید من شایسته‌ی آن همه تعریف نبود. «روسپیان سودا زده‌ی من» کتابی به غایت معمولی‌ست. شنیده‌ام مارکز خود را در آن کتاب شرح می‌دهد. پیرمردی که دوست داشت در پایان عمر و پیش از مرگ، همبستری با دختری باکره را به خود هدیه کند!
«عشق سالهای وبا» هم کتابی متوسط است. این را هم دوبار خواندم. دقیقا برای اینکه دیگران می‌گفتند این کتاب عالی‌ست؛ و من به ادراک خودم شک می‌کردم. اشکالی ندارد دوباره خواندن؛ حتما چیزی برای یاد گرفتن و لذت بردن و حتی الهام گرفتن دارد، اما میزان این لذت و الهام بخش بودن، بیانگر تفاوت کتاب‌هاست در فوق‌العاده بودن، خوب بودن، متوسط بودن و خوب نبودن.(کتاب بد نداریم، کتاب نهایتا خوب نیست.همین)!
اما دوباره (سه باره) می‌خواهم» صد سال تنهایی» را بخوانم. یک بار دیگر از نو، اینبار با این تصور که چیزی در آن بوده که من کشف نکرده‌ام. چقدر خوب است که بعد از خواندن آن بیایم و بنویسم که «من اشتباه می‌کردم». چه چیزهایی دیدم و چه لذت‌ها بردم. ارزش باز شدن پنجره‌ای نو در برابر چشمانمان و یاد گرفتن و لذت بردن‌های جدید آنقدر بالاست که می‌ارزد یه راه راه چند بار برویم!
با معیار ایتالو کالوینو می‌توان کتاب خواند. از نو!

در ادامه‌ی سریال‌ بیمارستان رفتن‌های سال نود و دو و در ادامه‌اش نود و سه، صبح رفته بودم دکتر؛ نشستم و سوئیچ ماشین را گذاشتم روی صندلی کناری و با کاغذهای مدارک پزشکی شروع کردم خودم را باد زدن. منشی با آن صدای تغییر داده شده‌ الکی صدا کرد که آقای فلانی بیا قبض را ببر صندوق و هزینه را پرداخت کن. پا شدم و رفتم قبض را گرفتم و رفتم صندوق. (در یک خط دوبار گفتم قبض و دوبار گفتم صندوق که با این الان شد سه بار قبض و سه بار صندوق که الان که دقت می‌کنم میبینم از هر کدام چهار بار در دو خط گفته‌ام. یعنی ارواح ادیبان این خاک پرگهر را ردیف کردم بالای این مطلب). القصه؛برگشتم و نشستم روی یک صندلی دیگر. نگاهم افتاد به جایی که قبلا نشسته بودم و یک سوئیچ دیدم. با حالتی بسی انسان دوستانه به خودم گفتم ببین کدام بدبختی بوده که سوئیچ‌اش جا مانده و الان کجا دارد شلتاق می‌اندازد از ناراحتی. پیش خودم گفتم بلند شوم و در حرکتی خیر منشانه ببرمش بدهم نگهبانی؛ شاید صاحبش بیاید دنبالش. در همین حال منشی صدایم کرد که بیا نوبتت شده. دیگر سوئیچ را و عمل خیر را بلکل همانجا فراموش کردم. بعد از دو ساعتی که از زیر دست خانم دکتر آمدم بیرون، دست کردم در جیب‌ همایونی و دیدم سوئیچ ماشین نیست! برگشتم به اتاق دکتر و پرسیدم خانم جان سوئیچ اینجا نیست؟… نبود!
یک دفعه فهمیدم که ای دل غافل؛ آن سوئیچ مال همان آدم بدبخت شلتاق انداز، یعنی خودم بوده! خلاصه رفتم نگهبانی و سوئیچ را که از بخت خیلی اتفاقی خوبم، یک هموطن آریایی نوع دوست خیر خداشناس وظیفه‌ی شهروندی‌اش را درست انجام دهنده برده و تحویل داده بود، تحویل گرفتم!
گیج بازی‌های اخیر من یک سریال چند قسمتی شده. این را بگذارید کنار دو اتفاق پائین!

چند هفته پیش وقتی وارد آزمایشگاه برای گرفتن جواب آزمایش شدم، یکی گفت: «سلام»، و من هم همزمان که سر به سمت صدا برمیگرداندم، خیلی سنگین و رنگین گفتم: «سلام».
تلوزیون بود. مجری که یک خانم هم بود، همزمان با ورود من به آزمایشگاه، وارد یک خانه روستایی شد و به اهالی منزل سلام کرد. من هم جوابش را دادم! کار خوبی هم کردم!

چندسال پیش هم وقتی یک‌بار وارد بانک شدم، خیلی ناگهانی با یکی از این آدمک‌های مقوایی که اتفاقا به شکل حیرت انگیزی اندازه و چهره‌اش طبیعی بود برخورد کردم. درست وقتی در را باز کردم جلویم بود. فکر کردم واقعی‌ست و من مانع خروجش از بانک شده‌ام. ناخود‌آگاه بهش گفتم: «ببخشید»!

خرابی

می‌شود که گاهی یاد یک تکه از داستان کوتاه  «عکس» از یاسوناری کاواباتا می‌افتم. آنجا که وقتی یک مجله قصد داشت با مرد شاعری مصاحبه کند، از او عکسی خواسته بود برای چاپ به همراه مصاحبه. شاعر از عکس‌ها خوشش نمی‌آمد و به ندرت به یاد عکس گرفتن می‌افتاد. خاطرش آمد چهار/پنج سال قبل با نامزد سابقش یک عکس دو نفره گرفته‌اند. عکس را آورد و آن را از میان پاره کرد. تکه‌ی خودش را به خبرنگار داد و به تکه‌ی نامزدش نگاه کرد. ناگهان سوالی در ذهنش متولد شد. این همان دختر است؟ انگار چیزی در ورای آن چهره دیده باشد که اورا تکان داد. گویی از خواب طولانی بیدار شد!
تصویر برای هفده سالگی دختر بود؛ و زیبا. اما چیزی که در آن لحظه در عکس می‌دید، دختری کسالت بار بود که تمام گنجینه‌ی ذهنی مرد را از هم پاشید. آزاری در وجودش پدید آمد از این تصور که دختری مثل او را لحظه‌ای دوست داشته!
خوب، داستان همین بود!

یک چیزهایی ناگهان در ذهن خراب می‌شوند، اما دلیلش را فقط خود آن فرد می‌داند. مرد شاعر هم دلیلش را به کسی نگفت!