ناگـــــــهان

ماه: سپتامبر, 2014

عطر پیچ امین‌الدوله‌ی زلف تو با تابستان رفت و دل ما هنوز پشت در خانه‌ی شماست.
ولی دل ما همه فصل پر می‌کشد  حوالی خانه‌‌ی تان؛ پی همان خانه‌ی قدیمی در آن کوچه‌ی باریک که سرش سقاخانه دارد. همین تابستان هروقت از سر کوچه رد میشدیم، پای سقاخانه می‌ایستادم و آب میخوردم و با چشم به انتهای کوچه سلام می‌فرستادم. والده همیشه می‌گفت چرا هروقت از اینجا رد می‌شویم تو تشنه‌ای؟ بگو لعنت بر یزید. حاجت داری پای سقاخانه پسر؟ امامزاده دو کوچه بالاتر است. برویم دو رکعت نماز بخوان و دل بده تا حاجت دل بگیری.
نشد یکبار به خانم والده بگویم راست همین کوچه را که بگیری می‌رسی به امامزاده. نشان به آن نشان که دیوارش مستور شده با پیچک. تنها روشنی در خانه‌ش هم نور زرد چراغ کم رمق تیر برق چوبی‌ست. نزدیک که میشوی بوی باغ می‌آید. حاجت دل ما همانجا، هرشب، پشت پنجره‌ی آن خانه‌ی قدیمی، گیسوانش را شانه می‌زند.
نشد که بگویم؛ ولی..
هوا سرد شده ولی گه گاهی گوشه‌ی پنجره‌ را باز کن. تابستان رفت ولی ما هنوز سر کوچه‌‌ی‌تان سیراب هم که باشیم تشنه میشویم. مثل صحرای محشر.

انتخاب‌ها که کم می‌شوند، راحت‌تر تصمیم می‌گیریم. وقتی خانه‌ات تنها یک پنجره دارد، تمام داستان‌های خانه‌ات از همان یک پنجره می‌آیند. وقتی انتخاب‌ها کم باشند، احتمالا همانی را که انتخاب میکنی را تا انتها می‌روی و چون همان یک راه است، کم کم با تمام اجزای آن آشنا میشوی. انتخاب‌ها که کم می‌شوند، یاد می‌گیریم که از همان چیزهایی که داریم، بهترین استفاده را بکنیم.
اگر سهم تو از یک خانه فقط یک اتاق باشد، و آن اتاق یک صندلی، یک میز، یک قالی کوچک و یک گل و گلدان داشته باشد، بعد از چندبار آزمون و خطا، میفهمی کجا و چگونه در کنار هم باشند زیباترند.
انسان باید دور و بر خود را همیشه خلوت کند. خلوت که باشد به هر چه می‌بیند بیشتر و عمیق‌تر نگاه میکند. کم کم از همان یک پنجره تمام آنچه در چشم اندازش است را می‌بیند[میشناسد/میفهمد]. بارها همه زوایا را برای اینکه چیز جدیدی پیدا کند نگاه میکند. برای اینکه چیزی را جا نی‌انداخته باشد باز بیشتر دقت میکند. دوباره و چندباره… تا دیگر بداند چیزی نمانده.
حالا شده حکایت کار من که میخواهم از انتخاب‌های کم، کار بهتری ارائه کنم اما در زمینه‌ی کار من آنقدر انتخاب زیاد است که گاه اعصابت خورد میشود. اینجور وقت‌ها فقط باید دست از کار کشید و گذاشت ذهن – این جریان سیال – خودش برود و برود و برود، مثل الان که گذاشته‌ام برود برای خودش بازی کند. آخر روزها و ساعت‌ها این بیچاره را در کار خودم زندانی میکنم. باید بگذاری آنقدر برود و جفتک بی‌اندازد تا بالاخره برسد به جایی که یکهو بشکن بزنی و بگویی: آها؛ خودشه. البته من هنوز به این آها؛ خودشه نرسیدم. چند روزی است سر این کار با خودم کلنجار می‌روم و بدون اینکه دقیقا بدانم برای چه، اما می‌دانم یک جای این کار میلنگد. نمیدانم؛ شاید هم وسواس فکری‌ست.
البته گاهی وقت‌ها باید به خودت بگویی عیب ندارد و سخت نگیری به خودت. مثل همین پریروز که سه نفر سه بار به من گفتند عیب ندارد. چهارشنبه را روز عیب ندارد نامگذاری کردم.
صبحش رفتم دندان پزشک برای عصب کشی؛ و دراز کشیدم روی صندلی‌اش. بعد از گذشت دقایقی از تزریق ماده بی‌حسی  و شروع به کار دکتر، با ایما و اشاره فهماندمش که دست نگهدارد تا چیزی بگویم. گفتم: خانم دکتر این داروی بی حسی که زدین اثر نکرده. درد رو حس می‌کنم. ایشان هم با لبخند گفتند که عیب نداره؛ الان تموم میشه. الانشان هم حدود یک ساعت بعد بود.
غروبش که میخواستم بروم داروخانه تا داروی تمام‌ شده‌ام را بگیرم، سر راه رفتم خشکشویی که کت و شلوارم را هم بگیرم. نگاه میکنم به لباس‌ها و خطاب به حاج‌ آقای پشت میز خشکشویی میگویم: حاج آقا این که هنوز چروکه. با لبخند میگوید عیب نداره پسرم (!!!)؛ یکم که تنت باشه صاف میشه!!!
بعدش هم رفتم داروخانه و به آقای بد اخلاقی که ریش‌هایش تا زیر چشمانش آمده میگویم: آقا لطفا یک قوطی از فلان دارو با دُز پنج بدید. چند لحظه بعد با یک قوطی سر می‌رسد. دارو را میگیرم و نگاهش میکنم. ظاهر و بسته‌ بندی‌اش با قبلی‌ها فرق داشت که البته عیب نداشت، اما اصلا دز مشخصی نداشت. گفتم آقای جناب من عرض کردم دُز پنج. با همان اخلاق نچسبش و چشمانی که گویی از پشت یک سری بوته و شاخ و برگ درختان بهت زل زده بود گفتند: عیب نداره، همشون مثل هم هستن!!!
همانجا من متوجه یک نکته جالب شدم و فهمیدم دیگر نباید گول شرکت‌های داروسازی را بخورم (!!!). مثلا همه‌اش از یک تفریح بچه‌گانه شروع شده. احتمالا اولین بار بچه‌ی ننر یکی از این کارخانه داران به بابایش گیر داده که من چیزی میخواهم تا رویش بنویسم و خط خطی کنم. بابایش هم کلافه شده و برای خلاصی از شر بچه‌اش، لیست داروهایی که قرار است تولید بشوند را به بچه‌ی ننر داده. بعد هم بچه نشته هنرهایش را پاشیده روی کاغذ. فردایش هم این اعداد سر از خط تولید در آورده. خلاصه سرکار بودیم یک عمری. البته عیب هم ندارد!

حالا فهمیدم هیچ چیز عیب ندارد به جز من که فکر میکنیم یک چیزهایی هنوز عیب دارند.

آدم اول [آلبر کامو]

چهل‌سال بعد، مردی در راهروِ قطارِ سن‌بریو با قیافه‌ی ناخرسندی می‌دید که در زیر آفتابِ رنگ‌پریده‌ی بعدازظهرِ تابستان، منطقه‌ی باریک و هموار پوشیده از دهکده‌ها و خانه‌های زشت که از پاریس تا مانش کشیده شده رد می‌شود. مرغزارها و کشتزارهای زمینی که تا آخرین متر مربعِ آن‌ها از صدها سال پیش کشت می‌شد پشت سرِ هم از جلو چشمانش می‌گذاشت. این مرد با آن سر برهنه، موهای ازته‌ زده، صورت دراز و خط‌های ظریف چهره، قد وبالای خوب، چشمانِ آبی و نگاه مستقیم، با آن‌که چهل سالی داشت، هنوز در بارانیِ خود لاغر می‌نمود. دست‌‌اش را محکم روی میله‌ی قطار گذاشته بود و تمام سنگینیِ تن‌اش را فقط روی یک‌ پایش انداخته بود و با آن سینه‌ی باز معلوم بود که از آسودگی و نیرومندی برخوردار است. در این لحظه قطار کُند کرد و سرانجام در ایستگاه کوچک و محقری ایستاد. لحظه‌ای بعد زنِ جوانی که نسبتاً خوش‌لباس بود از پایینِ دری که مرد به آن تکیه داده بود گذشت. زن ایستاد تا چمدان را از این دست به آن دست‌اش بدهد و در این لحظه مسافرْ لبخندزنان به زن نگاه می‌کرد و زن هم نتوانست جلو لبخندزدنِ خود را بگیرد. مرد شیشه‌ی پنجره‌ی قطار را پایین کشید، اما قطار دیگر راه افتاده بود. مرد گفت «حیف شد». زنِ جوان همچنان به او لبخند می‌زد.

+

نوشته‌ی مشابه A Moment

هرجا که با هم رفته بودیم را خراب کرده‌اند؛ ساختمان‌هایی هیولا گونه‌ی نا زیبا جایش ساخته‌اند.
کوچه‌ها دیگر آنقدر باریک نیستند تا شانه‌هایمان را به هم بچسبانند.
گیاهی سر دیواری نیست که ذوق کنی و نشانم بدهی؛ وقتی که بازویم را محکم میگرفتی.
تو نیستی و همه چیز عوض شده. شهر، محله، کوچه و خانه‌ها عوض شده‌اند؛
این شهر، با تمام آدم‌هایش، تمام ساختمان‌هایش، تمام خیابان‌های شلوغش، تمام چراغ‌های روشنش
بی تو متروکه‌است
تنها خاطره‌ی مشترکمان که روی زمین نبود تا خرابش کنند باران بود؛
آن هم مدتهاست در این شهر خشک نباریده.
تو ابرها را هم با خودت بردی زیر خاک گل انار؟
ولی تو با منی؛ تا آنجا که گاهی خودم بوی تورا می‌دهم.

بعد از چند روزی کار فشرده، یک زنگ تفریح کوچک و یک جایزه‌ی کوچک باید برای خودت دست و پا کنی. کارهایت را که انجام دادی، از همانجا یک سره بگازی بروی سی خلوتی خنک. زنگ تفریح یک/ دو ساعته و جایزه هم یک قوری چای در یکی از چای باغ‌های درکه، دراز به دراز روی تخت چوبی، زیر سروهای بلند و در احاطه‌ی هوایی خنک. دور از ترافیک و بوق و اعصاب خوردی‌های کاری و غیره. آن هم در ساعتی که خلوت است و خودتی و خودت. دست و پاها را کش میدهی و خستگی را با صدایی بلند از نای بیرن میدهی و بعد ناگهان به اطراف نگاه میکنی که نکند کسی ببیند. کسی نبود. من بودم و کارگرها که در محوطه نبودند.بعد دوباره آرام میگیری. آدم‌ها همیشه وقت برای لذت‌ها کوچک دارند؛ در همان یک هفته‌ی شلوغ هم میشد. شاید هم این نگاه، خصیصه‌ی آدم‌های ساده و سخت نگیر است. ما آدم‌های ساده، با چیزهای ساده هم ذوق میکنیم. شاید تنها حسن ساده بودن همین است.

اگر کسی بپذیرد که کار یک نویسنده می‌تواند از محیطی که در آن تولید شده و عناصر چشم‌انداز پیرامونش اثر بپذیرد، باید قبول کند که تورین شهر ایده‌آلی برای نویسنده بودن است. من نمی‌فهمم که یک نفر چگونه می‌تواند در یکی از آن شهرها، که تصاویر اکنون در آن‌ها چنان قدرتمند و پرتوان است که برای نویسنده هیچ فضای حاشیه‌ای و یا سکوتی باقی نمی‌گذارند، نوشتن را پیش ببرد. این‌جا، در تورین، تو می‌توانی بنویسی؛ زیرا گذشته و آینده برجستگی بیشتری از اکنون دارند. نیروی تاریخ گذشته و انتظار آینده، درکی انضمامی از تصاویر گسسته و نظم‌یافته‌ی اکنون ایجاد می‌کنند. تورین شهری است که نویسنده را به سمت نیرومندی، خطی‌بودن و سَبک جلب می‌کند؛ به منطق تشویق می‌کند و از طریق منطق راه جنون را می‌گشاید.

ایتالو کالوینو، هرمیت در پاریس: خودزندگی‌نامه نویسی

 

حالا تورین نه، ونیز هم نه؛ فضای ذهنی آن کسی که می‌خواهد بنویسد (نه لزوما نویسنده حرفه‌ای؛ حتی یک وبلاگ نویس) باید باردار نوشتن باشد و قادر به نقاشی ذهنی. مرور واقعیت و در صورت میل، ترکیب آن با کمی خیال.
اینها را در مورد نوشتن گفتم تا به اینجا برسم که چرا بعضی نوشته‌ها را که می‌بینم مردم دارند زیرش سینه می‌زنند وغش و ضعف میکنند و از فوق‌العاده بودنش حرف میزنند را چیز خاصی نمی‌بینم!
این که چیز خاصی نمی‌بینم هیچ افتخاری نیست برای من، اما خب من هم دوست دارم چیزهایی را که میخوانم موجب لذتم شوند. بالاخره یک چیزی یا در من یا در بیرون می‌لنگد. در خودم که چیزی می‌لنگد اما ربطی به درک مطالعاتی‌ام ندارد.

نوشتن نمیدانم اما در هر حال اهل خواندن هستم. کتاب در ماشین هم دارم و هرجایی که معطلی دارم و کاری ندارم انجام دهم، میخوانم. اهل به وجد آمدن از حرفهای نو، نوشته‌های خوب هم هستم. حسگرهای لذتم هم خوب کار میکنند فی الواقع. بدون یادداشت برداری محال است کتاب بخوانم. حتی اگر قلم و کاغد دم دستم نباشد، با اعمال شاقه چکیده‌ی چیزی را که خوانده‌ام در گوشی همراهم می‌نویسم. با این حال اما از بیشتر این نوشته‌های غش و ضعفی – به سعی دیگران -، لذت نمی‌برم. نه تنها لذت نمی‌برم که گاهی فکر می‌کنم به سطح متوسط هم نزدیک نیستند؛ و کاملا معمولی و شاید حتی بی سر و ته. بارها میخوانمشان؛ از اول به آخر، از آخر به اول، از وسط به طرفین، مانیتور برعکس، پاها رو به بالا چسبیده به دیوار و کله پا. چیزی پیدا نمیکنم که نمیکنم. چرا؟ چون فکر میکنم تصویر سازی درستی را در پس خود ندارند. وقتی کسی پیش از نوشتن یک چیز، آنرا در ذهنش نقاشی نکند، (حتی اگر آن چیز و آن مفهوم، نه از ازل بوده و نه تا ابد خواهد بود)، چگونه میتواند آنرا باز آفرینی کند؟ این همان فضای ذهنی است. حالا در تورین اگر باشی و اهل نوشتن، حتی همین کازرون خودمان که دست بر قضا خواهر خوانده‌ی تورین هم هست، و شاخک‌هایت خوب کار کند و نقاش ذهنیِ خوبی هم باشی میتوانی بنویسی؛ وگرنه تورین با جمعیت نزدیک به یک میلیون نفر، هر روز که نویسنده بیرون نمیدهد. هر ده سال یکبار هم، هر ربع قرن حتی. پاریس هم، رم و میلان و پراگ هم. در اصل چیزی باید در ذهن رخ دهد. ممکن است روزی در هیروشیما چیزی ببینی و ده سال بعد در هاوانا بنویسی‌اش. مهم این است که بتوانی چیزی را که میخواهی بنویسی، یکبار، دوبار، ده بار و بیشتر در ذهنت بسازی. باید بدانی وقتی میخواهی از غلطیدن یک هندوانه در حوض آب، وقتی آب را مواج میکند و نور خورشید را میشکند و تلالوءِ طلایی را روی سطح آبی رنگِ کف حوض خلق میکند، دقیقا چگونه آن را بنویسی تا من هم همان حس خنکی را در هزاران کیلومتر دورتر درک کنم. دلم بخواهد پاچه‌ی شلوارم را بالا بدهم و پاهایم را درون آن حوض بکنم که البته کار درستی نیست. من نمیکنم و شما هم نکنید. یا قبلش پاهایتان را بشوئید و اگر مادرتان خانه نبود یواشکی پنج دقیقه این حس را تجربه کنید.
یادم نیست در فیلم شهر فرشتگان بود یا جایی دیگر خواندم، یادم نیست. میگفت ارنست همینگوی جوری از یک میوه و مشخصه‌هایش می‌توانست بنویسد که تو نه اینکه بفهمی مثلا گلابی را می‌گوید، بلکه طعم آنرا در دهانت حس کنی. شاید هم [پاریس] جشن بیکران بود. نمیدانم؛ بروم برای این حافظه‌ام اسفند دود کنم!
خلاصه لازم نیست تا آشپز باشی تا بفهمی چه غذایی خوب است و چه غذایی بد؛ البته در مورد غذای نخورده نمی‌شود نظر داد اما وقتی خوردی، برای تشخیص مزهء بدش نیاز به 20 سال سرآشپز رستوران El Celler De Can Roca  بودن ندارید. با همین فرمان که جلو بروی، نیاز نیست نویسنده باشی تا نوشته‌ی خوب را بفهمی. اما خواننده‌ی دقیقی اگر باشی میتوانی سره را از ناسره تشخیص بدهی. در مورد جراحی قسمت ساب کورتیکال مغز که حرف نمیزنیم.
تا اینجا اگر هرچه گفتم بوی خودخواهی میداد، کمی تامل کنید(با کی هستم اصلا) و دو تا چایی، یکی برای من و یکی برای خودتان بریزید و بعد ادامه میدهیم.

القصه؛ یک جایی در وجود آدم وجود دارد که مال خودش است، جهان خودش است. در آن جهان این چیزهایی که در جهان‌ دیگران خاص است، برای او معمولی است؛ و ممکن است برای جهان دیگران هم ارزش‌های جهان ما معکوس باشند. پرچانگی را تمام میکنم با یادی از یک نویسنده‌ بی نظیر در ادامه‌ی این سطوری که در مورد تفاوت چیزهایی که در دنیاهای ماست و حتی ممکن است کاملا برعکس هم باشند، برایتان نقل کنم تا فکر نکنید هرکس مخالف دیگران است، لزوما خودرا داناتر یا خاص‌تر میداند، بلکه فقط تفاوت دنیاهاست. در یکی از داستانهای کوتاه کتاب کافه زیر دریا به قلم جادویی استفانو بننی یک داستانی هست به اسم “مریخی دلداده” (این کتاب عالی‌ست. توصیه میکنم بخوانیدش). داستان یک موجود مریخی‌ست که به خاطر اینکه در سیاره‌شان به جز چند ماده‌ی تکراری و کم ارزش – از دید آنها – چیز دیگری وجود ندارد، به زمین می‌آید که برای دوست دخترش یک هدیه‌ی خاص و متفاوت پیدا کند. طبیعی‌ست که وقتی از یک سیاره با چند ماده محدود بیایی به زمین، با کلی تنوع باید ذوق زده بشوی و نتوانی بفهمی چه چیزی خوب است و چه چیزی بد. صرفا اینکه چیز جدیدی پیدا کردی خودش نوعی موفقیت محسوب می‌شود. از اولین چیزی که دید به وجد آمد. گفت خودش است؛ عجب جعبه اسرار آمیزی. توش پر است از چیزهای جور واجور، و با بوهای شگفت انگیز. گفت همین را میبرم برا دوس دخترم. اما بعد فهمید زمینی‌ها به این میگویند سطل زباله. در همان گیر و دار که دنبال هدیه بود، دنبال یک زن و شوهر رفت داخل یک رستوران. دید که مرد میخواهد به زن هدیه‌ای بدهد که از قرار معلوم چیز با ارزشی‌ست. وقتی مرد هدیه را از جعبه در آورد، مریخی دلداده دید که این سنگ ریزه‌ها که اینها به آن جواهرات می‌گویند از آن سنگریزه‌های کم ارزشی‌ست که لابلای خاکسترهای آتشفشانها و خلاصه در هر جای سیاره مثل ریگ پخش شده و کسی اهمیتی به آنها نمیدهد. پیش خودش با تمسخر گفت: عجب هدیه‌ای!
علی ایحال؛ بگذارید فکر کنم درک من ایراد دارد و آنهایی که حرفای خوب میزنند، چیزهای خوب می‌نویسند زیادند. چقدر خوب است که اینطور باشد واقعا. مهم نیست یک نفر (من) از آنها خوشش نیاید،مهم این است که خیلی‌ها باشند که “واقعا” خوب بنویسند و خیلی‌های دیگر از آنها لذت ببرند، و اشتباهاتمان و حتی اراجیفمان پشت نقاب تعارفات دنیای مجازی گم نشود و بر مسیر اشتباه، راه را ادامه ندهیم. اگر میخواهیم واقعا بنویسیم.
دنیا پر است از نوشته‌های خوب، از نویسندگان خوب که تا آخرین ساعت زندگی هم نمیتوان خواندنشان را تمام کرد. از این بابت خوشبختانه نگرانی نیست!

دیشب با پسورد یک پستی گذاشتم و نوشتم این برای توست، کلیدش پیش من است، بیا بگیر.
امروز که آمدم خونه و سری زدم به اینجا، دیدم روی اون پست تلاشهایی کردن تا بازش کنن!
اولا اگه راست گفته باشم که برای «تو» است، علی الاصول اون باید یک نفر باشه؛ و اگر واقعا اون یک نفر وجود داشته باشه، فقط خودشه که میدونه کیه. اون یک نفر هم اگر وجود داشته باشه(!!!) باید پاشه بیاد بگیره کلید رو و حرکت مذبوحانه نکنه.
آدم حالات و رفتارهای متفاوت داره. گاهی دوست داره یه حرفای بزنه که صدایی نداشته باشه. فرداش دوست داره فریاد بزنه. اینها فقط به حال آدم بستگی داره و آدم سالم هم روزها و لحظه هاش شبیه به هم نیستن. من که اون نوشته رو مینویسم براتون چون حرف پنهونی ندارم با شما.
امیدوارم هیچ نوشته‌ای در اینجا به زندگی هیچ تنابنده‌ای شباهت نداشته باشه تا سوء تفاهمی پیش نیاد. اگر هم شبیه بود، پیشاپیش عرض میکنم اون نوشته صرفا تصور منه؛ حتی اگر تعمدا عاریت گرفته باشم از یک فضایی یا کسی یا هر چیزی، فقط خیاله و پیامی نداره و به هیچ فردی متصل نیست.
توفیقات تک تک شمارا از درگاه ایزد منان مسئلت دارم. ادامه برنامه رو در خدمت همراهان همیشگی و سایلنت این وبلاگ خواهم بود.