به وسعت تمام روزها و تمام تصمیمها و تمام تردیدها و تمام دوراهیها…
آنقدر وسیع و بسیط
بی جزء و فصل
بی ماده و صورت
و بلا تقسیم
که روزی خود را در تبت
روزی در طور
روزی در اندلوس
روزی در نجد
روزی خوابیده در گور
و روزی …
مثل خاکستر جسدی سوزانده شده
بر پهنه آسمان و دریا
سیال و پراکنده میدید
هربار تکهای از او دور شد
به جایی رفت
بار دگر تکهای دگر، به جای دگر
جدا نشد؛ دور شد
او؛ فکر میکرد
او میدید؛ بر سر تمام دوراهیها، تکهای عاصی از او، راه خود را کج کرد و رفت؛
بود؛ ولی با او نبود
اینکه از او مانده بود، آرام ترینشان بود
اما امروز او؛ تمام خودش را پیدا کرده
بی آنکه با او باشند، با اویند؛
در همه جایند و یک جا
آنها متصلند
مسافری سفر نکرده
بلدی راه نپیموده
حالا، شب، در میان کویر، زیر پهنهای از ستارگان
آرام و مطمئن
قافله سالار خودش شده
اوست و آتشی از طور و صدای سکوت شبهای کویر که با او سخن میگوید
کمی بخواب مسافر
تو به وسعت تمام راههای نرفته راه رفتهای
کاراگاه بالای سر جسد ایستاده بود. دستیارش تمام جزئیاتی را که وی میگفت در دفترچهی کوچکاش مینوشت. یادداشتها که تمام شد، دستیار با صدایی که کاراگاه هم شنید، چیزی را که در انتهای صفحه مینوشت خواند: به جنازه گر نیایی به مزار خواهی آمد*!
کاراگاه با نگاهی سوال آمیز نگاهش کرد.
دستیار گفت این همان «قاتل همیشه به صحنهی جنایتش برمیگردد»ست قربان!
*کششی که عشق دارد نگذاردت بدینسان/به جنازه گر نیایی به مزار خواهی آمد
امیر خسرو دهلوی
امروز خسته بودم و عصبانی ؛ درستش یعنی خیلی خیلی خسته بودم و عصبانی. وقتهایی که حالم انقدر بد است، حتی بعد از تمام شدن کارهای اصلی خودم، باز باید یک کاری دست بگیرم. طراحیای، کتابی، رفتن به جایی، یا هر کاری که چند ساعت سوپاپ اطمینان ذهنم باشم. وقتهایی که آشکارا حرفهای بی منطق میشنوی، حتی اگر گویندهاش هیچ قدرتی هم برای اعمال حرف غیر منطقیاش نداشته باشد و صرفا اصرار بر نظرش میکند آن هم وقتی یک جا گاف میدهد و مشخص میکند که میداند حق با توست و حرفش بی منطق، اما با خودش عهد کرده نگوید که حق با توست، دلت میخواهد وسط تلی از خاک و سیمان و میلگرد هاراکیری کنی، یا به شکل خیلی سوسولیاش برداری آیس باکت چلنج کنی. اینجور آدمها مثل گلوله وسط پیشانی آدمند. حق را آشکارا ذبح کردن پای باطل مثل کار داعش است. من را اگر از دانشگاه حقوق اخراج نمیکردند و پشت میز قضاوت مینشستم، برای آنها که در چشمانت زل میزنند و دانسته حق را ندیده میگیرند حکم قضاییای شدیدتر از چیزی که هست صادر میکردم.
خوب که به اطراف نگاه میکنم میبینم قاطبهی مردم اینچنیناند. حالا یا منفعت مادی و یا حسی درونی مانع از پذیرش اشتباه میشود. حسی که به شما میگوید: برای چه باید بپذیری اشتباه میکنی؟ خودت را کوچک(!!!) نکن. محکم سرجایت بمان و بر اشتباهت اصرار بورز. غلط است؟ مهم نیست که غلط است. مهم آن است که تو مغلوب(!!!) نشوی!
وقتی پشت چراغ قرمز ایستادهام و چراغ سبز میشود و حرکت میکنم، خیلی آرام به راه می افتم. ماشین کناریام هم با من آرام میآید. یک جایی تصمیم میگیرم کمی سرعتم را زیاد کنم. ناگهان ماشین کناری انگار که چراغهای سبز پیست فرمول یک کاتالونیا را دیده است و پا را تا سپر جلو روی گاز فشار میدهد. چرا؟ چون نباید از تو عقب بماند. چرا؟ چون اصلا ما در هیچ جا نباید عقب بمانیم. این ذهنیت در کلام ما، و بحثهای ما هم کاملا آشکار است. خیابانها پر است از ماشینهایی که با سرعت در حال حرکتند و یکی از دلایل این سرعت همین ذهنیت «اون چرا رفت؟ تو چرا ازش عقبی» است. دست آخر هم که تو را جا میگذارند، با چند ثانیه اختلاف باز پشت یکی از چراغ قرمزها که خیابانها را پر کردهاند به او میرسی و درک نمیکنی آن شتاب زدگی برای چه بود وقتی باز باید بایستیم کنار هم؛ آن هم با چند ثانیه اختلاف؟!
سواد تجربیاش در شناخت خیلی چیزها بالاست. هزاران چیز بلد است که من بلد نیستیم، اما همان یک چیزی که من بلد هستم و موضوع مشترک کار ماست را بدبختانه اصلا نمیفهمد. «نمیفهمد» به معنای واقعی کلمه و نه تعارف. خب قرار هم نیست همه، همه چیز را بدانند، اما وقتی چیزی را نمیدانی، پس اصرار بر جهل خود چه معنایی دارد؟ وقتی بعد از توضیحات من همهی حاضرین صحت آن را تائید میکنند، پس چرا یک دنده بازی میکنی؟ وقتی فلان کار را اشتباه کردهای در حالی که بارها تاکید کرده بودم که اینگونه کار نکنید و گرنه دوباره کاری، هم زمان و هم هزینه را بالا میبرد، چرا باز بر خطای خود پافشاری میکنی؟ چرا با اعصاب آدم بازی میکن؛ آن هم دانسته؟ بدمت دست داعش تا بخورندت؟
ساعتها و روزهای همدیگر را خراب میکنیم فقط برای خودخواهی و دیگر هیچ. فقط!
حالا عصبانیت عصبانیت است، ناراحتی هم ایضا، اما فصل اینها اگر فرق داشت شاید حالت اینها هم متفاوت بود. لامذهب باران هم که نمیبارد. این تابستان مزخرف هم وقتی میآید دیگر ولکن ما نیست. خدا در تنظیمات فصولش خیلی دقیق عمل نکرده و اصلا نظرات موجودات زمین را لحاظ نفرمودند. اصولا باید دنیا یک قسمتی میداشت شبیه ستینگ موبایل. یک سری شکاف که یه چیزهایی درش بالا و پائین میروند و چیزهایی را زیاد و کم میکنند. مثل تنطیمات پخش صدا در یک مدیا پلیری چیزی. میشد از تابستان زد و به اردیبهشت سی روز اضافه کرد. دو ماه باقی مانده را هم به پائیز و زمستان جمع زد. سیستم چرخش زمین و زمان را هم خودش یک کاری میکرد. خداست دیگر.
حداقل باید دنیا همان درب خروج را که قبلا گفته بودم میداشت تا وقتی عصبانی هستی بتوانی از آن خراج شوی و آن را محکم پشت سرت ببندی. جوری که خدا متوجه بشود خیلی عصبانی هستی. بعد بروی بنشینی روی یکی از پلکانهایی که از دنیا به سمت ناکجا کشیده شده و کلا 3-4 تا هم بیشتر نیست و سیگاری بگیرانی و بعد برگردی داخل و به کارهایت برسی. داری پک میزنی که صدای باز و بسته شدن در را پشت سرت میشنوی. محل نمیگذاری چون فکر میکنی حراست دنیاست که آمده گیر بدهد. اما خدا میآمد و مینشست کنارت و دستش را روی شانهات میزند و با صدایی خس خس کنان و بعد از چند سرفه بگوید امروز خیلی عصبانی هستی بشر؛ و من در حالی که خودم را جمع و جور میکنم بگویم: بله. میگوید مسیر درستی را که در آن هستی را با این ابلهها ناهموار نکن. میگفتم: چشم و سیگار تعارفش میکنم. در حالی که بلند میشود که برود و هنوز سرفه میکند میگوید: نمیکشم. همین الان خاموش کردم.
راننده تاکسی خسته و تکیده توی خیابونای حالا دیگه خلوت شدهی نیمه شب به سمت خونه میرفت. یک دستش گاهی بین فرمون و دنده حرکت میکرد و یک دستش یه کتی روی لبه پنجره بود و سرش رو از پنجره بیرون داده بود تا باد خنک شب، صورت سوختهی روزش رو خنک کنه؛ و خوشحال بود از اینکه دخلش تا اون موقع شب پول دوچرخه پسرش رو جور کرده.
چشماش یه لحظه از خستگی رفت؛ و ندید کامیونی رو که از خیابون فرعی با سرعت خارج میشد.
بوی باران سحرگاهان پائیزیام؛ همین حالا در نمازم خم ابروی تو در یاد آمد؛ به همین دلیل حالتی رفت که یک سجده را جا انداختم…
بعدش دو سجده سهو کردم به نیت «نسیم جعد گیسویت» و «فریب چشم جادویت» قربتا الی الله.
ببین؛ گاهی اشتباهات پیاپی باعث خستگی و یاس میشود؛ اما گاهی هم گند زدنها و ضعف نشان دادنهای دمادم انگیزهای قدرتمند میشوند برای اینکه با خودت لج/عهد کنی و بگویی اگر از آسمان سنگ بارید و از زیر پایم آتش فوران کرد، پایم را از مسیر بیرون نمیگذارم.
برخیز و به جنازهات چند سیلی بزن. اگر بیدار نشد خودت آتشش بزن.
اگر از راه برگردی – موخاس دل ساگرادو فیتوس سیذارتاس
Mojas Del Sagrado Fitous Siddharthas
آنگاه که باید سکوت کرد و به درون شد و با هرچه ورای محسوسات مماس گشت.
Clarinet: Vasisilis Saleas
هر اتفاقی، حرفی، شوخیای، … که من را یاد واقعیتهای – واقعیاتی تلخ – وجودیِ من می اندازند، تا مدتی من را مچاله میکند؛ تا اینکه فراموشی و فریب دادن خویش، کم کم من را سرپا میکند. اما این سیکل دوباره برمیگردد. کسی دیگر، جایی دیگر و اتفاقی دیگر دوباره از نو مچالهام میکند. از وقتی یادم میآید به همین منوال بوده. تا وقتی که هم زندهام به همین منوال خواهد ماند.
همیشه این وقتها فکر میکنم یا خدا وجود ندارد، یا اگر وجود داره عادل نیست. و البته در دادگاه منطق، دلایل بر علیه خدا همیشه بیشتر از لـَه خدا بوده؛ والبته درست هم بوده!
آیات کافری – موخاس دل ساگرادو فیتوس سیذارتاس
Mojas Del Sagrado Fitous Siddharthas
آدم بايد هر روز مقداري موسيقي گوش کند، يک شعر خوب بخواند، يک نقاشي قشنگ ببيند و اگر پا داد يک جمله عاقلانه نيز بگويد.
گوته
روزهای خوبیست. کلا روزهای فراموشی روزهای خوبیست؛ حالا تصور کن که اصلا چیزی برای به خاطر سپردن نداری که بخواهی فراموشش کنی. این یکی دیگر نورٌ علی نور خواهد بود. روزهایی که تا خرتناق انرژیبرند خوب است. حتی وقتی مجبوری تا پاسی از شب بیدار باشی.
وقتی دچار «فراموشی ِ هیچ» میشوی حال بی وزنی داری. نمیدانم کدام مخدر این حال را میدهد اما در این حال به سگ و گربه و درز دیوار هم لبخند میزنی. مثل وقتهایی که 63 تا گلوله در اعماء و احشاء ات نشاندهاند و تو داری با لبخند توصیه میکنی که حاجی وقتی من شهید شدم برو نامزد من رو بگیر و در حالی که داری نامزدم را میگری امام را هم تنها نگذار. یا مثل وقتهایی که کارهایی که دوست نداری را هم بدون مقاومت انجام میدهی؛ یا به جاهایی میروی که خیلی هم در واقعیت اهل رفت و آمد بهشان نیستی؛ ولی یکباره خودت خودت را در یک کافه مهمان میکنی. مثلا باغ فردوس که دم دست است. رسما با خودت خلوت میکنی، لبخند میزنی به همه چیز. حتی منو را که میخوانی لبخند میزنی. آقای پیشبند بسته که خیلی هم علاقه دارد خارجی رفتار کند فکر میکند چیز مسخرهای در منو نوشته اما با آن ژست پروفسورانهی مکش مرگ مای همراه با لبخندی خیلی انتلکتوال/چوال من جرات نمیکند چیزی بگوید؛ میبیند که نخیر؛ خارجکی بالای خارجکی بسیار است. اما در منو چیز مسخرهای ننوشته؛ در واقع در منو از دید من هیچ چیزی ننوشته. اول و آخر هم قرار است یک فنجان بزرگ کریستال چایی سفارش بدهم و خلاص. یک نگاه به موبالیم میکنم که خاموش است. خیلی دقیق به صفحهاش خیره شدهام؛ گویی پیامک مهمی را مطالعه میکنم. اما در واقع دارم خودم را در زمینه سیاه خاموش صفحه وارسی میکنم. موهایم را کوتاه کردهام و دارم دقت میکنم ببینم شویدها در چه حالند. خوبند. من هم مثل منگها هنوز لبخند میزنم.
البته تمام اینها برای وقتییست که کار را تحویل دادهای. حتی خود تحویل گیرنده هم یک سوژهی متحرک است برای خندیدن زیر پوستی. طوری انگلیسی را غلیظ صحبت میکرد که بچههای کف نیویورک هم سر در نمیآوردند. نمیدانم چه اسراری است که انقدر با تلفظ R کشتی بگیرند. من که همهاش Rو Oو U و از این چیزها شنیدم. گویی کل زبان انگلیسی همین سه حرف است. آدم دیگر برای خریدن میل گرد و بیل و استمبولی و فرغون مگر انگلیسی حرف میزند؟ خلاصه هرچه فکر کردم که این گویش برای کجای آمریکا یا بریتانیا و حومه میتواند باشد نفهمیدم. حالا یکی نداند فکر میکند با برادران سیسترز از آن بالا تا پائین آمریکارا دو دور گز کرده ام اما خیلی تابلو بود. اگر آمریکا هم مثل ما شمال داشت میگفتم دارد انگلیسی را با گویش رشت شمال آمریکا صحبت میکند. همان موقع بود که خیلی بی دلیل یادم آمد که سه روز است داروهایم را نخوردهام. حال خیلی خوبیست در کل که کلا فراموش کردی همه چیز را اما اینکه ربطش با آن آقای اهل رشت آمریکا چه بود را نمیدادنم. شاید در پس زمینهی ذهنم فکر کردم این آقا داروهایش را نخورده یا پشت و رو خورده، یا نشُسته خورده، یا با فُیلش خورده.
بعد از تمام این داستانها میرانی تا برسی به خانه و خودت را ولو کنی زیر باد کولر و یک دل سیر موسیقی گوش دهی. روزها و شبهای قبل هم گوش میکردی اما تماماً حکم آهنگ پس زمینهی کار را داشت. حتی پشت رُل هم صرفا برای بی توجهی به گلادیاتورهای بزرگراههای طهران است که گوش میدهی. جنبهی فنی داشت. انگار مغز آدم را دیفرگ میکرد. خب این از موسیقی که جناب گوته گفته بود باید گوش داد که اگر هم نمیگفت ما گوش میدادیم. شعر خوب هم میخوانیم همیشه. هر روز هم که با نقاشیهای پاسکال چمپیون زنده میشویم. میماند گفتن یک جملهی عاقلانه که این دیگر توقع زیادیست واقعا. اما خب برای اینکه وصیت مرحوم گوته روی زمین نماند تلاشمان را میکنیم. «کینه و نفرت انسانها از هم، شبیه قرار گرفتن دو آینه پیش روی یکدیگر است. تا ابد منعکس میشوند و تمامی ندارند؛ مگر اینکه یکیشان بشکند«.
توصیهی آخر را هم من اضافه میکنم و آن هم این است که «آدم هر روز باید فراموش کند». حتی «هیچ» را!
_در گذشتههای دور بر روی جایی از بدن بردگان داغ میگذاشتند تا هرگز فراموش نکنند که از این درجه نمیتوانند بالاتر بروند. هرجا که باشند جای آن داغ آنها را رسوا میکرد، حتی اگر آزاد بودند.
حتی اگر پوست تنشان را هم میکندند، گوشتشان هنوز آن نشان را داشت.
قیاس به بردگی نمیکنم، اما حکایت بعضی آدمها اینگونه است. در هر درجه و موقعیت اجتماعی – ولو بالا – هم که قرار بگیرند، همیشه پیش تو حقیرند، رسوایند و فاقد کمترین ارزش. هرکسی بهتر میداند چه کرده و کجا ایستاده و راه زندگیاش را چقدر از میان لجن طی کرده و خود را به چند نفر فروخته. دیگران ظاهر را میبینند و تو از درون ماجرا خبر داری. معروف است که فرانسویها برای این بهترین لوازم آرایشی و بهداشتی و ادکلنهای جور واجور دنیا را دارند که خیلی اهل بهداشت روزانه نیستند. مثل کف سفیدی که همیشه روی خروار خروار لباس چرک که نمیگذارد ببینی آن زیر چه خبر است. اما تو میدانی و دیدی که چه خبر است. مثل او که میداند از صبح هربار که توالت رفته بدنش روی آب به خود ندیده؛ اما با عطر دوش گرفته.
_هرکسی با چیزی ارضاء میشود و با حصول آن احساس پیروزی و غرور میکند؛ اما دنیا، دنیای نسبیت است. بارها شده بوی عطر کسی که بهای زیادی برایش پرداخته من را تا آستانهی بالا آوردن پیش برده. دنیا همین است. در آن واحد روشن برای من و سیاه برای دیگریست و برعکس.
_محمود آقا بقال محل احساس خوشبختی میکند؛ زود زود مسافرت میرود؛ تمیز و مرتب لباس میپوشد؛ همیشه لبخند میزند؛ هیچ وقت باغچهی جلوی مغازهاش را خشک نمیبینی؛ بوی خوبی از مغازهاش استشمام میکنی؛ از بارها و بارها قیمت پرسیدن خسته نمیشود؛ همیشه قیمت هرچیزی را به نفع مشتری گرد میکند؛ که اگر مشتری پول خرد نداشت، نرود چند مغازه دورتر تا پول خرد کند؛ به غریبهها هم میگوید اگر پول نداری حالا برو، بعدا میآوری.
دکتر فاضلی هم تا ساعت دو نیمه شب مریضهایش را میبیند؛ لبخند نمیزند؛ رنگهای مطباش خستهکنندهاند؛ سرسری معاینه میکند و آزمایش تو را خوب نمیخواند و با داروی اشتباه تو را تا دم مرگ میبرد و عین خیالش نیست و طلب کار است؛ حق ویزیتش را همیشه با اسکناسهای سبز و زرد و به سمت کشوی پول میز منشی گرد میکند. کت شلوارش رنگ پوستش است و تو او را زیر نور لامپ صد اتاق مطبش در جایی چسبیده به کوههای شمال تهران نمیتوانی درست از لباسش تمییز دهی. من میگویم احساس خوشبختی نمیکند؛ اگر میکرد باید زوتر میرفت. خدمت به انسانها بعد از خدمت به عشق واقعی زندگی معنا پیدا میکند. باید شب پیش خانوادهاش باشد. حالا مقصر او یا کسی دیگر، به هر جهت یک جای کار میلنگد و هرچه هست اسمش خوشبختی نیست. منشیاش وقت میداد برای 2 نیمه شب. محمود آقا اما ساعت 8 میرود و شاگردش تا 12 بیشتر پای دخل نمیماند.
_دنیا دنیای نسبیت است. حالا این وسط آدمهایی هستند که لبخند میزنند و احساس موفقیت میکنند، اما هر راهی که به موفقیت ختم میشود، منهای اخلاقیات یعنی هیچ. هستند کسانی که فکر میکنند مهم آن است در راهی که میروند به هرچیزی چنگ بزنند برای بالا رفتن. امروز این، فردا آن، فردای آن، آن دیگری و دیگری؛ تنها برای اینکه به هدف خود فکر میکنند. هر روز خودشان را از کسی آویزان میکنند و حتی هر روز وقیحانه خودشان را عاشق کسی نشان میدهند، برای اینکه در آن روز او ریسمانشان است و فردایی که خیلی زود میآید دیگری جایگزین میشود چون او سکویی بهتر برای پرش است. هر روز رنگی جدید به خودشان میگیرند تا رنگ واقعیشان رسوایشان نکند.
به هر حال یکی برای هدفش شرافتمندانه میجنگد، یکی برایش خار و زبون میشود، یکی همقطارانش را رها میکند و جانش را برمیدارد و فرار میکند. شاید همهی اینها روزی در جایی باشند که از بیرون برای کسی خوش رنگ و لعاب باشد اما برای آنکه میداند داستان چیست، از آب دهان بز بی ارزشتر است. خودشان و مقامشان. اینکه بعضی با وقاحت میتوانند به چشمانت زل بزنند و از وقاحت خود دفاع کنند خودش داستانیست. وقاحت را تنها با وقاحت میتوان توجیه کرد ولی با چیزی نمیتوان شست. اینها یک روز هم برای وقاحتشان صورت حساب میفرستند.
گفت برای پیر نشدن ذهن باید کتاب خواند(میخوانم)، جدول حل کرد(دوست ندارم)، دقیق بود(هستم)، منظم بود(نیستم)، فیلم دید(گاهی میبینم)، شعر حفظ کردن(حفظ میکنم آنهایی را که دوست بدارم)و و و…. و خاطرات را مرور کرد!
به اینجا که رسید گفتم: نه اینکه از خاطره فراری باشم، نه؛ ولی اساسا ذهن خاطره بازی ندارم. هرچیزی که گذشت، گذشت. تا لازم نشود مرورش نمیکنم. نمیتوانم با فکر کردن به اتفاقی که در گذشته با آن لذت بردهام دوباره لذت ببرم؛ بلکه دوست دارم دوباره آنرا تکرار کنم. انسان هرگز با فکر نمیتواند بوی عطری را حس کند که در گذشته استشمام کرده و دوست داشته. باید برود و دوباره و واقعی آن را به مشام بکشد. گفتم راستی مگر من پیر شدهام که اینها را میگویی؟ گفت نه. اما اینکه بعد از آن بیماری که در مدت کوتاهی مچالهات کرده و آن همه دارو به خوردت داده و آن همه لاغرت کرده و هر روز موهایت را میریزد، میبینم که از نگاه کردن خود در آینه فرار میکنی، باید از یک نقطه، دوباره شروع کنی. دوباره باید برگردی به آنجا که دوستش داشتی. به او که از دیدنش در آینه نمیگریختی؛ و این را باید از لذت بردن از چیزهای خوب شروع کرد. حالا بگو ببینم دوست داری اول دورهی درمانت را تمام کنی و دوباره وزن اضافه کنی و روی این اسکلت کمی گوشت بیاوری، یا بروی سفر و نگذاری ذهنت چیزهای خوبی را که قبلا تجربه کرده فراموش کند و دوباره سر حال و خوب شوی؟
گفتم سفر. همانجا دوباره یاد شعر مسافر سهراب سپهری افتادم. در راه بازگشت برای خودم مرور میکردم:
سفر مرا به در باغ چند سالگیام برد
و ایستادم تا
دلم قرار بگیرد،
صدای پرپری آمد
و در که باز شد
من از هجوم حقیقت به خاک افتادم.
.
.
سفر مرا به زمینهای استوایی برد.
و زیر آن بانیان سبز تنومند
چه خوب یادم هست
عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:
وسیع باش، و تنها، و سر به زیر، و سخت.
.
.
و ای تمام درختان زیت فلسطین
وفور سایهء خود را به من خطاب کنید،
به این مسافر تنها، که از سیاحت اطراف طور میآید
و از حرارت تکلیم در تب و تاب است.
من از مصاحبت آفتاب میآیم
کجاست سایه؟
(مسافر/سهراب سپهری)
چندتایی از عکسهای بازگشت به گذشته در شاهرود و اقامتی یک شب و یک روزه با دوستانی بهتر از آب روان در جنگل ابر.
روزی شیخ شهر سومپاتزو به مریدان همی حکایتی نقل فرمودند که ؛ روزگارانی بندهای از بندگان خدا که یکی دیگر از بندگان خدا را دوست همی داشت، رو به آن بندهی خدای دومی کرد و گفت؛ ممکن است بعدها وقتی با تو هستم، کسی دیگر را از تو دوستتر بدارم!
دومی به اولی گفت؛ چرا؟
اولی به دومی عرضه داشت؛ چون همی شاید دیگه!
دومی به اولی گفت؛ زکی؛ این چگونه دوست داشتنی است سست بنیاد و همی لنگ در آسمان؟ این چگونه بی اخلاقی و بیثباتیست در مهر ورزیست که از کنونش فردایش شبیه شوشول فرنود است؟
پاسخ داد: خب دیگه. هرمونهای قویتر و برازندگی!
دومی به اولی گفت: لامصب این مال و بر رو و ریش و اینها چه میکند؟
اولی به دومی: میکند دیگر. اصلا کنیزیاش را خواهم کرد دمادم و میشوم همان کشتزاری که مرد هرگونه خواست بر او وارد شود. اصلا شخم بزند. گاو آهن بیاندازد و زیر و رو کند مرا. دکی!
دومی به اولی: زکی!
مریدان که خیره و با دهانها گشاد به شیخ مینگریستند و منتظر ادامهی ماوقع بودند ناگهان با تشر شیخ روبرو شدند که : ها؟ چتان است مثل بز مرا نگاه میکنید؟ مریدان گفتند: باقیش چی پس یا شیخ؟ گفت همین بس نبود. آدم برای همینش میل گاردون و چار شاخ و سگ دست میبرد. برای بقیهش حتما یاتاقان میزنید که الان صلاح نیست. مریدان پس از شنیدن این حکایت گریبانها دریدند و مثل سگ و گربه بر هم پریدند و گیس کشیدند و عر عر کنان سر به کوی و بیابان گذاشتند و هرکدام در اندیشهی این که باید باب جدیدی در حوزه «استدلال فرنودی», «دست نزدن به لباس شویی» و «دم شما گرم با این مرامت» بازکنند. دانشگاه جندی شاپور هم رسالهها همی از خود در کرد در باب این پدیدهی شگرف، تحت عنوان «درآمدی بر درآمد کاسبان در ساختار فراکنشهای گستر پدید در پدیدار شناسی کنکاش گریزهای معرفت و تمایل به ابتیاع مک لارن اس ال آر با پول ژیان در امروز و تغییر ساختار پرشهای تستسترون و پروژسترونی در رخت خواب و صدای زناشویی آن در فردا» که تماما قاصر بودند از ادای حق مطلب و گذاشتند شاید در سدههای آینده و با ورود یک موجود فضایی به نام کراپپتونیک آرمادیلینک از سیاره بکودا بشود این معمای بشری را با مواد منفجرهای فوق بشری گشود.
شیخ گفت: قال فامیل دور (روحی وَ ارواحٌ العالمینَ لِتُرابِ مَقدَمِ الفدا) که با این درد اگر در بند درمانند, درمانند!
یک- یک تکه نوشتهی عاشقانه دارم. حدود پنجاه روز پیش اولین تکه خط هاش رو نوشتم. نمیدوم، شایدم بیست روز. اصلا اهمیت نداره کی. الان شده پنج-شش خط. با اینتر میشه کردش هجده نوزده تکه خط که معنی بده.
اصلا چیز خاصی نیست اما هر روز میرم یه چیزی بهش اضافه میکنم؛ یه چیزی کم.
راستش در مورد تمام چیزهائیه که دوست دارم و قیاسشون با کسی که ممکنه دوست داشته باشم یک روز. تمام چیزهایی که تا الان یادم اومده همین شده فعلا. خنده داره که تمام چیزهایی رو که دوست دارم بشه فقط پنج-شش خط؛ شاید این خیلی هم زیاده. به هر جهت در موردش تصور درستی ندارم، چون من تمام چیزهایی رو که دوست دارم یادم نمیاد. حتی ممکنه نشناسمون.
من یادم نمیاد باقی چیزها رو چه جور دوست دارم؛ چه شکلی و با چه کیفیتی.
دو- شنیدین میگن خیلی حرفا نگفتنیه؟ به نظرم این حرف خیلی مبتذل و دم دستی شده اما گاهی آدم دچار ابتذال میشه. دچار چیزهایی میشه که فرار میکرده ازشون.
مثل اون مردی که سالها به خاطر چهار چوبهایی، هیچ زنی رو لمس نکرده، ولی ناگهان یک جاهایی از باورهاش میشکافه و اون چیزی که سالها داشته روی رنگ نازک ذهنش ناخن میکشیده بیرون میزنه و وادارش میکنه تا یک شبی، توی ساعتهای آخر شب، توی تاریکی، و از گمترین کوچههای شهر خودش رو برسونه به یک فاحشه خونه و تن بده به چیزی که تا الان بهش پشت کرده بوده.
آدمها ممکنه یک روزی تن بدن به چیزهایی که جلوش ایستاده بودن. حتی یک لحظه، یک آن. حتی به اندازه قبول کردن انجامش در فکر، ولو انجامش ندن.
اون لحظه آدم باورش فرو ریخته، و اگر انجامش نداده یعنی فقط خرابی رو کسی ندیده جز خودش.
قرار نیست همیشه حرفهای بی سر و تهی که میزنم منسجم باشد. غیر منسجمش رو هم باید دید.
سه- دیشب خواب دیدم نتانیاهو سر کوچهای که 20 سال پیش توش زندگی میکردیم یه مغازه تعمیر و فروش ضبط و پخش ماشین داره. من هم رفتم یکی بخرم؛ گفت بهت نمیفروشم؛ چون شما از ضبط و پخش در برنامه هستهای استفاده میکنین!
(شاید منظورش این بوده که موقع تولید کیک زرد با یه لایه توت فرنگی و در حالی که سانتریفیوژها با سرعت بالایی میچرخن، دانشمندان هستهای هم با صدای جلال همتی کمر رو میچرخونن به قصد غربت)
به هر حال توی خواب فهمیدم دوست دائی کوچیکمه که زدن به تیپ و تار هم. (باید در مورد روابطم با دائی کوچیکه هم تجدید نظر بکنم). در اصل برای همینه که بهم نمیفروشه. اما آخرش راضی شد فکر کنم. مثلا تعبیرش اینه که با توافق هستهای ایران و گروه یوگی و دوستان در نهایت موافقت میکنه. گور باباش اصلا!
من خوابام زود یادم میره. گفتم ثبتش کنم تا یادم بمونه که تو ماشین یه همچین دستگاه مرتبطت با برنامه هستهای دارم و احتمالا اولین هدف متحرک موشکهای احتمالی دشمن هستم.
دوستیها و دلتنگیهایی که بوی نیاز جنسی میدهند؛ همین!
نیازهای جنسی و ارتباطش با مسائل عاطفی چیز عجیب و یا مذمومی نیست اما هر کدام از اینها بدون آن دیگری بسیار مذموم است. حتی اگر تماماً عواطف صرف باشد و هیچ بوی مسائل جنسی ندهد. این دو همیشه باید در کنار هم باشند؛ زیرا که هرکدام مکمل آن دیگری است. مطالبی مثل اینها و مطالب بیشتری هستند که تائید کنندهی این موضوعاند که عواطف انسانی و عشق در هر شکلی که باشند، چیزی ماورائی نیستند و تنها محصولی تولید شده در کارخانهی ذهن انسان است؛ اما این هم اشکال کار نیست. دنیا با تمام قوانین نوشته و نانوشتهاش، با تمام مسائل اخلاقیاش محصول همان ذهن است. اینکه کسی با ترشحات هرمونی در ذهنش به شما متمایل میشود چیز عجیبی نیست، بلکه چیز عجیب و مذموم آن است که شما در به تمام معنا ابزاری برای تسکین امیال جنسی کسی قرار بگیرید که بعد از آن همهی عواطفش فروکش کند. چیزی که طبیعیست فروش کند میل جنسیست اما میل عاطفی باید سرجای خودش، آن هم قوی باقی بماند. اینها عواطف گذرایی هستند که بوی همآغوشی و هیجانات جنسی میدهند. مشکل دقیقا اینجاست؛ که تمام ابراز عواطف بر این اصل استوار است و پس از آن دود میشوند و به آسمان میروند. مثل آن پیر مرد فرتوت و ژنده پوشی که به اندازهی یک همخوابی با دختری پول جمع کرده بود و با التماس او را راضی به همخوابی با او کرده بود و وقتی که او را محکم در آغوش داشت و در حالی که ارضاء میشد و رعشههای بدن نحیفش را بر تن دختر میریخت مدام به دختری که تنها دقایقی بود که میدیدش ، نفس نفس زنان میگفت «دوست دارم، دوست دارم، دوست دارم» و بعد از برطرف شدن آن هیجان و ترکیدن آن حجم در حال انفجار تستسترون، دخترک را کنار میزند و زیپ شلوارش را بالا میکشد و میرود رد کارش. یا زنی که دلتنگیهای فصلیاش با ترشحات هورمونیاش رابطه مستقیم دارد.
شاید تنها لحظاتی پس از فروکش کردن امیال جنسی بشود به خود پاسخ داد که آیا آن احساسات اصالتی داشتاند یا نه، و آیا حالا همان آدم یک ساعت پیش است یا نه؟
به هر صورت شاید آنها بعد از این پاسخ بپذیرند که برایشان بعضی آدمها به تمام معنی کارکردی بیشتر از یک ابزار برای خود ارضایی آنها ندارند و تنها تفاوتی که میخواهند باشد این است که این وسیله موجودی زنده باشد.
پرسیدند راه راستی آزمایی ادعای دوست داشتن قلبی دیگران نسبت به خود چگونه باشد؟
فرمود که ببین که بین تمام «وجود تو» در یک طرف و چیزی که با آن خود ارضائی میکند در طرف دیگر، آیا تفاوتی هست؟ برای برخی، انسان کارکرد متفاوتی با آن وسیله ندارد.
خودخواهی آدمها، حرمت شما را زیر پا میگذارد، که شما را هم شبیه یکی از همان کثافتهای کف خیابان بکنند. گاهی دیر میفهمی که بازیچه شدهای. دیر، به روز و ساعت نیست، به عمق بازی است.