اگر هوای دلت سوی ماست، بیا…
اگر هوای دلت سوی ماست، بیا…
یک روز کسی که دوستش داری و هرگز انتظارش را نداری، وسط تمام شلوغیها، غریبگیها، دلتنگیها، بی کسیها و بی قراریها؛ با دلچسبترین، عاشقانهترین، مهربانانهترین و دل انگیزترین حالت ممکن در همهی آسمانها، زمینها و دریاها، با چشمانی که میخندد، و دستانی که در هوا تکان میخورد و قلبی که در سینه بیقرار میتپد، و حنجرهای که با عشق و با زیباترین، ملیحترین، وسوسه انگیزترین و دلرباترین صدای جهان، نامت را بلـــــــــــــــــــــــــــند صدا بزند؛ و تو پر بکشی به سویش و از همهی اینها بفهمی که او خوشحال است تو را پیدا کرده و امید دارد گماش نکنی، و تو آرزو میکنی گماش نکنی. آرزو میکند بمانی برایش، آرزو میکنی بماند برایت. تا مدام او باشی، که دوام تو باشد.
اگرچه دنیا بعد از آن، یک دقیقه بیشتر عمر نکند.
آدم نباید فقط یک بار عاشق شود. آدم باید از لحظهی شروع عشق، هر لحظه که او را در کنارش میبیند، یک بار دیگر و از نو باید عاشقاش شود…
هر روز، تا مرگ…
دلواپسی؛ فرناندو پسو آ
روزهایی هم هست که فلسفه است که زندگی را معنی میکند برای ما. سرنوشت کتابیست به بزرگیِ دنیا. هرکسی فصلی از این کتاب است؛ غیرِ ما که پانویسهای این کتابیم، حاشیههایش، نقدهای تندوتیزی به متنِ کتاب. یکی از همان روزهاست امروز. حس میکنم یکی از همان روزهاست. حس میکنم با همین چشمهای خوابآلود، با همین سرِ سنگین و مغزی که هنوز راه نیفتاده شبیه مدادی هستم که بیخودی به جانِ کاغذ میافتد، بیخودی خط میکشد، بیخودی مینویسد. مدادی که خودش نمیخواهد چیزی بنویسد.
مینویسم برای اینکه خودم را گم کُنم. یعنی دیگرانی هم که گُم میشوند مینویسند؟ دوروبرم را که نگاه میکنم میبینم چیزی نمانده تا گُمشدن. شاد نیستم. غمگینم. گُم میکنم خودم را. کسی که خودش را گُم میکند باید رودخانهای باشد که میرسد به دریا؛ نه اینکه با بادی از دریا ریخته باشد روی ماسهها و آفتاب روی ماسهها تابیده باشد و بخار کرده باشدش. من روی ماسههایم. آفتاب روی ماسهها میتابد. من بخار شدهام.
چندماه گذشته از آخرین نوشتههای من. در این چندماه خواب میدیدم که آدمِ دیگری شدهام که دارم بهجای آدمِ دیگری زندگی میکنم. حس میکردم آدمِ خوشبختی هستم؛ هرچند خوشبختی همیشه لحظهای دوام میآورد و بعد محو میشد. حس میکردم این آدمی که هستم آدمِ قبلی نیست. حس میکردم نیستم؛ وجود ندارم. حس میکردم همیشه آدمِ دیگری بودهام. همیشه مغزِ آدمِ دیگری در سرم بوده است. هیچوقت بهجای خودم فکر نکردهام. هیچوقت فکر نکردهام، همیشه زندگی کردهام. امروز دلم میخواهد آدمی باشم که هستم. دوست دارم آدمی باشم که قبلاً بودهام. شاید هم آدمی باشم که دوست دارم باشم. کاری که نکردهام، ولی خستهام. سرم را میگذارم روی دستهایم. آرنجهایم را تکیه میدهم به میز. چشمهایم را میبندم. حالا آدمی هستم که قبلاً بودهام. آدمی هستم که دوست دارم باشم.
ترجمهء محسن آزرم
گاهی وقت ها مینشینی به حماقت خودت از روی ناراحتی میخندی و افسوس میخوری از اینکه چرا برای چیزی که ارزشش را نداشت، زمان گذاشتهای. کمیتِ آن مقدار زمان اصلا مهم نیست؛ کیفیت آن زمان مهم است؛ و اینکه وقتی از خودت بعید میدانستی که تا جاهایی پیش بروی که اصلا فکرش را هم نمیکردی، و تا جایی پیش بروی که با معیارهای تو یک دنیا فاصله داشت، و اینها کاری عادی و پیش پا افتاده تصور شود، و این سوء فهم را برای دیگران ایجاد کند که چقدر خودت را دست کم گرفتهای، بیشتر ناراحتت میکند. از دست خودت عصبانی میشوی. به خودت فحش میدهی. شبیه احمقها میشوی. از خودت میپرسی این آدم احمق که جایگاه خودش را نشناخت واقعا تو بودی؟ پاسخ صریح و سادهاش این است که بله؛ من بودم.