ناگـــــــهان

ماه: دسامبر, 2014

وقتی یک رفتاری فراگیر میشه، آدم کم کم میتونه در موردش قضاوت بهتری داشته باشه. توی این دو سال آخر که دائما به پزشک و بیمارستان مراجعه کردم، بیشتر متوجه شدم که آمار بالایی از پزشکان، فقط و فقط به مفهوم تجارت و تولید ثروت فکر میکنند و معالجه‌ء بیمار براشون در اولویت دوم و سوم بوده؛ و شاید هم اولویتی نبوده؛ چون برای یک پزشک شاید خیلی مهم نباشه که بیمار زنده بمونه یا نه. خوب بشه یا نه. اساسا انسانهای سالم باعث میشن که پزشکا بیکار و فقیر بشن.
میرم پیش یک پزشک. برای تشخیص بهتر از من عکس و رادیولوژی و اسکن و آزمایش و از این دست مسائل میخواد. تاکید بسیار زیادی میکنه که حتما به فلان کلینیک و فلان دکتر مراجعه کنم. طوری تاکید میکنه که فکر کنم هرجای دیگه برم، نتیجهء خوبی نمیگیرم.
در این دو سال مفهوم بازاریابی و پورسانت رو خیلی خوب بین صنف پزشک درک کردم. کاملا مشخص بود که وقتی شما رو با تاکید ارجاع میدن به یک پزشک خاص، یعنی چیزی پشت این ماجرا هست. مگر ممکنه در این شهر درندشت با این همه پزشک متخصص و فوق تخصص و جراح، فقط یک یا دو نفر باشن که میتونن کار تو رو راه بندازن؟
در این دو سال انقدر پاس دادن من رو به هم که واقعا آمارش رو از دست دادم.
در ادامه‌ء ماجرای عمل جراحی من، پزشک خودم (که این یکی استثناً بسیار با شرف هستند بین تمام پزشکانی که بهشون مراجعه میکنم) گفت که من خودم رو بازنشسته کردم از عمل جراحی؛ میتونی به هر پزشکی که خودت دوست داری مراجعه کنی برای عمل. اما اگر کسی رو بخوای بهت معرفی کنم، برو پیش دکتر فلانی در فلان بیمارستان. رفتم اما دکتر برای حج در ایران نبود. خانم منشی دقیقا مثل یک بازاریاب کار کشته شروع به تعریف و تمجید از دکتر فلانیِ دیگری کرد که چنین و چنان است و بیا تا عملت کنه. امروز رفتم و دکتر فلانیِ دیگه، فلان قدر پول برای یک ویزیت ( ویزیت به معنای واقعی کلمه یعنی ملاقات و نه معالجه) گرفت و عملا «هیچ» کار نکرد. بدون اینکه دست به من بزنه و من رو معاینه کنه گفت برو پیش فلان دکتر در فلان ساختمان پزشکان. اگر ایشون تائید کنه عمل رو، من هم دست به تیغ میشم. با اینکه با دیدن آزمایشها از اعداد و ارقام چسبیده به سقف چشاش چهارتا شده بود، با این حال چون باید دوست دکتر دیگری هم نان میخورد، ما رو حواله کرد به ایشون.
توجه کنین که در واقع من مبلغی برای ویزیت به معنای معاینه دادم، اما ایشون من رو ملاقات کردن. دستشون هم درد نکنه اما ایشون فقط اسم یک دکتر دیگر رو(طبق روال گذشته) به من داد. احساس کردم در بازی پیدا کردن نقشه گنج شرکت کردم و این پزشکان هم همه کاپتان لیچ هستن. احساس کردم وقتی پزشکان، یک بیمار میبینن، اون رو به شکل اسکناس تماشا میکنن و بین خودشون پاسکاری میکنن، که تا اونجایی که ممکنه حساب بانکیش رو بین خودشون تقسیم کنن. بالاخره یک سفره‌ای باز شده به اسم بیمار که باید جامعهء زحمت کش و گرسنهء پزشکی ازش ارتزاق کنن. ضمنا آقای دکتر یک سری اسکن هم دوباره نوشتن که بگیرم. برای همین هم یک جای مخصوص رو باز معرفی کردن. من هم خسته از این پاسکاری ها سوار ماشین شدم و توی مسیر رفتم به یک کلینیک دیگری که گفتن اسکن ندارند. از اونجا هم رفتم یک بیمارستانی نزدیک منزل و اونجا هم گفتن دستگاهشون خرابه. آقای متصدی دستگاه خراب با یک تاکید خاصی که گویا از پزشکان بیمارستان به ایشون سرایت کرده بوده، گفت که برو فلان بیمارستان و برو پیش فلان آقا (جالبیش اینجاست) و بگو که من رو فلان آقا از بیمارستات فلان معرفی کرده!
گفتم جناب حتما باید بگم شما معرفی کردین؟ یعنی خیلی اوضاع قاراشمیشه که بی معرف کاری نمیکنن؟ خندید و گفت نه. همینجوری گفتم …
پیش خودم گفتم ارواح شکمت؛ همینجوری گفتی؟ عمرن اونجا برم!
خلاصه خسته و گر گرفته (از این پاسکاری ها نه؛ عادت کردم) از اون غده‌ء دوست داشتنی که باعث میشه وسط زمستون (اول زمستون. دیشب یلدا بود راستی) بدنم گر بگیره، اومدم بیرون و تماس گرفتم با دوستی و اون هم یک جای خوب رو معرفی کرد. بی درد سر و مسخره بازی.
خلاصه دو سالی میشه که بین اطباء در حال تیکی تاکا شدن هستم. براشون مهم نیست این مریضی که الان پیششون هست آیا فردا هم زنده هست یا خیر؟ مهم نیست این معطل کردنهای بیمورد، زمان رو به ضرر بیمار تمام کنه. چیزی که زیاده مریض. این مُرد، اون یکی. میدونم که بالای 50 درصد تمام هزینه‌های این مدت، اضافی بوده و در واقع خرج تقسیم غنائم آقایون شده. هزینه‌ای که در جای واقعیش صرف بشه و درست هم صرف بشه، برای من مهم نیست. حتی چند برابرش. مهم اینه که نتیجه بده. دلم برای خودم نمیسوزه. دلم میسوزه برای اون افرادی که باید چند برابر پول بدن برای این کثافتکاریهای بخش بزرگی از جامعهء پزشکی. مثلا وقتی میتونن با 10 هزار تومن کاری بکنن، باید 50 هزار تومن بدن. 40 هزار تومنِ اضافی. آدمهایی که با همین 40 هزار تومن، به سختی هم که شده یک مدتی رو سر میکنن؛ اما اون رو میدن به پزشکی که دوبرابر همین رو میدن به یک باک بنزین ماشینش.
یاد دکتر وایزمَن، دکتری که نوجوانی و کمتر از اون رو پیشش میرفتم برای مشکل پام افتادم. پدرم دست بردار نبود اما دکتر دائم میگفت آقای …، این خرجا نتیجه نداره. مجتبی خوب نمیشه. تاکید میکرد که نکن این کار رو. این پولارو بده باهاش کیف کنه. دکترِ یهودیِ با شرفی که میتونست مثل همین آقایون هربار از جیب ما واریز کنه به جیب خودش، اما نکرد. چون میدونست نتیجه نداره.
خلاصه من راه دیگری ندارم و مجبورم توی این بازی کثیف شرکت کنم تا این دو تا عمل جراحی رو پشت سر بذارم و تف کنم روی بخش بزرگی از جامعه‌ء پزشکیمون و یادم باشه که مثل اون روز، تعجب نکنم از مکالمه‌ی دکتری که موقع معاینه‌ی من با تلفن همراهش صحبت میکرد و داشت سفارش انبوهی مسالح ساختمانی و تیر آهن و میلگرد میداد برای ساختمانی که قطعا یک ساختمان کوچک نبود!

تا ادامه‌ی این بازی به کجا ختم شود…

[با احترام به بخش کوچک و با شرف پزشکی]

«ولنتین یک دختر از شوهرش دارد و یک دختر دیگر که حاصل تجاوز شبه نظامیان هوتو در جریان نسل‌کشی سال ۱۹۹۴ روآندا است».

عکس برگزیده‌ی سال یونیسف تعلق گرفت به یک عکس از دو عکاسی که برای انجام یک پروژه به فیلیپین رفته بودن. لنز دوربین‌های اینزا کاترینا هاگمن Insa Cathérina Hagemann و اشتفان فینگر Stefan Finger، صحنه‌های غریبی را به تصویر کشیده‌اند. تصویرکودکانی که می‌توانستند سرنوشت بهتری داشته باشند؛ اما حالا مثل آدمهایی که متعلق به دنیایی دیگر هستند، باید در دنیایی غریبه زندگی کنند.
Wanna Have Love یا «آیا عشق میخواهی»، عکس برگزیده‌ی یونیسف، کودکی را نشان میدهد که در پس تصویر ایستاده. کودکی با موهای طلایی و پوستی سفید. کودکی که هیچ چیزش شباهتی به کودکان دیگر در تصویر ندارد، به جز سرنوشتش. حاصل خودخواهیِ مردان جهانگردی که از کشورهای اروپایی و امریکا می‌آیند و ساعاتی را با تن فروشان، با پولی ناچیز می‌گذرانند. آنها سوار هواپیما می‌شوند و میروند؛ اما یادگاری تلخ از خود بر پیکر جهان باقی میگذارند. کودکانی که می‌توانستند در جایی بهتر با آینده‌‌ای بهتر زندگی کنند؛ و یا در بدترین حالت می‌توانستند که اصلا نباشند؛ اما امروز در محله‌ی تن فروشان مانیل به سر میبرند. کودکانی که انگشت نما میشوند، به سبب به دنیا آمدنشان و سرنوشتی که در آن نقشی ندارند.

حالا آن خطی که اول نوشتم؛ حکایت یکی از چندصدهزار زن روآندایی‌ست که مورد تجاوز شبه نظامیان هوتو، در جریان نسل کشی آن کشور قرار گرفتند. حدود بیست هزار کودک، متولد این تجاوزات هستند. بیست سال از سال 94، سال وقوع آن تراژدی گذشته و سال تولد تمام کودکان حاصل تجاوزات آنسال، گره خورده به یکی از سیاه‌ترین صفحات تاریخ.
ولنتین  در صحنه‌ای، دختر اولش که از همسر قانونی‌اش دارد را در آغوش دارد؛ و دختر دومش که حاصل تجاوز یک هوتو ست، عقب‌تر از آنها به دیوار تکیه داده و به جایی نگاه میکند که نمیدانیم؛ اما می‌شود حدس زد که به چه فکر میکند. ولنتین در مستند پیامدهای عمدی میگوید:  «شاید یک روز آن دختر را دوست بدارم. شاید یک روز او را فرزند خودم بدانم. اما حالا نه. دختر اولم را خیلی دوست دارم، برای اینکه او حاصل عشقِ من و پدرش است. اما این دختر دوم، ناخواسته است. من هیچ وقت او را دوست نداشتم.»

البته ماری مثل ولنتین فکر نمیکند. با اینکه خانواده‌اش این فرزند او را دوست ندارند، و میگویند او هیچ چیز ندارد که بشود به آن دلیل دوستش داشت، و یا میگویند ایل و تبار همین کودک بود که اقوام ما را کشتند؛ ولی ماری میگوید: «پیش خودم که فکر می‌کنم می‌بینم این کودک گناهی ندارد. این را نمی‌توانم به خانواده‌ام بگویم. برای همین هم هر وقت بر سر این دو راهی می‌مانم. به بالشم پناه می‌برم و همانجا آرام اشک می‌ریزم و غمم را برای خودم نگه می‌دارم. بگذار چیزی به تو بگویم که هیچ وقت به خانواده‌ام نگفته‌ام. من عاشق فرزندم هستم.»

سرنوشت دردناک کودکانی که قربانی شهوت و خودخواهی مردان و زنانی ظالم می‌شوند دردناک است. زنانی تن فروش با این تصور که به واسطه‌ی این کودک می‌توانند همراه مردان غربی بروند و زندگی خوبی داشته باشند؛ و مردانی که میروند که میروند.

حالا، کودکان حاصل تجاوز هوتوها در نسل کشی روآندا، یک عمر با برچسب «یک کودک نامشروعِ حاصل از شهوت یک جانی» و کودکان ِ مو طلاییِ فیلیپینی با برچسب «فرزند زنی تن فروش»، زندگی خواهند کرد.

می‌فرماید: نَحنُ أَقرَبُ الیهِ مِنْ حَبْلِ الوَرید.
خب؟ خب دیگر؛ به نظرم این در مورد مرگ هم بسیار صادق است. مثلا همین خود من. همین که نحن اقرب الیه من حبل الورید من شده مرگ بوده. چطور؟ اینطور؛ واقعا چیزی نزدیک تر به من از رگ گردن بوده، این هوا. حالا آن هوای هوا هم نه از نظر اندازه ولی از نظر کارایی بله. دقیقا این هوا. همین بیخ خرخره، بیخ گلویم. در سکوت تمام، تمام این سالها داشته من را میخورده و در آستانه‌ی پایان ماموریت مخفی خود بوده که مچش را گرفتم.
حالا که مدتی است بعد از دارو درمانی، خم به ابروی خودش نیاورده، و در تمام آزمایشات یک بیلاخ به ما نشان داده(یک سطر ناننوشته دارند برگه‌های آزمایش که میزان مجاز بیلاخ بیماری را نشان میدهند که بین دو عدد، مین و مکس، حد نرمالش است. این میزان بیلاخش سه برابر سقف حد مجاز بوده)، آقایان اطباء فهمیدند که اصلا این آیه برای من نازل شده بوده. فلذا دستور عمل جراحی و شکافتن گلوی ما را صادر فرمودند.خلاصه این داستان نزدیکتر از رگ گردن به شما را جدی بگیرید.
زین پس مفسرین قرآن و مراجع عظام تقلید، برای درک بهتر آیات، دستور آزمایش خون را در توضیح المسائل خود خواهند آورد و توصیه اکید میکنند فقط آزمایشگاه پاتوبیولوژی تجریش اینچنین توانی دارد. باقی آزمایشگاه ها برای احادیث جعلی کاربرد دارند. ما نمیدانستیم و پول بیخود ریختیم دور.

[فقط میترسم وقتی گلو را شکافتند، هزار پرنده‌ی خاموش، دیگر خاموش نباشند]

به انتظار تو شب‌ها سحر، ســـحرها شب
بسان آنچه گذشته و نیامــــدی و نبـــودی

کی شعر تر انگیزد
خاطر که حزین باشد

پائیز که میشد، وقت روشن کردن علاءالدین در خانه بود. مادرم گرمایی بود و هست و تا موقع قندیل بستن بخاری را روشن نمیکرد. دو تا علاءالدین داشتیم. کِرِمی و سبز سدری. سبز کوتاه تر بود. غذاهایی که پختشان با یک شعله‌ ممکن بود را مادرم روی علاءالدین می‌پخت. از غروب بار می‌گذاشت تا شب وقت شام.
پدرم غروب که می آمد خانه، بعد از اینکه ماشین را می‌انداخت توی حیاط، موقع پیاده شدن صدا میکرد: علی، بابا بیا این میوه هارو ببر. آن موقع‌ها میوه را توی پاکت‌های کاغذی کاهی می‌دادند دست مشتری. عاشق صدای آن پاکت‌ها بودم؛ وقتی دست به دست می‌شد یا سرشان را مچاله می‌کردیم.

شب‌های پائیز، شب‌های دانه کردن انار به دست پدرم و آبلمبو کردن خودم بود. همه‌ی لباس‌هام را قرمز می‌کردم. پرتقال را که می‌خوردیم، پوستش را بالای علاءالدین تا میکردیم و فشار میدادیم تا گازش آتش بگیرد. هووووو. کیف می‌کردیم. آن وقتا میشد با همه چیز کیف کرد. حتی با پوست پرتقال. بعد از میوه خوردن، پدرم یک گوشه‌ی اتاق یک بالش را طبق عادت همیشگی اش تا میکرد و میگذاشت زیر سرش و دراز میکشید. مادرم میگفت بالش میترکد. دوتا بذار اما تا نکن. هنوز هم پدرم همین کار را میکند. دراز می‌کشید کنار پنجره‌های بزرگ خانه‌یمان که از سقف تا کف خانه بودند؛ با آن زیر شلوار گل و گشادش که هنوز توی جوراب بود. مادرم هم کنارش می‌نشست و با هم ترکی صحبت میکردند. ما هم یک گوشه‌ای توی سر و کله‌ی هم میزدیم و هر چند دقیقه یکبار مادرم یک تشر میزد که: علی، اذیت نکن. علی برادر بزرگ من و تنها برادرم. ما هم میرفتیم طبقه‌ی بالا و هرچقدر دلمان میخواست شلوغ میکردیم. یا میگفت: خورشید، پاشو از پای اون تلفن و اینارو آروم کن. پدرم هم میگفت: بابا، دخترم شاید کسی زنگ بزنه و کار داشته باشه. خورشید خواهر بزرگ من و فرزند اول خانواده. خورشید همیشه پای تلفن بود. همیشه در حال حرف زدن با دوستانش. بعد از این همه سال، من شماره‌ی تلفن خانه‌ای که داستانش برای سال‌های 61 تا 68 هست را هنوز یاد دارم. 558511. شاید برای این بود که آن سال‌ها پنج را زیاد می‌شنیدم. شماره‌ی کوچه‌یمان پنج و پلاک‌مان هم پنج بود. آن وقت‌ها شماره‌ها شش رقمی بود. تا جایی که یاد دارم، در آن کوچه فقط چند خانه تلفن داشتند. پدرم برای شغلش تلفن لازم داشت و برای همین خانه‌ای خرید که تلفن داشته باشد. خانه‌ی ما برای یه مجاهد خلق بود. این را پدرم میگفت.من فقط دوبار دیدم‌اش. یک بار وقتی رفتیم خانه را ببینیم و یک بار هم وقتی اساس می‌بردند. یک آقای قد بلند بود. شاید چون من بچه بودم قدش برایم بلند می‌آمد. سبیل داشت و عینک کائوچوئی درشت و سیاه. پالتوی بلند سیاهی هم داشت و یک چتر که به جای عصا استفاده میکرد. از اینها که سرشان یک تکه فلزی بلند تیز دارند. بار آخر آمد سمتم و دستی به سرم کشید و لپم را کشید. خم شد و صورتم را بوسید و رفت. من تا آن موقع می‌ترسیدم ازش. بعد برایم مهربان شد. هرچند دیگر فرقی نداشت. چون برای آخرین بار بود که می‌دیدمش!

چند تا از همسایه‌هایمان شماره‌ی مارا داشتند و داده بودن به بستگانشان، که وقتی کار داشتند زنگ می‌زدند و ما هم می‌رفتیم صدایشان می‌کردیم. اگر هم حال نداشتیم و یا همسایه‌های دیوار به دیوار بودند، مشت میزدیم به دیوار. خودشان میفهمیدند که تلفن کارشان دارد. همسایه‌ی سمت چپی ما هاجر خانم بود و تک دخترش که اسمش میترا بود. میترا تابستان‌ها همیشه از سر دیوار می‌آمد مرا صدا میکرد و یک شیشه نوشابه‌ی کانادا درای پر از آب زرشک میداد به دستم. تپل و سبزه بود؛ با موهای سیاه سیاهِ کمی مجعد و خیلی بلند. تا زیر باسنش میشد. شاید از آنجا من عاشق موی بلند و سیاه شدم. من را مشتبا صدا میکرد. خیلی بلند، با آن صدای نازک و لطیف. روی حرف شین یک تاکید خاصی داشت. مششششتباا.
آن سال‌ها که 62-63 بود میترا 11-12 سالش میشد. از من چند سالی بزرگ‌تر بود. چند سال پیش یکبار اتفاقی دیدمش. وقتی رفته بودم آن طرف‌ها. خوشحال شد خیلی از دیدنم، خوشحال شدم خیلی از دیدنش. 3 تا بچه‌ دارد. دو پسر و یک دختر. آن قدیم‌ها از برادر‌هایش که البته بی آزار هم بودند بدم می‌آمد. شاید هم بچه ها وقتی حسی به کسی ندارند یا خوششان نمی‌آید، فکر میکنند بدشان می‌آید. در موردشان همه حسم در همین خلاصه میشد.
تلفن که کارشان داشت، مشت میزدیم به دیوار و میترا بدو بدو با یک چادر سفید گلگلی که الکی انداخته بود سرش  و تقریبا تمام سرش بیرون بود، می‌آمد. همه‌ی تپلی‌اش معلوم بود. مثل دختر خودمان بود. همه دوستش داشتند. پدرم میگفت: اینا (علی و میترا) بزرگ بشن بگیریم میترارو برای علی. میترا زن کسی دیگر شد و علی مرد کسی دیگر.
سمت راستی اشرف خانم بود که شوهرش حسین آقا راننده تاکسی بود. یکی از آن پیکان نارنجی‌ها داشت. همیشه دستمال به دست در حال تمیز کردن ماشینش بود. خیلی آدم ساکت و برای من آدم نچسبی بود. همیشه یک اُورکت سبز آمریکایی می‌پوشید. چله زمستان یا خرماپزان تابستان هم فرقی نداشت. انگار دوخته بودند به تنش.
خانه‌یمان یک حمام داشت، ته خانه و زیر گلخانه. گاهی که نفت‌مان تمام می‌شد، میرفتیم حمام بیرون، تا بابا فردا برود از میدان محل که منبع نفتی محل هم آنجا بود نفت بخرد. یک وقت‌هایی با پدرم و یه وقت‌هایی با مادرم میرفتیم حمام. با پدرم که میرفتیم، صبح کله‌ی سحر می‌رفتیم. هنوز کسی در کوچه‌ها نبود. میرفتیم به قسمت عمومی حمام. من کنار حوضچه‌ی وسط حمام می‌خوابیدم تا پدرم حمامش تمام شود و بعد هم من را بشوید. یک بار که دمر خوابیده بودم، در امتداد چشمان نیمه بازم، پیرمردی را دیدم که لنگ پیچیده دور تنش، زیر دست دلاک بود. دلاک تکانهایی به بدن پیر مرد میداد و من داشتم میدیدم که گوشه‌ی لنگش که محکم کرده بود داشت باز میشد. داشتم میترسیدم که الان یک آدم لخت میبینم. برای یک بچه چیز عجیبی بود. در همین افکار غرق بودم که شد آنچه نباید میشد. لنگ کنار رفت و تمام زیرساخت‌های پیرمرد هویدا شد. و چه زیرساخت‌هایی هم بود. ناگهان سرم را برگرداندم به سمت دیگر. میترسیدم بلند شوم، که مبادا پیر مرد بفهمد من چیزی دیدم. یک بار هم مادرم من را که بچه بودم داد به اشرف خانم گفت: قربون دستت داری میری مجتبی رو هم ببر. من کار دارم!!
خب مثل امروزها فکر نمیکردند. کار درستی نبود این فقره. حالا آن داستان آن پیرمرد پیش‌آمد بود. اما این یکی….!
خلاصه من برای اولین بار سه زن لخت که دوتایشان دخترهای اشرف خانم بودند را آنجا دیدیم. اشرف خانم انگار احساس دِین میکرد که اگر من را خوب نشوید، سر پل سراط یقه‌اش را میگیرند. یکطوری تنم را کیسه می‌کشید که تا دو روز بعدش همه‌ی تنم می‌سوخت. طوری که دوباره از نو بدنم مجبور بود پوست بسازد. تا یه هفته بعدش لپ گلی بودم.
اشرف خانم را هم بعدها در همان محل دیده بودم و در رودروایسی ایستادم برای سلام و احوال پرسی. سعی کردم سریع بروم تا احیانا فرصت نکند خاطرات گذشته را یاد آوری کند!
خانه‌ی روبروییِ ما که جنوبی بود خانه‌ی طلعت خانم خدا بیامرز بود. شوهرش هم خیلی سال قبل از آن از دنیا رفته بود. طلعت خانم سه تا پسر داشت به اسم‌های حسین، حسن و مَمَلی. سه تا لات بزن بهادر؛ اما من دوستشان داشتم. آهنگر بودند؛ برای همین همه‌ی محل، از آن بالا تا پائین، بعدِ اسمشان یک پسوند آهنگر میگذاشتند. حسن آهنگر؛ حسین آهنگر. اما مملی را همان مملی خالی میگفتند. حق هم داشتند چون اصلا به لحاظ آوایی جور در نمی‌آمد.
من آنوقتا بر خلاف حالا ، موجود دوست داشتنی‌ای بودم، برای همین در آن کوچه، همه‌ی خانه‌ها را یکی دو دور گشته بودم. طلعت خانم که خودش لهجه لاتی داشت، به پدرم میگفت: آقا سلیمون این مشتبا شووَر منه‌ها. چیزی بش نگی یه وخ!
یک فوتبال دستی هم داشتم که گاهی که رفقای برادران دالتون می‌آمدند خانه‌یشان، مملی، برادر کوچک‌تر می‌آمد در خانه و صدا میکرد. مشتوا؛ (این یکی میگفت مشتوا) بردار بیار اون فوتبال دستیتو ببینم داداش. می‌بردند و سر پول بازی میکردن. خودم هم در حیاطشان با چند کبوتر‌ی که داشتند، بازی می‌کردم.
خلاصه آن خانه و آن دوران بهترین‌های خاطرات من بودند. قبل از این هم نوشتم از آنجا و بعد از این هم خواهم نوشت. آخرین باری که رفتم آن محل، چیز عجیبی دیدم که دلم گرفت. بعداً خواهم گفت.
همه‌ی آن روزها، پشت سرم مانده‌اند. حالا طلعت خانم فوت کرده. هاجر خانم فوت کرده. سِد بقال، جاسوس کمیته‌ایِ محل هم فوت کرده. بعد‌ها از یکی از بچه‌های محل شنیدم که میگفت جان به سر شده بود. نمیمرد؛ نه میمرد و نه حالش خوب میشد. میگفت پسرش، محمد، رفته بود امام رضا نذر کرده بوده که پدرش راحت بمیرد. بعدها خبردار شدم به غیر از حسین آهنگر که در کار ساخت و ساز است، هر دو برادر کوچک تر معتاد شده‌اند و اوضاع خوبی ندارند!
مرتضی پسر طاهره خانم را در سربازی سرش را بریدند( طاهره پر پر میگفتند. چون دائم و با صدای بلند به دو پسرش، وقتی که شلوغ میکرد میگفت الهی پر پر بزنی. مرتضی پر پر هم زد). پرویز نامزد خواهرم تصادف کرد و مرد، همان سال آخر. مجید جهروتی‌زاده، پسر حاج تقی و ایران خانم رفت جبهه و شهید شد؛(این مجید هم داستانی دارد) و آخرین سال بودنِ ما در آن خانه، اینطور تمام شد.
انگار تقدیر اینگونه است که خوشی‌ها با تلخی‌ها خط خطی می‌شوند؛ پاک می‌شوند؛ تمام می‌شوند. مثل این نوشته.