خود شکن
حالم شبیه قماربازیست که روی خودش قمار کرده و باخته. راه بردن را هم خودش یاد حریف داده.
برنده هم هرطور که تیغش خواسته بریده.
حق دارد. برنده شده است!
حالم شبیه قماربازیست که روی خودش قمار کرده و باخته. راه بردن را هم خودش یاد حریف داده.
برنده هم هرطور که تیغش خواسته بریده.
حق دارد. برنده شده است!
یک-کم کم وقتش شده که تغییر مکان بدهم. البته نه در عالم بیرون؛ که در درون. شاید هم یک خانه تکانی اساسی. کاری را که نباید، کردم؛ و البته خودم را برای نتایج آن آماده کرده بودم. اصلش این است که آدم از یک سوراخ، مادامی که آن سوراخ پابرجاست گزیده شود.
دو-آدمیزاد کی باید بفهمد که باید بنشیند سر جایش و قبول کند که یک چیزهایی قرار نیست هیچوقت برای او تغییر کند؛ یا حتی روی خوش نشانش دهد؟ احتمالا هیچوقت. اصلا چه کاری است؟ بگذار هی سیلی بخوری. دست کم صورتت سرخ میماند!
سه-ممکن است کاری که امروز چشم اندازش وحشتناک است را انجام بدهم.( دیدید من آدم بشو نیستم). جا دارد اسم سرخپوستی خودم را به روز رسانی کنم. «هرگز نمیشود آدم» !
چهار-حساب کردم با این مبلغ ناچیزی که دارم وقتی برسم آن طرف نهایتا هزار یورو دستم میماند. شهریهی دانشگاه را بدهم باز خود دانشگاه و چیزهای مربوط به آن خرج دارد. کار هم که به این راحتیها پیدا نمیشود. (نوک دو انگشت را با چشمان بسته به هم نزدیم میکنم. برم/نرم/برم/نرم/برم/نرم/برم…) سرنوشتی که با انگشت و چشمان بسته رقم بخورد از همین حالا تکلیفش معلوم است.
پنج-آن سفر کرده که صد قافله دل هم ره اوست، معلوم نیست کی برمیگردد که کار زمین ماندهی من را انجام دهد. مرد حسابی کار داریم خب.
شش-اگر در این لحظه جناب عزرائیل منت نهاده و بر ما وارد شود، موارد یک تا پنج دیگر هیچ ارزش قانونی و حتی غیر قانونی هم نخواهند داشت.
هفت- زور زدم تا به هر شکل ممکن به مورد هفت برسم؛ چون عدد هفت را دوست دارم. عرض خاصی در این بند ندارم؛ جز اینکه بگویم باور کنید زندگی گاهی وقتها با کمترین حق انتخاب قابل تحملتر است. وقتی چندین انتخاب نمیبند دارید و هیچکدام هم خیلی چشمانداز خوبی ندارند، رسماً مقیم برزخی؛ و برزخ برای بلا تکلیفیاش یقینا از دوزخ بدتر است. البته شاید هم من تصور میکنم چند انتخاب دارم. اگر باور کنم که انتخابی ندارم یا تنها یکی دارم بهتر باشد. یک انتخاب یعنی همین راه را بگیر و برو و خودت را هم بیخود عذاب نده.
امروز هم گذشت و یک سال از آنچه در پیش است کم شد.
و کیست که بداند پیش همین فرداست یا نه؟!
شاید این آدمی که دارد مینویسد، من نباشم. برادر دو قلوی منی باشد که سالها قبل مردهام؛ وهیچ کسی نفهمید که کداممان مرد. آن وقت من خیال میکنم که بازیگر تمام این سالها، این برادر نگون بخت من است که مجبور است نقش من را بازی کند. جای من رسوا میشود؛ جای من میبازد؛ جای من حسرت میخورد؛ و من پایم را روی پایم میاندازم و دستانم را پشت سرم قلاب میکنم و به ریشش میخندم!
اما ممکن است وقتی او هم مرد، معلوم شود که من اشتباه کردهام. همو که اول مرده او بوده و این من بوده ام که جای او زندگی کردهام، باختهام، حسرت خوردهام، رسوا شدهام. و او پاهایش را روی هم انداخته بوده و دستانش را پشت سرش قلاب کرده بوده و به ریش من میخندیده!
فکر میکنم به اینکه هرکداممان که مرده باشیم، چقدر سخت است که فریاد بزنی و بگویی آنکه مرد که بود و آنکه ماند که بود! و هیچ راهی برای اثبات مدعای تو نباشد! ندانی که تو برای برادرت داری اشک میریزی یا برادرت برای تو !
شبیه حس کسی که زنده است، ولی دیگران به تصور اینکه او مرده است، میبرندش و دفنش میکنند؛ و تو هرقدر دست و پا میزنی و فریاد میکشی که من نمردهام، آنها نه میبینند و نه میشنوند.
میبرندت و به خاکت میسپرند. و تو تا روز آخر در تعلیقی؛ که آنکه مرد که بود و آنکه مان که!
هوا چندان سرد نیست؛ اما من سردم است. پکیج را روشن کردهام و در اتاق را هم بستهام. یک لیوان چای هم کنارم گذاشتهام که هر از گاهی پنجهام را دورش حلقه میکنم تا گرم شوم. سرمای تنم برای این است که فشارم پائین آمده و برای تپش قلبی که از چند ساعتی قبل یقهام را گرفته نمیتوانم قرص تپش قلب بخورم؛ چون فشارم را از این که هست پائینتر میآورد.
قطعهی Inchini Ipocriti E Disperazione را که Ennio Morricone برای فیلم Malena ساخته را گوش میدهم. البته من برای اینکه شما را صاف ببرم سر اصل مطلب، سیثانیهی اول قطعه را حذف کردهام. این قطعه در اولین سکانس فیلم، وقتی که مالنا از خانهاش بیرون میآید و با سری به زیر انداخته از مقابل نوجوانهای خیره به او عبور میکند، پخش میشود. من و مالنا در این سکانس هیچ ربطی به هم نداریم. اما شاید با بخشی از نام این قطعه که «در محاصرهی منافقین و نا امیدی» است ربط داشته باشیم؛ و البته که با کل حال و هوای قطعه به شدت ربط دارم. دیشب بعد از مدتها داشتم این را گوش میدادم. امروز حالش برای من تعبیر شد.هرچند گاهی فکر میکنم تمام نشیبهای زندگی از بی ربطی من با هر چیزیست که دوست دارم.
امروز بخشی از امیدها و آرزوهای نیمبندم به باد رفت. امروز با اشتباه یک عده آدم کار نا بلد، هم خسارت مادی دیدم و هم معنوی. امروز مسافتی نه چندان طولانی را انقدر رفتم و آمدم که پایم تاول زد. تاول پایم جهنم؛ امیدی که تاول زده را چه کنم؟
از این همه بد اقبالی خودم در حیرتم. من همیشه تمام اشتباهات زندگیام راپذیرفتهام؛ حتی میتوانم یک روز تمام بنشینم و از اشتباهاتم بنویسم؛ بدون ترس و بدون سطری کم یا زیاد، که به اقبالی که متهماش میکنم به بد بودن هم جفا نکرده باشم. برای همین هم فکر میکنم حق دارم از بد اقبالیهایم گلایه کنم.
ای کاش اقبال هم همانقدر که من با او به انصاف رفتار کردم، با من منصف بود.
نمیدانم تا پایان این نوشتهی اندک خط ، آن قطعهی لعنتی چندبار پخش شد. آنقدر بیحالم که فکر کنم نوشتن این سطور بیش از نیم ساعت طول کشید…
یکی از فانتزیهایم داشتن یک کافه و گلفروشی است. البته بینهایت از کافههای ایرانی نفرت دارم که یکبار در بارهاش خواهم نوشت.
البته که آنقدر فضای ذهنی من در مورد آن ایدهآلهایم نقاشی شده و رویایی است که گاهی خودم هم خندهام میگیرد؛ اما اساسا ذهن من یک اسب چموش است که نه میتوانم و نه اصلا میخوام که به آن دهنه بزنم. مرا جاهای خوبی میبرد این اسب یاغی.
نمیخواهم برای فانتزی ذهنم داستان بنویسم. من آنها را اینجا ردیف میکنم؛ شما خودتان بدون شک برایش داستان خواهید ساخت. خواهید رفت به این فضا و زندگی خواهید کرد.
در شهری مثل این؛ کوچهای باشد مثل این؛ و در آن کوچه خانهای باشد مثل این. از آن کوچه هر روز عبور کنی و برسی به کافهای مثل این؛ یا شایدم این؛ و در کنارش گلفروشی است مثل این و یا مثل این که چقدر خوب بود که برای خودت باشند. در راه که میروی جایی توقف کنی و موسیقی گوش کنی مثل این. در خیابانهایی قدم بزنی مثل این. کتابی بخری از کتابفروشی مثل این. باران که میبارد خیابان بشود مثل این. بعد از باران آب جمع بشود مثل این. و …
در سرزمین من اینها دور از دسترس است اما جایی هستند روی این کره خاکی که همه اینها را در آن یکجا میتوانی ببینی. مثلا جایی مثل ایتالیا.
خدارا چه دیدی؛ من که میخواهم روزی بروم، شاید به ایتالیا رفتم.
پ.ن: البته همه آن فانتزیها کامل میشود وقتی که دو نفر در زندگیات باشند مثل این.