بدست ناگهــــــــــان
دخترِ روی پل، ساختهی پاتریس لکُنت
مدرسه رو ول کردم؛ ولی دلم نمیخواس کار کنم. اوّل بیخیالِ مدرسه شدم و بعدش هم از خونه هم فرار کردم. دوس داشتم با کسی غیر خونوادم زندگی کنم. این جوری بود که چنگ زدم به اوّلین فرصتی که پیش اومد…
من که نمیدونم آزادی چیه، ولی دلم میخواست پیش کسی باشم که دوستش داشتم. بچه که بودم فکر میکردم تا وقتی کارات مثل کارای آدمبزرگا نباشه، نفهمیدی زندگی چیه و قبلش اصلاً هیچچی نبودی. فرار کردم که زندگیم شروع شه. ولی مشکل اینجاست که شروع خوبی نبود. برای من که اصلاً خوب نبود؛ از بد هم بدتر بود. هیچوقت آدم خوشبختی نبودهم…
این کاغذای چسبناکِ مگسکُش رو دیدهین؟ من درست عینِ اون کاغذام. همهی آشغالای دوروبرم میچسبن به من. عین جاروبرقیام؛ هرچی آشغال میمونه رو زمین جمع میکنم. خوشبختی هیچوقت درِ خونهم رو نزده. دست به هر کاریام که میزنم اشتباه از آب درمیآد. دست به هرچی میزنم میشه خاکستر. بخت و اقبالِ بد رو که نمیشه وصف کرد. میدونی؛ مثِ استعدادِ موسیقی میمونه. یا استعدادش رو داری، یا نداری…
من از این آدمام که زودی احساساتی میشن، اصلاً به هیچچی فکر نمیکنم. اگه اون یارو سوارم نمیکرد شاید پریده بودم جلو یه کامیون. یارو روانپزشک بود؛ معاینهم که کرد گفت افسردهم. انگار کارِ آسونییه که آدم تظاهر کنه عاشق شده. میگفت من یه بخشی از وجودشم. شاید از اون بخشِ وجودش اینقد خسته شده بود که پا شد رفت تلفن بزنه. هیچوقت هم نفهمیدم رفت به کی تلفن بزنه؛ چون دیگه برنگشت. اون رستوران یه درِ پُشتی هم داشت؛ ولی من که خبر نداشتم. برای همین تا کرکرهی رستوران رو بکشن پایین همونجا منتظرش نشسته بودم… بعد تو همون رستوران شدم پیشخدمت…
یه قاضی بهم گفت افسردهترین آدمای روی زمین همینجا تو فرانسه زندگی میکنن. لابد میخواس من رو دلداری بده، ولی خودش هم یهپا افسرده بود. تا دید دارم گریه میکنم، دسمالش رو بهم داد و رفت…
نمیدونم، شایدم لیاقتم بیشتر از اینا نبوده. بهش چی میگن؟ قانونِ طبیعت؟ بعضی آدما به دنیا میآن که خوب و خوشحال باشن، عوضش من تو همهی روزای زندگیم داشتم گولِ این و اون رو میخوردم. هرکی بهم هر قولی میداد، حرفش رو باور میکردم، ولی آخرش هیچچی برام نموند. هیچوقت هیچکی پیشِ خودش فکر نکرد که شاید از منَم یه کاری بربیاد، برا هیچکی آدمِ باارزشی نبودم. هیچوقتِ خدا از این آدمای الکیخوش نبودم، حتّا هیچوقت از این آدمای بیخودیغصّهدار هم نبودم. قبلاً فکر میکردم وقتی چیزی رو از دست بدی، غصّهات میشه، ولی من هیچوقت هیچچی غیرِ بدبختی نصیبم نشده…
اونوقتا که کوچیک بودم دلم میخواس زودی بزرگ بشم، ولی الآن اصلاً نمیفهمم آدم چرا باید بزرگ بشه. حالا که خودم بزرگتر شدهم فکر میکنم آیندهم مثل اینه که آدم بیخودی تو اتاق انتظار بشینه. یا تو یه ایستگاهِ بزرگِ قطار که پُرِ تابلو و صندلییه. یهعالمه آدم تندوتند از کنارم رد میشن، ولی انگاری من رو نمیبینن. همهشون هم عجله دارن که زودی سوار قطار بشن. لابد یه جایی دارن که میخوان برن، یا یه کسی رو دارن که میخوان ببیننش، ولی من چی؟ اونجا منتظر نشستهم؛ منتظرم اتفاقی چیزی برام بیفته…