ناگـــــــهان

ماه: آوریل, 2013

Fly away

Fly away

سال‌ها گذشت تا انسان دانست که پرواز، چیره شدن با بال بر جاذبه نیست.
پرواز ترکیب جاذبه با جسارت است.

ایستاده با جسدش

حالم شبیه شرکت در مراسم خاکسپاری خودمه!

The Burning House

If your house was burning, what would you take with you? It’s a conflict between what’s practical, valuable and sentimental. What you would take reflects your interests, background and priorities. Think of it as an interview condensed into one question.

یکی از سایت‌هایی که خیلی زیاد دوستش می‌دارم سایت The Burning House است.
علاقه‌ی من به این سایت، چیزی فراتر از حد عادی است.آدمه‌هایی از چهار گوشه‌ی دنیا، سعی می‌کنند تمام علایق و دلبستگی‌های خود را در یک کادر بسته قرار بدهند. تصور اینکه همین انسانی که برای رسیدن به اهدافش دنیا را به خاک و خون می‌کشد، می‌تواند تا این حد دلبستگی‌های کوچکی داشته باشد برایم عجیب است. شاید بین آدم‌های این سایت افراد ثروتمند هم باشند و این را از وسایلشان یا سوئیچ ماشین گران‌قیمتشان بشود فهمید، اما اینکه مجبورند اولیت‌بندی کنند و نهایتا باید چیزی که در یک کادر بشود جای‌ش داد  را معرفی کنند، نشان می‌دهد غالبا چیزهای عادی و یا متوسط آنچنان روحی برای صاحبش دارند که مثلا Matthieu Mazaudier  را مجاب می‌کند که مدادش را هم‌ردیف مک‌بوک‌اش قرار دهد. یا Hank Butitta  ، نامه هایی را در کادر قرار دهد که  احتمالا نشانی از عشق دارد.
خلاصه حکایت غریبی‌ست برای من این سایت و آدم‌هایش.
یک‌بار هم دوستان گودر خواستند تا همگی دلبستگی‌هایمان را در یک قاب بسته به تصویر بکشیم؛ ولی هرچه کردم نشد که نشد. هرچه فکر می‌کنم حتی چیز‌هایی که هر روز با آنها سر و کار دارم – مثل همین لبتاپ- که از پشت پنجره اش اینجا را تماشا میکنم و کارهایم را انجام می‌دهم، در بین دلبستگی‌های من نیست. یعنی گویا هیچ چیز نیست؛ این  ‹ گویا ‹ ، گویا نشان از تردید دارد.انگار چیزی هست و من شک دارم که باشد، یا پیدایش نکرده ام ، حال آنکه هست. نداشتن دلبستگی هم  لزوما نشان سبک‌باری نیست. لزوما نشان روح بلند انسانی نیست.نداشتن دلبستگی میتواند به اندازه‌ی یک بمب عمل نکرده از زمان جنگ که احتمالا درست زیر اتاقت هست، خطرناک باشد. شاید باید بیشتر فکر کنم و پیدایشان کنم. یا حتی تلاش کنم تا خلق‌شان کنم. سعی می‌کنم در مورد لب‌تاپم تجدید نظر کنم. این دوست نزدیک من بیش از همه اولویت دارد. همین‌که از روزی که مهمان خانه‌ی ما شده مجبور بوده ساعت‌های زیادی چهره‌ی مرا تحمل کند و دم نزد، یعنی می‌شود به آن دل بست. کاری که آدم‌ها نمی‌کنند.
دلبستگی اگر با پای خودش نیامد، باید با پای خودت بروی به سمت‌اش.

پ.ن: متن انگلیسی از خود سایت. +

کاروان

4 (22)

یک‌بار برای همیشه

در جایی از کتاب بار هستی اثر میلان کوندرا، توما این ضرب‌المثلی آلمانی را نقل می‌کند؛  «یک‌بار حساب نیست، یک‌بار چون هیچ است. یک‌بار زندگی کردن، مانند هرگز زندگی نکردن است».

این قسمت از کتاب مرا پرتاب می‌کند به بخشی از کتاب سفر با گربه‌هایم اثر مایک رسنیک که پیشتر هم یکبار نقل کرده ام و دوباره تذکری تلخ است برای خودم.
آنجا که شخصیت اصلی داستان می‌گوید :

«نیمی از عمر صرف این می‌شود که کسی را دوست داشته باشی.
نیمه دیگر عمر صرف اینکه کسی تو را دوست داشته باشد.
اگر خوش شانس باشی و این دو نیمه بالاخره کنار هم قرار بگیرند، دیگر وقت آن است که بروی سینه‌ی قبرستان».

واقعیت تلخی است یکبار زندگی کردن؛ چه زندگی تلخ باشد و چه شیرین.اگر تلخ باشد، در زندگی ِ بعدی میتوان عبرت گرفت و شیرین‌اش کرد و اگر شیرین بود که لذتی است دوباره با عمری تجربه.
از خیال پردازی فاصله می‌گیرم و صحبت کوتاهی را که مدت‌ها پیش بین من و یکی از دوستان رد و بدل شد را نقل می‌کنم؛ که بی ارتباط به مطالب بالا نیست.

گفت: قبول می‌کند تمام آنچه را که دارد بدهد و به ده سال قبل بازگردد.
گفتم: پس از حالا طوری زندگی کن که ده سال بعد دوباره این آرزو را نکنی.

مرد بر وزن مرگ

این روزها به سالهای گذشته، بیش از گذشته فکر می‌کنم.شاید برای اینکه زندگی‌ام دارد به مسیری می‌رود که هرگز تصوری از آن نداشتم.
در سه سال اخیر مسیرهای مختلفی را امتحان کرده‌ام؛ برنامه های مختلفی داشته‌ام. ده سال قبل فکر میکردم روزی کارم به پس ِ میز قضاوت در مقام یک قاضی و یا پیش میز قضاوت در مقام یک وکیل خواهد انجامید. خود را برای هردو توانا می‌دیدم؛ ولی هرگز هیچکدام نشد و در جایگاه متهم نشستم.
اخراج از دانشگاه به خودی ِ خود چیز عجیبی نیست؛ علتش اما می‌تواند عجیب باشد. اینکه سال‌ها دلیلش را پنهان کنی از خانواده‌ات و بهانه‌های مختلفی برایش اقامه کنی  و تصمیم هم نداشته باشی تا آخر عمرت کسی از آن بویی ببرد خیلی عجیب است. اینکه هرگز ردی از تو در دانشگاه‌ات نماند- گویی که اصلا کنکور نداده‌ای – چه رسد به اینکه نام‌ت در دانشگاهی باشد، عجیب است. اینکه بعد از سپری شدن دوران محرومیت‌ات از ورود به دانشگاه، بروی رشته‌ی دیپلم‌ت(الکترونیک) را بخوانی، بدون کمترین انگیزه‌ای و فقط برای بودن در فضای علمی، عجیب است. اینکه آنقدر در آن سالها عذاب بکشی از اینکه جا مانده‌ای از کاروان دوستانت که همه فارغ‌التحصیل شده‌اند و تو دوباره از صفر چیزی را شروع کرده ای که علاقه‌ای هم به آن نداری، عجیب است. اینکه با تمام این اوصاف، ناگهان در میانه راه رهایش کنی و بروی درس و دانشگاه را ببوسی برای همیشه و کنارش بگذاری عجیب است.
اینکه بعد از آن تصمیم میگیری ببندی چمدانت را و بروی یک گوشه‌ی دنیا دوباره از نو درس بخوانی، از همه عجیب‌تر است. ولی اینکه از صدقه‌سری دولت خدمتگزار تمام پس‌اندازت دیگر به پشیزی نی‌ارزد برای پشتوانه‌ی تحصیلت در سرزمینی بیگانه، اصلا عجیب نیست.
پس تصمیم میگیری بنشینی سرجایت و به مسیر جدیدی فکر کنی، و این آخرین نتیجه‌ی فکری ِ  دو ماه ِ گذشته است.
حالا  یک مسیر جدید را مدتی است پی گرفته‌ام تا ببینم باز هم چیز عجیبی خواهد داشت  یا نه!
اما هرچه که باشد، آنی نیست که می‌خواستم؛ هرچند ممکن است نتیجه‌ مثبتی داشته باشد.
وقتی چند سالی هم از دهه‌ی سوم زندگی‌ات گذشته باشد، فرصت اشتباه بسیار بسیار کمتر است ولی اصولا از شکست هرگز نترسیده‌ام ؛ پس دوباره خطر می‌کنم.از زندگی ِ بدون خطر کردن بیزارم؛ از زندگی یکنواخت و بدون چالش نفرت دارم.
حالا می‌روم که آن مقدار موی سیاه باقی مانده را نیز به دست تنش‌ها و نگرانی‌ها بسپارم.
به هر حال موی سپید به مردها خیلی می‌آید.
مرد است و چالش‌هایش، مرد است و خطرکردن‌هایش، مرد است و مُردن‌های مداوم‌ش.
کسی چه می‌داند؛ شاید شباهت «مرد» و «مردن» یا «مرد» و «مرگ» بی‌جهت نیست.

summer wine

صدای من به خودم هم نمی‌رسد گاهی!

عبور تو از خیالم با آن چشمان مست، نخستین حادثه‌ی زیبای هر روز من است.
تو آنقدر زیبایی که شاید خدا، روزی از حسادت عشق‌ام مرا سر به نیست کند.

به نزد من بشتاب

هوراس
شاعر بزرگ رومی

tibi…
non ante verso lene merum cado jamdudum apud me est.
eripe te moroe

برای تو…
روزگاری دراز است که در خانه‌ی من سبویی پر از شراب شیرین هست که تا کنون هیچگاه سر فرود نیاورده است.
از هر پیوندی بگسل و به نزد من بشتاب!

آوار خویشتن

ما که سالهاست زیر آوار خویشتن‌ایم
زلزله تنها یادآوری میکند که اینجا جنازه‌ای افتاده!

رازت را بردار و بمیر

-سرباز؛ وقتی یه رازی داری و کم مونده لو بری چیکار میکنی ؟
+ قربان؛ یا فرار میکنم یا خودمو می‌کشم!
-راه فرار نداری!
+…[صدای شلیک گلوله]

پرچم‌های افتاده

روزی هم باد به پرچم من خواهد وزید.
ولیک در هیبت طوفان و از جایش خواهد کند.

مباد

تنت به ناز غیر ِ تنم نیازمند مباد.

نگاه کن

نگاه کن

گالری «تامس ایربن» در نیویورک این هفته مجموعه ای از عکس های نیوشا توکلیان عکاس ایرانی را به نمایش گذاشته است، این مجموعه آثار «نگاه کن» نام دارد.
خانم توکلیان در وبسایت این گالری توضیح داده است که افرادی که موضوع این عکس‌ها هستند در ساختمان محل سکونتش زندگی می کنند.
اوهمه این تصاویر را در برابر پنجره ای که نمایی از ساختمان های اطراف در پس آن دیده می شوند در ساعت 8 شب گرفته است.
در این عکس ها تلاش شده، احساسات…نگرانی ها…امیدها و ناامیدی های همسایگان به تصویر کشیده شود.
قرار است این مجموعه به مدت یک ماه در نیویورک در گالری «تامس ایربن» در معرض دید تماشاگران باشد.

ویدئو

عشق در نهاد ما نهاد

عشق یک خاصیت رفتاری‌ست.لزوما به مخاطب نیاز ندارد !

سودای پنجره

از یادداشت‌های محمد حسن شهسواری

«دو مرد در اتاقی در بیمارستانی بستری بودند. یکی از آن‌ها کنار پنجره بود و می‌توانست بیرون را تماشا کند و دیگری کنار در که دسترسی به زنگی داشت که در مواقع اضطراری می‌توانست پزشکان را خبر کند. مرد کنار در، بسیار در حسرت جای مرد کنار پنجره بود. مرد کنار پنجره این را که می‌فهمد شروع به تعریف بیرون اتاق می‌کند؛ از خوشی‌ها و حسرت‌های بیرون می گوید. از دردها و شادی‌ها. از درختان، سرسبزی و باران. از سیاهی، تباهی و هجران. از آدم‌های وفادار و فداکار. از آدم‌های نادان و خیانت‌کار. خلاصه آن که روزها و شب‌های مرد کنار در را رنگ‌آمیزی می‌کند تا شبی که به تنگی نفس می‌افتد. حالا باید مرد کنار در زنگ را فشار دهد تا پزشکان را بر بالین مرد کنار پنجره فراخواند. اما در سودای جایگاه کنار پنجره و شیرینی شاهد بودن آن چه بیرون اتفاق می‌افتد، چنین نمی‌کند. مرد کنار پنجره می‌میرد.

فردا، مرد کنار در را روی تخت کنار پنجره می‌برند. اما ای دریغ که چشم‌انداز بیرون فقط برهوتی بی‌مرز است.»

پ.ن:عنوان، برگرفته از متن داستان به انتخاب شخصی.

همیشه شایدی هست

 

می‌گویند صادق هدایت قبل از خودکشی، شکاف تمام درها و پنجره ها را با پنبه پوشانده بود که گاز بیرون نرود تا مرگش حتمی باشد!
اما چه کسی می‌داند؛ شاید داشت وقت می‌کشت که کسی از راه برسد!

دنیای رو سیاه

می‌ایستم کنار دنیا؛ دستم را دوبار میزنم روی شانه‌اش و می‌گویم؛
از دشمنی  چنانی که پیش تو
شیطان حبیب کل خلق‌هاست

همیشه ناگهان

سرخپوستان را دوست دارم، نام‌های سرخپوستان را هم.به نظرم نام‌هایشان، تنها یک نام نیست، بلکه چیزی فراتر از آن است.
انگار کسی را با تمام هویت‌اش صدا می‌زنند؛ با تمام صفاتش و قابلیت‌هایش.نام سرخپوستان، تنها یک نام نیست، همه‌ی یک انسان است.

Red_cloud_and_other_souix
نشسته از چپ: خرس زرد [ Matȟó Ǧí]، ابر سرخ(رئیس قبیله لاکوتا) [ Maȟpíya Lúta]، راه بزرگ، زخم کوچک [ Tȟaópi Čík’ala]، کلاغ سیاه
ایستاده از چپ: خرس قرمز، مرد جوان ترسیده از اسب‌ها [Tȟašúŋke Kȟokípȟapi]، خوش صدا(صدا خوب)، طنین رعد، کلاغ آهنی، سفید دُم، جوان دم خالدار