*اگر شبی از شبهای زمستان مسافری
تصور میکنم آدمی را در یکی از آن خانههای قدیمی تهران؛ در یکی از قدیمیترین بافتهایش. مثلا کوچه باریکهای پائین بهارستان. خانهای قدیمی با دری که یک نفر هم به سختی از آن رد میشود. خانهای که آنقدر کوچهاش را در طول سالهای سال آسفالت کردهاند که درش بیشتر از یک وجب پائینتر از کف کوچه است؛ و حیاط کوچکش که یک باغچهی کوچک که با برداشتن چهار-پنج کاشی درست شده، یک پله پائینتر از در است. خانهای که دیوارهای حیاطش تا نیم متری نم گرفته و سیمان سفیدش تبله کرده. خانهای که دیوارهای اتاقش آنقدر نازک است که وقتی فکر هم میکنی، همسایهها میفهمند. تنها طراوت خانه، نم شدن کاشیهای خاکستری با دانههای ریز سیاه، از باران زمستانی، یا آب پاشیدن غروبهای تابستانیست!
خانهای با تنها ساکن فراموش شدهاش که حتی شهرداری منطقه هم نمیداند در قلمرواش یک چنین خانهایست!
ساکنی که از فرط تنهایی مدتهاست صدای خود را نشنیده. تنها وقتیهایی فکر میکرد تنها نیست، که جلوی آینهی دستشویی میایستاد. آنقدر خودش را دیر به دیر در آن میدید که چهرهاش فراموشش شده بود. وقتی به آینه نگاه میکرد، برای خودش تازگی داشت. آخرین بار که کسی را در آن دیده بود، یک آدم جوان بود!
شبی از شبها که دراز کشیده بود و برای دو همسایهی کناریاش با سکوت کتاب میخواند، صدایی شنید!
صدا به خودی خود اتفاقی در زندگی او بود!
حالا کسی با سنگ به شیشهی سکوت خانهاش زده بود!
یک نفر دوست داشت آزارش دهد. چقدر خوب که او هنوز فراموش نشده بود!
لبخند زد و در دلش گفت؛ همهی دنیا هم که فراموشم کنند، یک نفر همیشه به یادم است. همان که از رنج بردنم لذت میبرد!
*عنوان مطلب، نام کتابی از ایتالو کالوینو که وقتی این سطور را مینوشتم، در ذهنم چرخ میزد!