ناگـــــــهان

ماه: مارس, 2012

و من دستم خالی بود

خیابون ولیعصر رو داشتم با ماشین میرفتم بالا که دقیقا سر کوچه ای که بغل تئاتر شهره یه دختر لاغر اندام و تقریبا قد بلند به حالتی خطرناک خودش رو انداخت جلو ماشین.البته به خاطر سرعت کم من  این کار رو کرد.ترمز که کردم یهو اومد در ماشین رو باز کرد و نشست و در حالی که دوتا دستش رو گذاشته بود رو داشبورد گفت: توروخدا برو آقا، زود باش برو، دنبالم هستن!
منم گیج و منگ فقط راه افتادم .چهار راه ولیعصر رو رد کردیم و دختر برگشت و عقب رو نگاه کرد.با یه نگاه به صورتش فهمیدم معتاده، نهایتا 8-27 سالش بود.صورت کشیده و چشای درشت گود افتاده، اما به صورتش رسیده بود.خلاصه از زیر اون چهره ی درب و داغون و تکیده، میشد فهمید خیلی قشنگ تر از اینی که الان هست بوده.
یکم که دور تر شدیم خیلی آروم بهش گفتم: کجا میری تا اگه تو مسیرمه ببرمت.خودم دارم میرم پارک وی پیش کسی، مسیرت اگر میخوره بیا، اگرم نه که بگو کجا پیادت کنم.
دختر که حالا انگار دیگه نگران پشت سرش نبود خودشو تو صندلی فشار داد و یه نفس عمیق که من نفهمیدن نشان از خاطر خوش بود یا ناراحتی گفت، هرجا میری منم میام.
گفتم: پس هم مسیریم، باشه .
گفت مسیر رو نگفتم.
جوابی بهش ندادم.تلفنم زنگ خورد و دیدم دوستمه.گفت کجایی؟ گفتم الان جلو پیتزا تراسه هستم و نزدیکم.گفت همونجا وایسا دارم میام.
یکم جلوتر نگهداشتم و گفتم: اگه کاره دیگه ای ازم بر میاد بگو تا انجام بدم، اما اگر داستان چیز دیگس لطفا پیاده شو .خودمم ماشین رو خاموش کردم و پیاده شدم.موقع پیاده شدن صدای بــِریس پام در اومد.تکیه دادم به صندوق و سیگارم رو روشن کردم.اومد گفت پات چی شده؟
گفتم طوریش نیست.گفت تابلوئه که طوریش هست.گفتم خب طوریش هست.گفت تصادف کردی؟
گفتم آره که سوال پیچ نکنه.
گفت آقا خیلی بد اخلاقیا.بهت نمیاد.گفتم ببین خانم تا هروقت دوست داری وایسا اینجا با هم صحبت میکنیم تا دوستم بیاد، بعدشم  برو.
گفت دختره؟ گفتم آره، منتها ریش و سبیل میذاره!
خندید، اما داغون.معلوم بود اهل خلافه اما دلم میسوخت براش.گفتم سیگار میکشی؟ گفت آره.
براش روشن کردم.اونم تکیه داد به صندوق.پک های عمیقی میزد.اونجا فهمیدم خیلی بیشتر از اونی که من فهمیدم داغونه.چند دقیقه به سکوت گذشت تا سیگارشم تموم شد.بهم نگاه کرد و چند لحظه مکث کرد، گفت تو پراید زیر پاته و من بدترین ماشینی که داشتم 206 بود.هرچی داشتم و نداشتم دود شد رفت هوا.یه روزی بود که پسرا برام له له میزدن.اما الان کارم به جایی رسیده که باید برای یه شب بیرون نموندن بهت بگم هرجا میری منم میام!
سرش رو انداخت پائینو رفت…

تازه هنوز جمعه نشده !

این چند روز بیشتر از هر زمان دیگه ای به بودن توی جمع نیاز داشتم.
به تنها نبودن.بعد از مدتها امروز وسوسه شدم چند ساعتی بیام پلاس و فقط توی جمعی باشم و بعدش دوباره ببندم.
اما مقاومت کردم تا دوباره همه چیز از نو شروع نشه.رفتم حمام و دوش گرفتم تا کمی شاید آروم بشم.
قبلش رفته بودم ترمینال تا مدارک پزشکی مادرم رو بفرستم تبریز.چون دوباره حالش بد شده : ((
بعد از زلزله و خراب شدن خونمون که اینا فقط به من گفته بودن کمی آسیب دیده، مادر و پدرم فعلا خونه ی دائیم هستن.
و شاید همین نبودن توی خونه خودشون ودیدن این همه غم یک جا قلبش رو به درد آورده.
فکر کردن اگر بگن خونه قابل سکونت نیست ما باور نمیکنیم که طوریشون نشده.
الانم اومدنی یادم رفت سیگار بگیرم.سیگارم تموم شده.
برم تا سوپری و یه سیگار بگیرم و بگیرانم