ناگـــــــهان

ماه: آگوست, 2013

قلب فاحشه

آدم‌هایی که یک اسم غیر از خودشان در شناسنامه دارند و هزار اسم در دل.

نحن اقرب الیه من حبل الوريد

فاصله‌ام از تو آنقدر دور است که خدا از دور ترین نقطه‌ی عالم از رگ گردن نزدیکتر به نظر می‌رسد!

Mina-Un Anno D’amore

عمق آینه

زندگی‌مان عمیق است، اما شبیه قرار گرفتن دو آینه مقابل هم.
تا بی نهایت عمیق؛ اما هیچ ِ هیچ!

تقدیر سرخ

خطاط قضا؛ داستان ما را به مرکب سیاه نوشت؛ الا آنجا که رسید به دیده که خون می‌گریست.

سنگ،باران،شیشه

خاطر نازنینت هست که عاشق بارانم.
تنها او می‌آوردت تا پای پنجره.
عجالتاً دعا کنید باران ببارد؛ قبل از اینکه به بهانه‌ی دیدار شما با سنگ بزنیم شیشه‌تان را بریزیم پائین.
وگرنه باید کتک آقاجانتان را نوش و پول برای انداختن شیشه خرج کنیم.
البته کتک نوش جان ما و پول فدای سر شما.

 

همچون حباب

مطلبی از داریوش محمدپور
وبلاگ ملکوت

مهم‌ترین آفتی که به خیال من دین‌داران را تهدید می‌کند این است که از یک جایی به بعد احتمال این‌که خودشان را خیلی جدی بگیرند زیاد می‌شود. این جدی گرفتن، از خودشان فراتر می‌رود. کل قصه را گاهی خیلی جدی می‌گیرند. بگذارید هشدار بدهم که مرادم نگاه انکارآمیز خارج از دین نیست. ولی فرقی هم نمی‌کند. از موضعی که دارم روایت می‌کنم ماجرا را، فرقی میان کفر و دین نیست. مشکل بزرگ همین «عبوس زهد» است. که ممکن است فکر کنی چه کشفیات و ذوقیاتی داری که دیگران از آن محروم‌اند. و یادت می‌رود که دریای استغنایی هست که در برابرش تمام کرده‌های تو با ناکرده‌ها برابرند. این‌جا حسنات و سیئات با هم ذوب می‌شوند. آن‌قدر وادی پرمخاطره‌ای است که سخن گفتن از آن هم کار دشواری است. به این دلیل ساده که عوام ممکن است فکر کنند واقعاً فرقی بین خوب و بد و حسنه و سیئه نیست. ولی آن‌ها که اهل اشارت‌اند می‌دانند. خوب می‌دانند که در این سطح نمی‌شود از این بازی‌ها در آورد. این‌جا نمی‌شود برای کسی نمایش داد. هوس نمایش که به سرت بزند، همه‌ی داشته‌های‌ات را از تو می‌گیرند و به تو می‌فهمانند که نه تنها هیچ نیستی که از اول هم هیچ نبوده‌ای. خاکی و غباری بیش نیستی.

این مشکل «جدی گرفتن خود»، این «نخوت»، این «عجب علم» و «باد فقر» و «باد فقه» اختصاص به دین‌داران ندارد. بین فیلسوفان هم رشد می‌کند. بی‌دین‌ها هم معضل مشابهی دارند. مسأله از اساس انسانی است. انسان گرفتار این بلیه است. دوراهی هم این است که هم باید با خودت بستیزی و هم نمی‌توانی از خودت بگریزی. یعنی پارادوکسی که بی آن نمی‌شود زیست. و رشد و بقای آدمی هم به زیستن با این پارادوکس و تناقض است. این‌که از دین می‌گویم به خاطر این است که تا حدودی به فضا و حوزه‌ی زندگی اجتماعی‌ام نزدیک‌تر است و گرنه تمایزی میان حوزه‌ی دین‌داران و غیر آن‌ها از این حیث نیست.
کسانی که در دین‌ورزی خودشان را – یا عمل‌شان را – خیلی جدی می‌گیرند، طبعاً کسانی که سجاده آب می‌کشند یا خیلی احساس فلاح و رستگاری دارند و فکر می‌کنند در حریم خلوت خاص با خود خدا و پاکان همنشین‌اند، بدترین نمونه از انسان‌هایی هستند که هیچ وقت الگوی آرمانی زندگی من نبوده‌اند. یکی از هراس‌های بزرگ زندگی من این است که به قضایی یا تصادفی تبدیل به چنین آدمی بشوم. بگذریم. غرض یادآوری نکته‌ای بودم به خودم. می‌نویسم‌اش که یادم نرود. هستی ما مثل حباب است. «این خانه را قیاسِ اساس از حباب کن»…

شب بود،گلوله رفته بود

حکومت نظامی بود.
تاریک بود.
گلوله رفته بود لعنتی.
رفته بود…
ماشه را چکانده بودم لعنتی.
حکومت نظامی بود.
تاریک بود.
صورتت را ندیدم.
ایست دادم؛گوش نکردی.

شانه‌هایش از گریه می‌لرزید.تپانچه‌اش را روی شقیقه‌اش گذاشت…
[صدای شلیک و افتادن جسدش روی قبر برادرش]

بیا و بنشین کنار من

خدایا به نظرت این تابستونو زودتر تموم کنی بهتر نیست؟
به نظرم میاد حواست به این تایمرش نیست. این همینجوری داره میره واس خودشا!
ببین من میگم پاشو بیا بشینیم اینجا رو اون سکو با هم یه سیگار بگیرونیم.یه حالی میده. بیا یه امتحانی بکن.اصلا من شاکی شم از تو؛ تو شاکی بشی از من. بزن بیرون از اون خلوتت بابا.خسته نشدی؟ دلت نپوسید اینهمه سال؟ پاشو بیا.جلدی اومدیا!
من سیگار دارم؛ شما فقط اومدنی بی زحمت سر رات اون شیرفلکه بارونم باز کن که ما کمال امتنان رو داریم.

odds and sodds 062

یک فاصله

لابد دلیل داشته است که واژه‌ی «روزمرگی» درست شد.
روزمرگی؛ خود روز مرگی‌»»ست؛ تنها با تفاوت یک بار زدن اسپیس.

ایتالو کالوینو

گوسفند سیاه
ایتالــــو کالوینــو

شهری بود که همه‌ی اهالی آن دزد بودند.
شب‌ها پس از صرف شام، هر کس دسته کلید بزرگ و فانوسش را برمی‌داشت و از خانه بیرون می‌زد؛ برای دستبرد به خانه‌ی یک همسایه. حوالی سحر با دست پر به خانه برمی‌گشت، به خانه خودش که آن را هم دزد زده بود.
به‌این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی‌و خوشی زندگی می‌کردند؛ چون هر کس از دیگری می‌دزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی می‌دزدید. داد و ستدهای تجاری و به طورکلی خرید و فروش هم در‌این شهر به همین منوال صورت می‌گرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده‌ها. دولت هم به سهم خود سعی می‌کرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را می‌کردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن بالا بکشند؛ به‌این ترتیب در‌این شهر زندگی به آرامی‌ سپری می‌شد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده.
روزی – چطورش را نمی‌دانیم – مرد درستکاری گذرش به‌ این شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد. شب‌ها به جای ‌اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه‌ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که می‌خورد، سیگاری دود می‌کرد و شروع می‌کرد به خواندن رمان.
دزدها می‌آمدند؛ چراغ خانه را روشن می‌دیدند و راهشان را کج می‌کردند و می‌رفتند.
اوضاع از‌این قرار بود تا‌اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند که به‌این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل‌ این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود. هر شب که در خانه می‌ماند، معنی‌اش‌این بود که خانواده‌ای سر بی‌شام زمین می‌گذارد و روز بعد هم چیزی برای خوردن ندارد.
بدین ترتیب مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن می‌توانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون می‌زد و همان طور که از او خواسته بودند، حوالی صبح بر می‌گشت؛ ولی دست به دزدی نمی‌زد. آخر او فردی بود درستکار و اهل این کارها نبود. می‌رفت روی پل شهر می‌ایستاد و مدت‌ها به جریان آب رودخانه نگاه می‌کرد و بعد به خانه برمی‌گشت و می‌دید که خانه اش مورد دستبرد قرار گرفته است.
در کمتر از یک هفته، مرد درستکار دار و ندار خود را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانه اش هم که لخت شده بود. ولی مشکل‌این نبود، چرا که‌این وضعیت البته تقصیر خود او بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از‌این قرار بود که ‌این آدم با ‌این رفتارش، حال همه را گرفته بود! او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بی‌آنکه خودش دست به مال کسی دراز کند. به‌این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانة دیگری، وقتی صبح به خانة خودش وارد می‌شد، می‌دید خانه و اموالش دست نخورده است؛ خانه‌ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد می‌زد.
به هر حال بعد از مدتی به تدریج، آنهایی که شب‌های بیشتری خانه‌شان را دزد نمی‌زد رفته رفته اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم می‌زدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانة مرد درستکار (که حالا دیگر البته از هر چیز به در نخوری خالی شده بود) دستبرد می‌زدند، دست خالی به خانه برمی‌گشتند و وضعشان روز به روز بدتر می‌شد و خود را فقیرتر می‌یافتند.
به‌این ترتیب، آن عده‌ای که موقعیت مالی‌شان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار،‌این عادت را پیشه کردند که شب‌ها پس از صرف شام، بروند روی پل و جریان آب رودخانه را تماشا کنند.‌این ماجرا، وضعیت آشفته شهر را آشفته‌تر می‌کرد؛ چون معنی اش‌این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمند‌تر و بقیه فقیرتر می‌شدند.
به تدریج، آنهایی که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آورده بودند، متوجه شدند که اگر به‌این وضع ادامه بدهند، به زودی ثروتشان ته می‌کشد و به‌این فکر افتادند که «چطور است به عده‌ای از‌این فقیرها پولی بدهیم که شب‌ها به جای ما هم بروند دزدی». قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانت‌های هر طرف را هم مشخص کردند: آنها البته هنوز دزد بودند و در همین قرار و مدارها هم سعی می‌کردند سر هم کلاه بگذارند و هر کدام از طرفین به نحوی از دیگری چیزی بالا می‌کشید و آن دیگری هم از… اما همان طور که رسم‌این گونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهیدست‌ها عموماً فقیرتر می‌شدند.
عده‌ای هم آنقدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن، نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند و نه‌اینکه کسی برایشان دزدی کند. ولی مشکل‌اینجا بود که اگر دست از دزدی می‌کشیدند، فقیر می‌شدند؛ چون فقیرها در هر حال از آنها می‌دزدیدند. فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدم‌ها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند، اداره پلیش برپا شد و زندان‌ها ساخته شد.
به‌این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود، که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی به میان نمی‌آورند. صحبت‌ها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند.
تنها فرد درستکار، همان مرد اولی بود که ما نفهمیدیم برای چه به آن شهر آمد و کمی‌بعد از گرسنگی مرد.

معاد

معاد فقط حرف آدمای مذهبی نیست. وقتی یه بو میتونه آنچنان رنگی بپاشه به خاطرات سیاه و سفیدت، حتی خاطرات رنگ و رو رفته که چیزی ازش نمونده، و حتی استخون‌ها و خاکستر یه مرده رو از چهار گوشه‌ی زمین جمع کنه و گوشت و پوست بکشه روش و بنشوندش جلوی روت، جوری که هرم نفساش گونه هاتو داغ کنه، میفهمی معاد مال مذهبی ها نیست. اینو یه آدم کم اعتقاد بی خاطره داره بهت میگه. یکی که توی یک ساعت از عمرش هم خاطره باز نبوده.

به سمت درب خروج

ساعت شروع این نوشته، یک و بیست و سه دقیقه‌ی نیمه شب.
داشتم فکر می‌کردم به زندگی. دنبال چیزی شبیه زندگی بودم تا مثال بزنم که چگونه می‌شود از آن تقلید کرد و کمی از زندگی دور بود. چیز خاصی به ذهنم نرسید جز یک اتاق و یک کلید برق. به همین سادگی. گاهی باید در سکوت، راه در اتاق را پیش گرفت و قبل از بستن در ،چراغ را پشت سر خاموش کرد و در را هم بست و رفت. مثل کارمندی که تا نیمه‌های شب در اداره مانده و کسی جز او نیست و همه جا فرو رفته در سکوت. هرچه فکر میکنم می‌بینم که اساس زندگی در «رفتن» است و نه «ماندن» .اصلا ندیده‌ام کسی بدون رفتن ، رسیده باشد. اما رفتن همیشه محکوم است؛ چون رفتن را مساوی تنها رفتن و تنها گذاشتن دیگری می‌دانند. اما می‌شود دو نفری هم رفت. سه نفری هم می‌شود. اصلا ماندن و سکون یعنی مرگ. آدم از ماندن بوی نا می‌گیرد. تازه اگر کسی از قبل هم تنها بود که دیگر بر او حرجی نیست. باید همیشه زندگی‌ات آنقدر ساده باشد که بتوانی به راحتی خاموش کردن چراغ و بستن در، بروی و به خودت مدتی مرخصی بدهی. برگردی یا نه اهمیت ندارد. نفس رفتن، نفس راه پیمودن، نفس مثل آب جاری بودن و نگندیدن و نفس سیال بودن جسم و روح مهم است. هرچه نگاه می‌کنم، می‌بینم در کنار چیزهای زیادی که در زندگی هست، یک چیزهای ساده‌تری هم می‌بایست می‌بود که نیست. زندگی یک کلید خاموش/روشن و یک درب خروج کم دارد.
ساعت پایان این نوشته یک و سی و هفت دقیقه‌ی نیمه شب.

همه‌ی سهم ما

سهم ما، سمت تاریک آدم‌هاست؛ و از آنها سمت تاریک کلماتشان!

ته خط

فرمانده: سرباز؛ بهت دستور میدم شلیک کنی !
سرباز: من به ته خط رسیدم. میفهمی؟! سربازی هم که به ته خط رسیده وزیره. پس دیگه صداتو برام بلند نکن.

Shaken

مرگ بهانه بود. او …
جان به لبش رسیده بود!

دیگر مپرس از من نشان

اولین و شاید هم آخرین تایپوگرافی من
150958

[البته چون عنوان شعروگرافی صحیح نمیدونم، از عنوان تایپوگرافی استفاده کردم]

جا مانده

خوب می‌دانست جا ماندن یعنی چه!
دیر یعنی …
انگار هرگز نرسیده‌ای!

Mi corasón

توفیق اجباری

در جهانی که در آن، فضای مجازی، ذهن و زمان شما را به تسخیر خود در آورده است، پایان حجم اینترنت خریداری شده و عدم تمایل برای تجدید آن، می‌تواند نقطه‌ی عطف زندگی شما باشد.