عریضهء یومیّه
یکم- قبلتر یک جایی عارض شده بودیم خدمت مبارکتان که عادت نداریم به سفر در ایام نوروز. خوشمان نمیآید از شلوغی. دلمان میخواهد در یک روز عادی به سفر برویم. اما خب؛ یک روزهایی هم هست که یک دفعه خرق عادت میکنی و بلند میشوی توشهء سفر میبندی برای سفری یک شبانه روزه. مثل پارسال و سفر کاشان. اتفاقا اینجور وقتها موانع کمتر هستند. هر وقت برنامه میریزید، جور در نمیآید.
هوای اصفهان آمد به سرمان. هر کسی رسید گفت اصلا و ابدا اصفهان جای مسافر ندارد که ندارد. مسافرها روی درخت و زیر پلها میخوابند این روزها. ولی ما همین اولین جایی که در اینترنت دیدیم را زنگ زدیم. الو؛ هتل فلان جاست؟ / بله، همینجاست./ چه خوب. جا هم دارید؟ / بله. داریم/ چه خوب. چقدر میشود؟ / اینقدر. / چه بد. شماره حساب بدهید./ بله. بیا. / ممنون.اومدم.
پنج دقیقه بعد پول واریز شد و جا رزرو. به همین سادگی. جلل الخالق.
دوم- صبح خروسخوان زدیم به جاده. خیلی استاندارد و اصولی و طبق اعلام تابلوها و اتوبان نوشتهها، 120 کیلومتر در ساعت. نه یک کیلومتر بیشتر، نه یک کیلومتر کمتر. راهنما زدن در سبقتها و کنار آمدنها. لارا فابین هم میخواند. جاده و وحشیهایی که گاهی از چپ و راستت سبقت غیر اصولی میگرفتند، و موقع سبقت و کنار آمدن راهنما نمیزدند اصلا اجازهء اینگه آرام بگیری و خیلی دور، خیلی نزدیک گوش بدهی نمیداد. پس خودتان یک پرانتز باز کنید و یک استثناء برای آن پست بگذارید. خلاصه رسیدیم به نصف جهان. ظهر بود و همه جا خلوت. یا للعجب. اشتباه نیامده باشیم؟ اینجا چرا انقدر خلوت است؟ وجود همایونیمان را به هتل رسانیدم و اتاق را تحویل گرفتیم. دوشی گرفته، درازی کشیدیم، یک دو ساعته. بعد هم روی تبلت نقشه را چک فرمودیم. قبلا هم اصفهان بودهایم، اما یا برای سفر کاری بوده و یا عبور میکردیم و در کل چند ساعتی بیشتر در شهر نبودیم و خب حال گشتن هم نبوده. آخرین بار یکی از شبهای زمستان که مسافر بودیم با دوستی، از هتل زدیم بیرون که چیزی بخریم. سرد بود و خلوت.درست تا وسط سی و سه پل رفتیم، از دالان کنار پل رد شدیم و رو به زاینده رود که باد سردی را با خود میآورد سیگاری چاق کردیم. گپی زدیم و برگشتیم هتل. صبح هم راه افتادیم به سمت طهران.
روی برنامه هواشناسی که دیشب چک کرده بودیم، هوای اصفهان باید آفتابی میبود؛ اما بارانی بود. یعنی شد. نیم ساعت بعد از رسیدن ما. چه بهتر. از آن اشتباههای خوب هواشناسی.
زدیم بیرون. به به. چه بارانی. شیشهی ماشین که خیس میشد، دلم نمیآمد برف پاک کن کار کند. اما خب مجبور بود که کار کند. تنها روزی بود که از ایستادن پشت چراغ قرمز خوشحال بودیم. دوربین بین پاهایمان بود و وقت توقف فرصتی بود برای عکس گرفتن. چندتایی از عکسهای سفر در ادامه ضمیمه شده.
سوم- نشسته بودیم در میدان نقش جهان و مردم را تماشا میکردیم؛ که دور میدان میچرخیدند و خرید میکردند و عکس میگرفتند و …
ما هم بلند شدیم به چرخیدن و عکس گرفتن. زن و شوهری از کنارمان رد شدند. زن به شوهر که معلوم بود خسته شده میگفت؛ الان میرم بهش میگم که اون یکی مغازه داره میفروشه دویست و پنجاه هزار تومن. شما به من دویست و هشتاد هزار تومن دادی. باید باقیش رو به من بدی. مرد هم جواب داد؛ آره؛ اونم بهت داد!
خانوادهء سه نفرهای که لباس پوشیدنشان نشان میداد مذهبی هستند کنار ما هرجا می ایستادیم می ایستادند. من برای عکس، آنها برای خرید. دختری داشتند هجده نوزده ساله. جلوی هر مغازه یک جور بالا پائین میپرید و جنگولک بازی در میآورد که اینو میخوام، اینو میخوام. با صدای بلند. بابا هم گویا وقعی نمینهاد. مادر هم اصلا انگار نبود. یکجا قوری میخواست، یکجا قابلمه مسی… آخر قوری؟ قابلمه مسی؟ آن هم یک دختر خانم که پُر پُرش هجده نوزده سال بیشتر ندارد؟ خلاصه مغازهء بعد و ادامهء داستان.
جلوی یک ترمه فروشی ایستادیم. با دقت عکس میگرفتیم. با وسواس بگویم بهتر است. ادعایی نداریم در عکاسی، چون به معنای رایج عکاس نیستیم. آقای جوانی که بیرون در حال دادنِ آگهی بازرگانی بود پرسید؟ کارشناس ترمه هستی؟ گفتیم مگر ترمه کارشناس هم دارد؟ گفت یعنی توی اینکاری؟ گفتیم خیر. عکس میگیریم. قشنگ هستند. گفت؛ آها. پس یکی بخر. گفتیم داریم در منزل. اینجا کنار هم که آویزان شدهاند زیباتر به نظر میرسند. گفت آها. و گفتگوی ما تمام شد.
یکجا ایستادیم که از یک آینه عکس بگیریم. تا آمدیم شاتر را فشار دهیم، دختر خانمی به همراه ابوی خود از آینه به کار من نگاه میکردند. قطعا به قوانین فیزیک آشنایی نداشتند وگرنه میدانستند که وقتی آنها من را در آینه میبینند که دوربین را رو به آنها نشانه رفتهام، یعنی من هم آنها را میبینم. بنابر این آنها یک لحظه در جایی هستند که نباید. ولی خب آنجا جای توضیح دادن مبانیِ پایهء فیزیک نبود. عکس را گرفتیم. با دو نفر زل زده به دوربین. آن هم در ضمیمه هست.
آمدیم جلوی یک جینگیل پینگیل فروشیِ مخصوص نسوان. دیدیم یک سری گوشواره آویزان کرده که به به. گوی های فیروزهای ازشان در چند ردیف کنار هم آویزان بود. بالا و پائینش هم به دو نیم دایره بسته شده بود. بعدا در عکس دیدم که دست بند بودند؛ نه گوشواره. آخر آدم هم انقدر ضایع؟ گوشواره را از دستبند تشخیص نمیدهی ؟ خوب شد به عنوان گوشواره نخریدمش برای کسی.
خانمهایی هم کنارم بودند جلوی همان دکان. یکیشان هی میگفت آقا ایشانتیون بده. روی ایشِ ایشانتیون هم تاکید داشت. آقا هم گفت خانم آخر شما یک خریدی بکنید، بعد اشانتیون روی چشم. یاد آن جوک افتادیم که یک بابایی رفت مشهد. بیخ ضریح هی میگفت یا امام رضا کمک کن که من در فلان قرعه کشی برنده بشوم. هر روز میرفت و می آمد اما برنده نمیشد و شاکی بود. امام رضا هم یکهو شاکی میشود و از ضریح میزند بیرون که آخر تو اول برو حساب باز کن، بعد بیا دعا کن.
آخر اشانتیون؟ آنهم در اصفهان؟ آن هم در میدان گرانِ نقش جهان؟ آن هم بدونِ خرید؟ عجیباً غریبا.
سوژه برای عکاسی زیاد بود و شارژ دوربین ما در انتها. در آخرین لحظات عمر باطری، و پایان دیدار ما از نقش جهان؛ عکس لنگ و پاچهمان را گرفتیم که یک روز بگوئیم این هم سند. ما در نقش جهان بودهایم.
چهارم- آمدیم بیرون نقش جهان و از درد کمر یارای راه رفتن تا پارکینگ نبود. همان کنارِ کنار یک فست فود بود که داخلش شدیم که هم بنشینیم و هم چیزی بخوریم. شام پیتزا تناول کردیم. همان فست فودی که دوست داریم. خانمهای متصدی بسیار خوش اخلاق و تپل بودند. تپل سمت راست با یک بچه که آمده بود یک کیسه نایلونی بگیرد بحث میکرد بر سر اسم کیسه. بچه میگفت مُشَمّا، خانم میگفت مشمبا. خلاصه با خنده کیسه نایلون را داد دست بچه. خانم تپل سمت چپ که عینک کائوچویی زده بود و دائم از خانم سمت چپ به خانم وسط تغییر مکان میداد حالت کمک صندوق دار را داشت. خانم تپل وسطی هم که گاهی به خانم سمت چپ تبدیل میشد صندوقدار بود. شام را از همانجا برای رفقای اینستاگرامی نشان دادیم. فکر کنیم کار درستی نبود. چون چندتاییشان دارند رژیم لاغری میگیرند. فلذا کار من ناجوانمردانه و بیشرمانه بود. بیشرمانه تر وقتی بود که عکس بعدش را هم که پیتزا تار و مار شده بود را هم گذاشتیم. عوضش عکس ناهار فردا را نگذاشتیم. آن به این در.
بعد هم قدم زدیم تا پارکینگ و رخش بیقرار را تازاندیم تا پارکینگ هتل. شب، قرصهای نوبت شب و خواب.
پنجم- صبح بیدار شدیم و استحمامی کردیم و رفتیم رستوران. البته از وقت صبحانه گذشته بود و ما فقط رفتیم جرعه آبی بگیریم و قرصهای صبح را بخوریم. خانم رستورانی که کیسهی قرصهای من را با آن همه قرص رنگارنگ دید لابد فکر کرده از آن مسافران در حال مرگ هستم که روزهای آخر عمر میروند سفر که بگویند مثلا ما خیلی قوی و فلان هستیم. خلاصه آمد و گفت اگر میخواهید میتوانم برایتان صبحانه بیاورم. با آن لهجهی شیرین اصفهانی. تشکر کردیم و گفتیم یکی دو ساعت دیگر بیرون چیزی میخوریم. رفت و بکارش مشغول شد. قرصها را خوردیم و لیوان را روی پیشخوان گذاشتیم و تشکر کردیم و رفتیم. لحظهء فوقِ دراماتیک و باکلاسی بود.
آمدیم بیرون و رفتیم سمت رودخانه. همه جا تابلوهای تهدید آمیز راهنمایی و رانندگی نصب بود. یکی میگفت اگر ماشین پارک کنی جرثقیل میآید و ماشینت را میبرد. با اینحال همه پارک کرده بودند. یک جای پارک بود و چند متر آن طرف تر چند افسر. رفتیم جلو تا استعلام بگیریم. گفتیم سلام قربان. خسته نباشید. سال نو تان مبارک. ایشان هم همزمان پاسخ میداد. پرسیدم میشود پارک کرد؟ گفتند بله آقای دکتر(!!!). امروز استثناء است. لحظه، لحظهء بسیار باکلاسی بود. به مراتب با کلاستر از فضای کلاس انگیزِ رستوران هتل. آقای افسر خیلی جدی و با احترام به من گفت آقای دکتر، در حالی که دکتر نیستیم. بعد در جایی که تا خرتناق ماشین و فقط یک جای پارک بود، و همه جا تابلوِ حمل با جرثقیل بود ایشان فرمودن امروز استثناء است. در حالی که اشک شوق در چشمان حلقه زده بود، رفتیم و پارک کردیم. دستی را هنوز نکشیده بودیم که دیدیم یک افسری از جلو میآید با یک دستگاه جریمه کن. از همینها که شبیهش را ماموران آب و برق و گاز دارند. خیلی نامهربانوار داشت به خزانه دولت پول واریز میکرد. دیدیم که همان فضای رستوران هتل با کلاستر بوده. فلذا از پارک در آمدیم و رفتیم در یک پسکوچهای پارک کردیم.
خلاصه رفتیم تا پل خاجو. جمعیتِ زیادی نبود. خوب بود. یک جوری سینه خیز عکس میگرفتیم که ملت خیال کردند که برای گوگل استریت کار میکنیم. چند نفری درخواست کردند که ازشان عکس بگیریم. گرفتیم. دو دختر خانم تین ایجر طور هم خواستند عکسشان را بگیریم. از آنها هم گرفتیم. یک زوجی به همراه فرزندشان هم خواستند عکسشان را بگیریم. آقا تاکید میکرد که این دکمه را باید چند ثانیه نگه دارید تا عکس بگیرد. ما که تا زدیم گرفت. بچهشان که سه چهار ساله مینمود، مردد بود که بیاید در کادر یا نه. بابا هم که این تردید بچه و انتظار من را دید، یکی زد درب باسن بچه که برو کنار تا ما عکس بگیریم. عکس را که گرفتیم، برای اینکه شاید آقا از عکس خوششان نیاید کمی صبر کردیم که ایشان خاطر جمع شوند. بچه هم آمد جلو و گفت عکس رو گرفتی برو دیگه. واقعا که آدمها بهتر است به جای عکس روی پل خاجو به فکر تربیت بچهشان باشند. بچه هم اینقدر پر رو آخر؟ آن هم سه چهار ساله؟ هرلحظه که میگذشت، از فضای باکلاس هتل رستوران کم و کمتر میشد. باید تا کاملا از بین نرفته بود کاری میکردم. کنار رود را گرفتم و رفتم یک فالوده خریدم و سعی کردیم فکر کنیم چقدر همه چیز آرام است و ما چقدر خوش بختیم. کم کم همه چیز آرام شد و ما خوش بخت شدیم. خوش بخت که شدیم، رفتیم سوار ماشین شدیم و رفتیم به سمت سی و سه پل. ماشین را در یک پارکینگ گذاشتیم و رفتیم برای دیدار آخر.
انگار همه فکر میکردند زاینده رود همین یک پل را دارد. خود اصفهانی ها بیشتر بودند. کنار پل هم برادران و خواهران نیروی انتظامی در حال ارشاد نامحسوس مردم بودند. بنرهایی بر علیه ماهواره نصب بود و یکی دوتا هم برای امنیت بیشتر اسلام، موهای بانوان را مخفی میکردند. هر خانمی که میخواست برود روی پل، حجابش را چک میکردند. ما فقط این را در شاه عبدالعظیم، مشهد و قم دیده بودیم. نمیدانستیم که سی و سه پل هم جزو اماکن متبرکه حساب میشود. شاید هم امامزاده دارد.
ساعت نزدیک دو شده بود. راه افتادیم به سمت پارکینگ . همینطور سلانه سلانه میرفتیم که یک بوتیک نظرمان را جلب کرد. با اینکه قصد نداشتیم لباسی بخریم، رفتیم داخل. نیم ساعت بعد با دو شلوار و دو پیراهن و یک ژاکت نازک بهاری روبروی صندوق ایستاده بودیم. آقا حساب کرد و گفت چهارصد و چهار ده هزار تومان. چهار فقره تراول صد هزار تومنی گذاشتیم روی پیشخوان. گفت تخفیف ندارد. گفتیم ببین جوان، ما در تهران عادت داریم تخفیف بگیریم. به درآمد و حساب بانکیمان هم ربطی ندارد. حتی اگر اختلاف قیمت شما و ما هزار تومان باشد هم باید تخفیف را بگیریم. وگرنه حس میکنیم ضرر کردهایم. گفت اینجا تهرانیها چانه میزنند ولی ترکها نه. گفتیم اتفاقا ما ترک طهران زاده هستیم. اما چانه هم میزنیم. آن ترکها که شما دیدید حتما اصل نیستند. چینی هستند. خلاصه آن چهارده هزار تومان بهانهای شد گپی با خنده و شوخی با جوان محترم و خوش اخلاق فروشنده بزنیم و بیرون بیائیم. درب ورود دزدگیر صدایش درآمد. همه برگشتند تا دزد را ببیند. آقای فروشنده پوزش خواست و دزدگیرهای لباسها را جدا کرد. محض رضای خدا یکیشان را هم جدا نکرده بود. همهشان داشتند.
آمدیم بیرون و همینطور سلانه سلانه و در هوای بسیار دلچسب بهاری اصفهان که گربه را وادار به جفتگیری میکند آمدیم سمت پارکینگ. در راه دو رستوران کنار هم بودند. یکیشان صف داشت تا کجا، یکیشان یک نانوا داشت که درخواست میداد بیائید قضا بخورید جان مادرتان. پیش خودمان گفتیم بیائیم ادای آدم متفاوتها را در بیاوریم و برویم یک کار انسانی بکنیم. ولی چون از ادا بدمان میآید، قبض گرفتیم و منتظر شدیم تا صدایمان کنند. نیم ساعتی طول کشید و رفتیم و قضا را خوردیم. دیدیم بهتر بود ادای آدم متفاوتها در میآوردیم. این چه بود آخر که این همه صف داشت؟
ششم- سوار ماشین شدیم رفتیم کمی سوغات اصفهان خریدیم. بعدش هم زدیم به جاده. در قم توقف کردیم کمی هم سوغات قم خریدیم و آمدیم خانه. خسته بودیم و عریضه نوشتن ماند برای امشب.
هفتم- الهی که دلت قرار بگیرد به احسن الحال…
هوای دلت بهار…
بهار دلت بوی باغ سیب…