ناگـــــــهان

ماه: ژانویه, 2015

وقتی همیشه در جایی خلوت و به تنهایی زندگی کرده‌ای، به احتمال خیلی زیاد تنهایی را کشف نکرده‌ای. اینکه تنهایی را در تنهایی باید کشف کرد حرف بیهوده‌ایست. آن وقت‌ها فکر میکردی این همه‌ی واقعیت است و چیز عجیبی هم نیست. وقتی می‌روی به شهری شلوغ و پر سر و صدا، به شهری که نمی‌شود در خیابانهایش قدم زد و تنه‌ات به تنه‌ی کسی نخورد، شهری که حتی وقت خواب، بیرون اتاق تو خیلی‌ها هنوز بیدارند، وقتی سهم تو در بین تمام این هیاهوها همان است که در خلوت داشتی، تازه واقعیت موجود را درک میکنی. میفهمی یک عمر را به تنهایی سر کرده‌ای ولی خیال میکردی زندگی همان است. حالا که در میان این همه هیاهو هنوز خودت هستی و خودت، تنهایی را با تک تک سلول‌هایت درک میکنی. ولوله‌ی بیرون، تو ِ تنها را مثل یک قوطی کنسرو مچاله میکند. یک روز هم اگر این قوطی را صاف کنی، هرگز مثل روز اولش نمیشود.
همیشه باید حالت دومی پیش بیاید تا درک کنی حالت اولی هم وجود داشته. درک میکنی دنیا همیشه همان دنیای تو نبوده؛ شکل دیگری از آن هم هست. آن بیرون؛ بیرون از دنیای تو، چیزهایی هست که همیشه تلاش میکنند به تو بفهمانند سالها در اشتباه بودی. همیشه آن بیرون، بیرون تنهایی احمقانه‌ی آدم‌ها اتفاقاتی می‌افتد که یکی‌شان مثل سیلی، مثل مشت، صاف می‌نشینند وسط صورتش، تا او را به خودش بیاورند. همیشه با حرف زدن آدم بیدار نمیشود.

با این حساب انواع تنهایی داریم و تفکیکشان کار ساده ای هم نیست.  یک روزی می‌رسد که یاد میگیری با تنهایی چطور کنار بیایی. چطور ازش استفاده کنی و از آن لذت ببری. کمتر جرات میکنم در باره‌ی تنهایی صحبت کنم؛ همیشه آدمی که از تنهایی میگوید به نالیدن متهم می‌شود؛ بدون آنکه ببینند دارد از دل تنهایی چیزهای خوب بیرون می‌کشد. تنهایی‌ای که حاصلش فقط شنیدن چرخش عقربه‌های ساعت در سکوت است، سخت است؛ خوب نیست. چون زبانش را بلد نیستیم فکر میکنیم چیز خوبی نیست. حرف زدن از تنهایی برای آدم تنهایی که بلد نیست از آن لذت ببرد – یعنی چیزی در آن خلق کند -، مثل فریاد زدن در کوهستان است. فقط منتظر صدای خودش است.

دراشتن در کتاب «پیکاسو سخن میگوید» از زبان پیکاسو می‌نویسد:
…بدونِ تنهایی هیچ کاری نمی‌شود کرد. من برای خودم تنهاییِ خاصی درست کرده‌ام که هیچ‌کس حدسش را نمی‌زند. این روزها آدم خیلی سخت می‌تواند تنها باشد؛ برای این‌که همه‌ی ما ساعت‌مچی داریم. آیا تو حتی یک قدیس با ساعت دیده‌ای؟ با این حال، من در همه‌جا، حتی در بین قدیس‌هایی که به‌عنوان حامیِ ساعت‌سازها شناخته شده‌اند، به دنبال همچو قدیسی جست‌وجو کرده‌ام.

فرمانده: سرباز؛ میدونی حداقل هدفی که ما در این جنگ دنبالش هستیم چیه؟
سرباز: بله قربان؛ حداقل هدف ما اینه که بعد از اینکه دشمن ما رو کشت، به اندازه یک قبر از خاک سرزمین‌مون باقی مونده باشه که ما رو در اون دفن کنن!

حالا که بعد از ماه‌ها آمد و رفت فهمیدم که راه و چاه درمان چی هست و چگونه، نمی‌روم بیمارستان.
چند دکتر گفتند که نباید عمل کنی. اصلا فکر نمیکردم این عملِ به نظر ساده، اینقدر خطرناک باشد. سه پزشک، در سه جای مختلف گفتند که ممکن است زیر عمل قبض را بگیری؛ و هیچ پزشکی اینکار را نمیکند، مگر به قول دکتر منشاد، پفیوز باشد و چند فحش دیگر که اینجا نمیشود نوشت. دکتری که به همکاراناش فحش میدهد، یقینا دکتر خوبی است. دلایل عمل نکردن هم این بود که چون موضع جراحی گردن است، و گردن همانجائیس که کلی رگ و عصب ازش عبور کرده و نوع عمل به گونه ای هم هست که ممکن است به هوش نیایم، یعنی به هوش نیامده نفله شوم، پس هیچ جراح غیر پفیوزی این کار را نمیکند. گفتند باید با دارویی رادیو اکتیویته عضو مورد نظر را از معدوم نموده، خلاص شویم. یعنی داروی آغشته به مواد رادیو اکتیو را به میزان لازم میلمبانیم، سپس، دارو شروع میکند به تشعشع پراکنی بر عضو بخت برگشته و سول‌هایش را یکی پس از دیگری میکشد.
امروز باید میرفتم اما نرفتم. واقعا نمیدانم چرا انقدر خسته شدم که دوست ندارم بروم. مثل دونده‌ای که بعد از مدتها تمرین و ممارست، حالا به مسابقات پا گذاشته، و دقیقا پشت خط پایان می ایستد و عبور نمیکند و به هیچ چیز هم فکر نمیکند. به هیچ چیز. درستی و غلطی در این لحظه برای او هیچ معنایی ندارد. چون به هیچ چیز فکر نمیکند. انگار یک لحظه تمام ارتباطش با عالم بیرون قطع میشد. البته وقتی در این چند سطر این همه لوس بازی در آورده و فانتزی بافتم، قبلش زنگی در نمودیم سمت شفاخانه. گفتند اصلا میخواستی هم نمیتوانستی بیایی. پس برو هر چقدر دوست داری پست های لوس بنویس. گفتند باید سه روز دارو نخوری، جک و جانور دریایی نخوری، بعد بیایی. کاروانسراست مگر؟

فلذا، شنبه، چهارم بهمن ماه، راس ساعت 13 (در همین لحظه خانم با شخصیتی که وقت را فیکس کرده بود، تماس حاصل کرده و از فیکس درش آورد و ساعت را به 8 صبح تغییر داد) باید در خیابان تخت طاووس، خیابان جم، بیمارستان جم، طبقه‌ی همکف، واحد پزشکی هسته‌ای حضور به هم رسانده، میزان 20 mcl ید رادیو اکتیو میل نمائیم. بدیهی است حضور ما به نفع همه‌ی بشریت است. چرا؟ چون الان مدتی هست که چشمانم همانند چشمان وزق بوفو بوفو بیرون زده؛ به شدت ضعیف شده؛ که البته موقتی است و من درست نمیتوانم کارهای طراحی را پیش ببرم. باید برای درست دیدن، کله‌ی همایونی را چندین بار از مانیتور دور و به آن نزدیک کنم تا خطوط را درست ببینم. دقیقا شبیه لنز دوربین، فقط بدون ویزززز ویزززز. برای همین هم حال نوشتن نداشتم. گمان کنم فیسبوک که رسما تا الان تار عنکبوت بسته باشد، حتی قبل از این داستانها هم محل تردد جغد سوراخ نشین و خفاش پیپیسترولوس بود. برای نوشتن همین نوشته هم الان بینی را در حد فاصل 334 درجه‌ی غربی، مایل به جنوب در ارتفاع 30 سانتی از سطح دریا، به شکل نشسته و قوز کرده در جهت مانیتور قرار داده‌ام. وزن هم به همراه البسه، به حدود یک کیسه سیمان تنزل نموده و رسما در آستانه‌ی مذاکره با قابض الارواح قرار گرفته‌ام. این مدتی که خیلی طراحی نکردم، حالم خوب نبود. طرح‌ها و ایده‌ها را می‌نویسم یک گوشه. حتی رنگ‌های مورد نظر و جزئیات دیگر را. بین همه‌ی آنها، قرار بود یک کتاب خانه‌ی کلاسیک آماده کنم که میکنم.
البته یک نوع سرطان هم دارم که بعد از این باید درمان شود. آن هم سرطان پاک کردن بعضی نوشته‌هاست. دکتر گفته این هم درست باید بشود.

شنبه، ظرف چند ثانیه، دقیقا چند ثانیه، کار تمام است اما کمی زمان میبرد تا به روزهای اوج برگردم، تا بتوانم دوباره توپ طلا را به دست بی‌آورم. امید است در این مدت، تمرینات با توپ، به شکل مرتب انجام شده، دوبار من را در نوک حمله رئال مادرید ببینید.