من برای این زمان نیستم.همیشه این رو می دونستم.
من باید 70 سال قبل دنیا میومدم و 35 سال پیش هم می مردم.
این که اون موقع ها کسانی زندگی میکردن که من دوستشون داشتم و حالا نیستن و مثلشونم نیست.
این که اون موقع ها فصل ها هم فرق داشت.پائیزاش فرق داشت.زمستوناش فرق داشت.حتی میدونم تابستوناش مثل الان نفرت انگیز نبود.
من اگه میتونستم برم به اون موقع ها، حتما چند نفر از اینجارو با خودم می بردم.
یه کوچه که همسایه هام اونایی باشن که اون موقع بودن و اینهایی که از اینجا میبرم.
یه خونه با در و پنجره ی چوبی توی شمرون.با حیاطی پر از گل و درخت.با یه حوض گرد که وسطش فواره داره و توش چنتا ماهی قرمز هست.
پائیز برگارو آتیش میزدم.زمستون توی اون سکوتی که موقع برف اومدن همه جارو پر میکنه قدم میزدم.بدون چتر زیر بارون خیابونارو زیر پا میذاشتم.
تو ماه اردیبهشت میرفتم از اینور گیلان تا اون بالا رو میگشتم.
تابستونا یه لیوان بزرگ آب زرشک خنک میذاشتم کنارم تو حیاط و کتاب می خوندم و زمستونا یه لیوان بزرگ چای داغ.
همسایه های اون کوچه، بهترین های سرزمینشون بودن.فروغ و فریدون فرخزاد.همسایه روبروییشونم سهراب سپهری.همسایه راستیم هایده بود که هر روز تو حیاط آواز میخوندو منم براش کف و سوت میزدم.همسایه چپیم مهدی اخوان ثالث بود که همیشه از دست همسایه روبروییش یعنی نیما یوشیج شکار بود.هر روز فحش و فحش کاری داشتن و براش شعرای فحش دار میخوند.هی میگفت تو من رو فروختی.
نصرت رحمانی هم که کلا در حال شورش بود.هر روز باید میرفتیم براش سند میذاشتیم.
خونه نسرین با اون صدای موقرش و سیمین غانم ته کوچه بود.نسرین که رد میشد از جلو در بهش می گفتم نسرین جون برنامه امروزت رو از تلویزین دیدم.مثل همیشه عالی بود.لباستم خیلی قشنگ بود و خیلی آروم بهش میگفتم، ولی با ستار برنامه اجرا نکن، اصلا باهاش حال نمیکنم.در حالی که میخندید میگفت یه شب تحملش کن .بعد با اون لحن با وقارش به خاطر تعریفام تشکر میکرد و میرفت.
و کلی آدم خوب دیگه که دور و برم بودن.همه ی سرزمین من میشد همون یه کوچه که تهشم بن بست بود.
پائیزاش و.زمستوناش شبایی رو میومدن خونه من.گپ میزدیم.شعر میخوندیم.برای مسافرت برنامه میچیدیم.
منم فکر کنم سبیل میذاشتم با یه عینک کائوچویی به چشم.زمستونا با اون پالتو مشکی تا روی زانو و شال گردن زیتونی رنگم خودمو مچاله میکردم و میرفتم به همون مغازه کتاب فروشیم که گفته بودم.
همش میگم زمستون و پائیز چون فصلای دیگه رو دوست ندارم زیاد.
فریدون فرخزاد میاد میشینه تو مغازم .حرف میزنه و من لذت میبرم.
بوی علائدین و چایی که با هل قاطی شده پر میشه تو فضا.
این کوچه و آدماش اگر بودن غم ها هم شیرین بود.
کوچه ی من بن بسته اما من از این کوچه دنیارو میگردم.