بدست ناگهــــــــــان

صبحِ گرگ و میش، ساکت و ساکن توی تخت خواب. نسیم با رقص دادن پرده وارد اتاق می‌شود. می‌خزد روی صورت و دست‌هایی که بیرون از ملحفه مانده. صدای همهمه‌ی دلنشین گنجشکها از بیرون و لابلای شاخ و برگ درختان انبوه پشت پنجره به گوش می‌رسد.صدای جاروی رفتگر محل که خش خش کنان آرامشی وصف ناشدنی را در فضا پراکنده می‌کند هم هست. کنارم را نگاه می‌کنم. خوابیده با موهای سیاه. یک اسم سرخپوستی مناسب برای آن لحظه.نسیم چند خوشه از خرمن موهایش را تکان میدهد آرام. “نسیم در خرمن موهایش” هم اسم خوبیست.بین خواب و بیداریست. نیم تنه‌ی عریان کمرش که تنها قسمتی از آن با موهایش پوشیده شده پیداست. دست می اندازم روی سینه‌اش. تنش داغ است. خیلی سریع به عقب می آید و خودش را توی بغلم جا می‌کند و دستم را با دست خودش محکم می‌کند دور تنش. این چیزی ورای آغوش است. یکی شدن است. جایش را درون روح وجسم تو محکم می‌کند. “خوابیده با موهای سیاه”، یا همان «نسیم در خرمن موهایش»، تمام کننده‌‌ی این زیبایی ساده و آرامش سحرانگیز بامداد است. شاید رستاخیز زندگان چیزی شبیه این لحظه باشد. صدای غرش ابرها می‌آید. بعد صدای باران روی برگها؛ روی خیابان. گنشجکها پنهان می‌شوند بین شاخه‌ها؛ و او بین دستان من.
بوی باران سحرگاهی از پنجره داخل می‌شود. «بوی باران سحرگاهی» هم نام برازنده‌ایست.