رسوا نشوی یک شب
راستی حواست باشد وقتی در آغوشش ارضاء شدی اشتباهی کسی دیگر را صدا نزنی
راستی حواست باشد وقتی در آغوشش ارضاء شدی اشتباهی کسی دیگر را صدا نزنی
اگر توی زندگیت زنی بود که حرفاش تموم شد، بدون براش تموم شدی.
خانه سیاه است
فروغ فرخزاد
موسمِ حصال گذشت
و تابستان تمام شد
و ما نجات نیافتیم.
تخت خوابی که بعد از بیدار شدن خیلی هم نامرتب نیست،نشان از تنهایی دارد.
تخت خوابی که نشانی از عشقبازی شبانه ندارد
نامه های عاشقانه ی یک پیامبر
جبران خلیل جبران
اولین شاعر جهان باید بسیار رنج برده باشد،آنگاه که تیر و کمانش را کنار گذاشت و کوشید برای یارانش آنچه را که به هنگام غروب خورشید احساس کرده،توصیف کند و کاملا محتمل است که این یاران،آن چه را که کفته است به سخره گرفته باشند.لیک او باز چنین میکند،چون هنر راستین میخواهد هنرمند در آشکاری اش بکوشد.هیچکس نمیتواند به تنهایی از زیبایی ای که درک میکند،لذت ببرد.
و این گونه است که زندگی،در ما دو تن که در جستجوی مطلق هستیم و برای انزوای مطلق خود باغی میسازیم،شوری ژرف به جای می گذارد تا با تمام وجودمان از هر لحظه لذت ببریم.
ساعت چهار
هوا بارونی بود.به قصد شهر کتاب ماشین رو روشن کردم و راه افتادم.دزد محترمی که پخش ماشین رو بردن فکر حال مارو نکرد که تو این هوای بدون موزیک چجور سر کنیم!
چاره نبود جز سیگار تنها و موسیقی فیلم شیندلر لیست که از موبایل پخش میشد.بدم نبود چون صداش مثل صدای صفحه های قدیمی گرامافون شده بود.
توی ذهنم مرور میکردم که کدوم کتاب رو بخرم.با نیت کتاب نمیرفتم.برای دیدن دوستی که بعد از 18 ماه میدیدمش.کم همدیگه رو میبینیم اما دیدارهایی پر از همه چیز.پر از چیزهایی که میشه بهش فکر کرد.توی کوچه کلاته پارک کردم و تکیه دادم به ماشین و سیگاری گیراندم.تلفن زنگ خورد.خودش بود.صداش از صبح که تو رخت خواب بودم شفاف تر بود.شاید خودشم از تو رخت خوابش زنگ میزد.پرسید کجایی؟ گفتم جایی که باید باشم و منتظرت با سیگاری روشن زیر بارون.خندید و گفت تو هنوزم تند میرونی ؟ گفتم تو هنوزم سر قرارات دیر میرسی؟
خندید و تازه فهمید اونه که دیر میرسه.
…
نفهمیدم ساعت کی شد نزدیکای هشت.گفتم کم کم بریم.گفت من عجله ای ندارم اما باشه بریم.نیم ساعتی که بیرون زیر بارون حرف زدیم و سیگار کشیدم خیلی بهتر بود.
گفت برام مهم نیست دیگران کم میارن یا نه.اما تو نباید کم بیاری.چه برای موندن و چه رفتن.مکث کرد. چیزی میخواست بگه ولی نگفت.دست داد و رفت سمت ماشینش.در رو که باز کرد برگشت و گفت خدارو شکر که ما تو اون کلاسا با هم آشنا شدیم.حالا برو که بیشتر خیس نشی.روشن کرد و رفت.جملش برام خیلی خیلی ارزشمند و دوست داشتنی بود.چند لحظه به خودم بالیدم.اما مثل همیشه همونجا دفنش کردم.
به نظرم بودن یا نبودن آدما به موندن یا رفتنشون نیست.به اینه که آخرین لحظه در نگاه تو چجور جلوه کنن.اون همیشه آخرین لحظه هاش قشنگ بود.
چتر
نويسنده: ياسوناری کاواباتا
مترجم: دامون مقصودی
باران بهاری آنقدرها نبود که جايی را خيس کند. بيشتر به سبکی مه میمانست و اينقدری بود که پوست صورت را کمی مرطوب کند. دختر بيرون دويد و چتر را دست پسر ديد. «اوه، بارون میآد؟» پسرک همانطور که از جلوی فروشگاه میگذشت چترش را باز کرد؛ البته بيشتر برای پنهان کردن کمرويیاش تا در امان ماندن از باران. بااينهمه بیصدا چتر را طرف دختر گرفت. دخترک فقط يک شانهاش را زير چتر نگه داشت. پسر داشت خيس میشد، اما نمیتوانست خودش را بيش از اين به دختر نزديک کند و ازش بپرسد آيا با او زير چتر میآيد. دختر بااينکه میخواست دستش را روی دست پسر بگذارد و دستهی چتر را بگيرد جوری نشان میداد که انگار آمادهی فرار است. دو تايی به يک استوديوی عکاسی رفتند. پدر پسرک به خاطر شغلش در خدمات اجتماعی بهزودی به جای ديگری منتقل میشد. اين میتوانست عکس يادگاریشان باشد. «دوس دارين يه عکس ديگه بندازم؟ بغل هم بشينين، يه عکس از نزديکتر بگيرم.» وقتی دخترک برگشت، روی نيمکت طوری کنار هم نشستند که انگار طبيعیترين اتفاق دنياست. موقع رفتن از استوديو، پسر برای برداشتن چتر به دور و برش نگاه کرد. بعد فهميد دختر جلوتر از او چتر را برداشته و بيرون رفته. دختر وقتی ديد پسر دارد نگاهش میکند، ناگهان يادش آمد چترش را برداشته. تکانی خورد. آيا کار ناخودآگاهش نشان میداد حس میکند او هم، مثل چتر، مال پسر است؟ پسر نمیخواست چتر را ازش بگيرد و دختر هم نمیتوانست چتر را بهش بدهد. حالا ديگر، يکجورهايی، خيابان همانی نبود که آنها را به عکاسی کشانده بود. دختر و پسر ناگهان بزرگ شده بودند. با اين تصادف ـ که از چتری شروع شد ـ آنها، انگار که زوج متاهلی شده باشند، به خانه برگشتند. |
امروز هفدهم اکتبر رفیقم اس ام اس داده، دوم اکتبر روز جهانی دوست مبارک و فیلان و دوستت دارم و از این حرفا !!
قلب من نقاشی است که این روزها خوب تیر می کشد.
+ از چه بنویسم که متهم نشوم؟
++ از سکوت، آن هم حتی المقدور به نافهم ترین زبان دنیا !
نان و شراب
اینیاتسیو سیلونه
چیزی در تختخواب وول میخورد.از لای گیسوان سیاهی که روی ناز بالش پریشان شده است چهره ای مهتابی و کشیده و بچه گانه،شکسته از درد و رنج ظاهر می شود.می خواهم از اتاق پاورچین پاورچین خارج شوم اما چشمان دریدهء دخترک محتضر نگران من است.با چشمانش پاهایم را میگیرد.چگونه به او بگویم من، آنی نیستم که او انتظارش را می کشید.
تن به یک بازی مضحک داده ام که از آن کراهت دارم.همه چیز تقصیر این ردای بلند سیاه من است.
سلام میکنم و روی دخترک خم می شوم و دست اورا می گیرم.چشمان دخترک پر از اشک می شود.
تا لبانش را برای سخن باز میکند به او میگویم چیزی نگو.می گویم نیازی به اقرار نداری، پیش از این از تو اقرار گرفته اند.
می پرسد: مرا میبخشی؟
می گویم: تو را می بخشم.تو کفاره گناه خویش را داده ای، بسیار سنگین تر از آن که شانه هایت توان تحملش را داشته باشد.
هنوز دستانش در دستان هستند.
می کوید: گویی شما هم تب دارید، مگر شما هم مریضید؟
با اشاره سر ج.اب مثبت میدهم.
می گویم من نیز دارم کفاره گناه پرئاخت می کنم.
از بیرون پنجره صدایی مرا می خواند.
می گویم: من دیگر باید بروم.تو هیچ مترس، تو بخشوده ای اما برای آنانی که تو را مجبور کردند تا از بین مرگ و بی آبرویی یکی را انتخاب کنی، بخشایشی در کار نیست.
آسمانی ابری که گرفته اما نمی بارد، شبیه فاصله ی لب هایی است که تمنا دارند ولی نمیبوسند
گاهی وقت ها آخرین بند یک طناب آنقدر محکم است که میتوان بیش از چند طناب به آن اطمینان داشت.
در اوج نا امیدی دوست داری دستی محکم بگیردت و بگوید»اگر سقوط کردی،دست کم حس پرواز را تجربه کن».
ولی من نمیخواهم سقوط کنم.مهم این است که نگذاری آن آتش درونت خاموش شود.
مهم نیست چند سال داری و چند سال را سوزانده ای و چند سال را پیش رو داری.
شاید حتی ساعتی بعد از رسیدن به آنچه میخواستی همه چیز از حرکت وابماند،ولی چیزی نباختی.
هنوز به دستی که بر شانه ام بزند و بگوید من کنارت هستم امید دارم، حتی اگر آن دست دست خودم باشد.
امروز باید یکم به این وبلاک سر و سامان بدم و بعدشم به افکار خودم.
اینجا که دسته بندی درست و حسابی نداره و رسما خر تو خره.هرچی دستم میاد مینویسم.
قالبم برای تنوع تغییر دادم اما نشد این تصویر بالا رو بردارم و چیزی جایگزینش کنم.گویا امکان تغییرش رو برداشته وردپرس.کم کم داره وادارم میکنه تمام مطالب رو ببرم رو یه سرویس دهنده ی دیگه.
دلمم باید ببرم رو یه سرویس دهنده ی دیگه.
خلاصه امروز اگر ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم بدن، هم در درون هم در بیرون باید خونه تکونی انجام بشه.
ترسناک است هم آغوشی با کسی که ناگهان در چشمش نه تصویر خود، که تصویر دیگری را میبینی.
آدم های خاطره باز،آدم های ترسناکی هستند.
حذف به قرینه ی غیر معنوی
نفرت با یک درجه افزایش به بی تفاوتی، و با دو درجه افزایش به فراموشی تبدیل میشود.
آنقدر به چیزی بی حرمتی میکنیم که حتی اگر حقی در آن داریم، آن را لوس میکنیم و خاطری نیکو از خویش به جای نمیگذاریم!
وای به اینکه حقی هم نداشته باشیم.