… همهمون یه روزی کنده میشیم از زمین، اما هیچکدوممون نمیدونیم که توی اون دستائی که مارو بلند کرده آیا، تنهاتریم یا نه؟
… همهمون یه روزی کنده میشیم از زمین، اما هیچکدوممون نمیدونیم که توی اون دستائی که مارو بلند کرده آیا، تنهاتریم یا نه؟
بوی خاک آبپاشی شده، خنکای کاشیهای قدیمی خاکستری رنگ با دانههای ریز سیاه که هنوز خیساند، گلهای تازه آب خورده با قطرات آب سوار بر برگهای شمعدانی و حسن یوسف، پنیر، نان، سبزی، انگور، طالبی، هندوانهای شاید، استکان چایی کمر باریک، درخت مو که هنوز از آبپاشی خیس است و قطرات آب از روی آن گاهی درون استکان چای میافتد و خنکای فضا که شیدا میکند.
عصر دم کردهی تابستان دلخوش است به این بهشت خودساخته و شاید به دختر گیسو سیاه همسایه وقتی با رقصی آرام رخت پهن میکند.
داشتم فکر میکردم به زندگی. دنبال چیزی شبیه زندگی بودم تا مثال بزنم که چگونه میشود از آن تقلید کرد تا بلکه روی کاغذ کمی از زندگی دور بود. چیز خاصی به ذهنم نرسید جز یک اتاق و یک کلید برق. به همین سادگی. گاهی باید در سکوت، راه در اتاق را پیش گرفت و قبل از بستن در ،چراغ را پشت سر خاموش کرد و در را هم بست و رفت. مثل کارمندی که تا نیمههای شب در محل کارش مانده و کسی جز او نیست و همه جا فرو رفته در سکوت و تاریکی و در این تاریکی تنها چراغ اتاق اوست که روشن است. هرچه فکر میکنم میبینم که اساس زندگی در «رفتن» است و نه «ماندن» .اصلا ندیدهام کسی بدون رفتن ، رسیده باشد. اما رفتن همیشه محکوم است؛ چون رفتن را مساوی تنها رفتن و تنها گذاشتن دیگری میدانند. اما میشود دو نفری هم رفت. سه نفری هم میشود. اصلا ماندن و سکون یعنی مرگ. آدم از ماندن بوی نا میگیرد. تازه اگر کسی از قبل هم تنها بود که دیگر بر او حرجی نیست. باید همیشه زندگیات آنقدر ساده باشد که بتوانی به راحتی خاموش کردن چراغ و بستن در، بروی و به خودت مدتی مرخصی بدهی. برگردی یا نه اهمیت ندارد. نفس رفتن، نفس راه پیمودن، نفس مثل آب جاری بودن و نگندیدن و نفس سیال بودن جسم و روح مهم است. هرچه نگاه میکنم، میبینم در کنار چیزهای زیادی که در زندگی هست، یک چیزهای سادهتری هم میبایست میبود که نیست. زندگی یک کلید خاموش/روشن و یک درب خروج کم دارد.
ایلای ِ کتاب برادران سیسترز میگفت: «هیکل بدقوارهام را در ویترین مغازهها تماشا میکردم و با خودم میگفتم؛ کی میشود کسی این مرد را دوست بدارد؟»
احساس کردم باری که ایلای سالها روی دوشاش دارد دیگر برایش بار نیست؛ خود ِ دوشاش شده. برای همین نامرئی شده. برای همین دیگر نمیشود زمیناش گذاشت. خودت فقط میدانی هست و میبینیاش. در ویترین مغازهها؛ هرجا که چیزی تو را منعکس کند، تورا یاد خودت بیاندازد!