نبود

آهسته از پله ها بالا رفتم.در اتاق نیمه باز بود.
بی صدا وارد شدم و برای آخرین بار بالای تختش رفتم.خواب بود و موهای سیاهش پریشان.
پیشانی اش عرق کرده بود و موهای پریشانش چسبیده به پیشانی .
صورتش در میان آن موهای سیاه مثل ماه در شب بود.دستم را دراز کردم تا دستش را لمس کنم، ولی در نزدیک ترین فاصله پشیمان شدم و فکر کردم بهتر است با لمس بیدارش نکنم.
دگمه های پالتو را بستم و به سمت در رفتم.
چند قدم که رفتم از پشت صدایش پایم را گرفت.
– بودنت را حس میکنم، نه لمس.

ولی من میدانستم هیچکدام نبود.