ناگـــــــهان

ماه: نوامبر, 2013

نصفه نیمه‌های ذهنم

برای اینکه بگویم کلی موضوع برای حرف زدن[نوشتن] دارم، تمام نصفه نیمه‌های ذهنم در این روزها را این زیر ردیف میکنم. شاید یک روز تک تکشان از این حالت در بی‌آیند.

مثلا یک روز میخواستم در جواب ژوزه ساراماگو که گفته: «ادبیات جمعیت دنیا را زیاد می‌کند»؛ به تفصیل بنویسم که چه چیزهایی جمعیت دنیا را کم میکنند؛ آدم‌هایی که می‌میرند بدون آنکه  به آمار خفتگان در گورستان‌ها اضافه شوند.

یا مثلا وقتی برای اولین بار شنیدم که می‌گویند «فلانی تپش قلب دارد»، کلی تعجب کردم! از خودم پرسیدم اینکه کسی قلبش می‌تپد، آیا چیز بدی‌ست؟ نباید بتپد؟ نتپد و برود بخوابد سینه‌ی قبرستان، ملت خوشحال می‌شوند؟ خب قلب کارش تپیدن است دیگر! حالا که خودم چند سالی‌ست تپش قلب دارم، فهمیدم که فی الواقع نباید بتپد!

یا مثلا میخواستم بگویم حرف بزنید با هم. حرف زدن خیلی خوب است. با آدمش. با اهلش!
به روزی فکر می‌کنم که هیچ‌کسی نخواهد با من حرف بزند. مثل زمان پیری. به روزی فکر می‌کنم که صدایم را فراموش کنم!
به روزی که ممکن است اسم خودم را صدا کنم.(البته اینکار را قبلا هم کرده‌ام) .
وقتی خودتان را صدا کنید، یک حس ناشناخته‌ای به شما دست میدهد. نمی‌شود گفت خوب است. نه! حس ناشناخته اسم خوبی‌ست برای آن. امتحان کنید.

یا مثلا از این فکرم بنویسم که همیشه فکر می‌کردم انسان اگر فراموش بشود، یعنی مرده ‌است. اما واقعیتش این است که انسانی که از یاد خودش برود مرده است!
بالاخره فکری‌ست دیگر! علما باید نظر دهند!

یا مثلا کاش مارا هم مثل خدا که قبولش ندارند، دائم صدا میکردند.

یا مثلا بگویم برای هرچیزی وقتی معین کرده‌اند. از یک جایی به بعد، همان قدر نمیتوان کاری کرد، که از یک جایی به قبل!

و این یا مثلا آخری که حرف نیست؛ عکسی ست از Boris Bajcetic  که می‌شود درباره‌اش حرف زد؛ اما خودش با شما حرف می‌زند!

 

روشن فکر/ تاریک عمل

به مناسبت روز جهانی مبارزه با خشونت علیه زنان؛ که گذشت!
یکی از چیزهایی که حالم را در دنیای مجازی بد می‌کند، برخی از مردانی هستند که ادای مدافعین حقوق زنان را در می‌آورند. اینها بیشتر در دنیای مجازی به حقوق زنان احترام می‌گذارند؛ چون نه تنها هزینه‌ای ندارد؛ که گاهی نفع هم برایشان دارد! مردهایی که سعی می‌کنند با اینکار تظاهر به رفتاری روشنفکرانه کنند؛ برای مقاصدی!
اگر مشت نمونه خروار را معیار بگیریم، باید به تناسب مردانی که اینجا گریبان برای حقوق زنان پاره می‌کنند، در دنیای واقعی هم عدد متناسبی از اینها را بتوانیم ببینیم. نه؟! نصف این نسبت! نه؟! یک چهارم این نسبت! اما واقعا نمی‌توانیم ببینیم.
مثل این آدمهایی که در وصف فاحشه‌ها قلم فرسایی‌ها کردند؛ که فاحشه بودن به فلان چیز نیست و به بهمان چیز است. اتفاقا من هم با آنها موافقم. البته اینکه فاحشه بودن به چه چیزی‌ست بحث من نیست. اینکه کسی چه می‌کند به خودش مربوط است. کسی را نمی‌شود برای این کار مورد توهین و تضییع حقوق قرار داد؛ اما سوالم این است که اگر به اعتقاد این افراد، فاحشه بودن به روح آلوده و پلید است و نه تن؛ چند درصد از این آقایان قبول میکنند که با یکی از همین به قول خودشان انسانهای مورد ظلم واقع شده به دلیل نگرش غلط جامعه، پیمان ازدواج؛ و حتی پیمان یک دوستی، آن هم نه برای مقاصد جنسی، بلکه از سر عشق و علاقه‌ای واقعی ببندند؟ اینکه چه تعداد از آنها قبول می‌کنند گذشته‌ی او را شخم نزنند و هربار که ناراحتی پیش آمد، دوران ماضی را برایش مرور نکنند؟ حتی اینکه در مقابل فشارها و نگاههای خانواده و آشنایاشان مقاومت کنند؟ (که اگر اینکار را بکنند واقعا کاری قابل تقدیر و ستایش انجام داده‌اند).
جواب این سوال رو واگذار می‌کنم به تجربه خودتان از آنچه در واقعیت جامعه دیده‌اید!

بیشتر روشنفکران جامعه‌ی ما مجازی هستند؛ حتی اگر در دنیای واقعی باشند، بیشتر احترام به حقوق دیگران – چه مرد و چه زن – مجازی و شعاری‌ست. تمام حرف من مقایسه‎ی نسبتی از این افراد با آن چیزی‌ست که واقعا در جامعه به چشم میخورد. دست کم من نمی‌توانم آن را ببینم. من این را می‌بینیم که وقتی حتی می‌خواهند دختری را برای انجام عملی که برایش سخت بوده ولی انجام داده، تشویق کنند، به او صفتی مردانه نسبت می‌دهند. میگویند چه مرد شده‌ای! این در حالی است که هرگز مردان را برای رفتاری فداکارنه مثل مادر، به صفتی زنانه منتسب نمی‌کنند. هرگز به مردی نمی‌گویند چه زن شده‌ای؛ مگر برای تحقیر او. اخیرا صادق زیبا کلام، در بخشی از مصاحبه‌اش با روزنامه «ابتکار» گفت: «اگر …، «من اسمم را عوض مي‌کنم و ميذارم مثلاً پريچهر زيباکلام و لباس زنانه تنم مي‌کنم«. می‌بینید که روشنفکر جامعه‌ی ما برای تنبیه و تحقیر خود، میگوید که اسم زنانه بر خود می‌گذارد و لباس زنانه بر تن می‌کند! هرچند بعدا برای این حرف از بانوان عذرخواهی کرد؛ اما آن ابراز نظر نشان از رسوب نوعی تفکر «زن حقیر پندار» است. این چیزی‌ست که حتی ممکن است با پوزش دردی را التیام ندهد؛ چون ریشه دار است! زیباکلام باید نگرشش را به این موضوع تغییر دهد؛ ادبیاتش در مرحله‌دوم اهمیت است. روشنفکری حقیقی دشوار است،چون هزینه دارد؛ هزینه‌ای معنوی؛ و آن هزینه‌ی معنوی یعنی گذشتن از افکار متعصبانه و غلط خودمان و عامل بودن به آنچه ادعا می‌کنیم. انجام یک سری رفتارهایی که سالهاست انجام نداده‌ایم! خط بطلان کشیدن بر آنچه در گذشته از آن دفاع کرده‌ایم! اینها نتیجه‌اش می‌شود «تغییر»؛ و کیست که نداند تغییر دادن در افکار و زندگی، آن‌هم سالهای سال پس از عادت به انجام آن، شهامتی ستودنی می‌طلبد. انگار که خود را ویران کنیم و از نو بسازیم.
و کلام آخر اینکه؛ اگر می‌دانیم که بیراهه می‌رویم، ولی نمی‌توانیم تغییر کنیم، دست کم از اشتباه خود دفاع نکنیم. اگر نمی‌توانیم تغییر کنیم، دست کم نقش روشنفکران حقیقی را بازی نکنیم؛ تا دیگران در مقابل ما فریب نخورند و تکلیفشان را با ما بدانند.

پ.ن: خیلی از عقاید و تفکرات زیباکلام را می‌پسندم. اما این رفتارش جای نقد بسیار دارد.

پیش از تیرباران، مُرده بودند

در جنگ جهانی اوّل در جبهه‌ی غربی، دو رسته از نیروهای آلمان و انگلیس در فاصله‌ی اندکی از هم سنگر گرفتند. ماهِ دسامبر بود و نزدیکی‌های کریسمس. انگلیسی‌ها شب‌ها آهنگ می‌نواختند و آن‌طرف، آلمانی‌ها جوابشان را می‌دادند، می‌خواندند. و شب بعد برعکس. رابطه‌ی انسانی. آلمانی‌ها بند پوتین می‌گرفتند و سیگار به انگلیسی‌ها می‌دادند. انگلیسی‌ها نخ و سوزن آن‌ور می‌فرستادند و کشِ تنبان می‌گرفتند. آب و نان و سوسیس و کالباس و اگر شرابی هم بود بین‌شان رد و بدل می‌شد. تا این که روزی از فرماندهیِ توپخانه‌ی زرهی به سربازان آلمانی خبر می‌رسد که قرار است فلان‌شب خط انگلیسی‌ها بمباران شود. آلمانی‌ها، انگلیسی‌ها را با خبر می‌کنند و آن‌ها را به سنگرهای خودشان می‌آورند. کنار هم می‌نشینند. چند شب همین وضعیت تکرار می‌شود. خبری از کشته‌شدگان سربازان انگلیسی به گوش فرماندهان آلمانی نمی‌رسد و آن‌ها مشکوک می‌شوند. سربازی را می‌فرستند تا ته‌وتوی قضیه را دربیاورد. سرباز می‌رود و می‌آید و ماجرا را برای فرماندهان تعریف می‌کند. دیگر می‌دانید چه می‌شود. اعدام فرماندهان هنگ. بله اعدام می‌شوند امّا قبل از آن محاکمه‌ی نظامی می‌شوند. و چه چیزی بدتر برای یک نظامی درجه‌دار که با لباسِ خواب در محکمه حاضر شود؟ تحقیر کردن. آن‌ها پیش از بسته شدن به تیرک چوبی، پیش از تیرباران، مُرده بودند. صفِ منظم تیراندازها که شلیک می‌کنند، آن‌ها دوباره می‌میرند. هیچی دیگر. پلِ لغزانِ چوبی شکسته می‌شود. چند روز بعد سربازان آلمانی به انگلیسی‌ها حمله می‌کنند. در سنگرهای انگلیسی، سربازان آلمانی با پوتین‌هایی که با بند انگلیسی‌ها سفت شده بود، ته‌سیگارهایی را که خودشان به آن‌ها داده بودند، له می‌کردند و پیش می‌رفتند. له می‌کردند و می‌رفتند. می‌رفتند.
+

اندازه نگهدار که اندازه نکوست

یکم- آدم‌های صبور، گاهی ممکن است صبرشان به چیزهای دیگری تعبیر شود. مثلا به اینکه «لابد کاری از دستشان بر نمی‌آید!» یا «اگر واکنشی نشان نمی‌دهند، یعنی پذیرفته‌اند!».
نه؛ آدم‌های صبور به خودشان و دیگران احترام می‌گذارند؛ اما اگر چیزی از حد گذشت، ممکن است آدم دیگری شوند. آدم‌های صبور، همان اندازه که صبرشان بی صداست، سر ریز شدن صبرشان هم ممکن است مانند سیل باشد.
گاهی وقت‌ها هم تواضع و فروتنی انسان و اینکه نمی‌خواهد دیگران را یاد نقض‌هایشان بی‌اندازد، و در عوض[و به اشتباه] نقص‌های خودت را یک به یک ردیف می‌کنی، ممکن است دیگران را به توهم بی‌اندازد؛ طوری که چیزی هم بدهکار می‌شوی.
لازم نیست انسان عیوب دیگران را به رخشان بکشد، اما گاهی برایشان هم نباید پنهان کرد؛ تا یک چیزهایی را هرگز فراموش نکنند.
تمام این حرف‌ها می‌توانست هرگز گفته نشود، اگر آدم‌ها پایبند «اندازه نگهدار که اندازه نکوست» می‌بودند.

دوم- گاهی وقت‌ها آنچه انسان از خویشتن خویش برداشت می‌کنم و نگرشی که به خود دارد، ناراحت کننده‌تر از چیزی است که دیگران برداشت می‌کنند و می‌بینند. در اکثر موارد همینطور است. ممکن است حماقت مارا تا روز مرگمان، احدی نفهمد، ولی ما خودمان را تا سراشیبی قبر برای حماقت خود و رفتارهایی که نباید انجام می‌دادیم نمی‌بخشیم.

سوم- آینه وسیله‌ی خوبی‌ست؛ اگر می‌دانستند!

زلف بر باد

عشق بسان ریاضیات است
تمرین نکنی، فراموش میکنی راه و رسم‌اش را
برای خیالم مشق می‌کنم آئین نگارش عاشقی را
برای کسی که پیش از این زاده نشده و شاید هم زاده نشود

خاطرتان که هست
پیش‌تر که روزگارمان رنگ زلف شما بود،
حالا هم که توفان زده.
تصدقتان…
وقتش شده که بردارید چارقدتان را و مجاور باد بایستید!

Pascal campion

یکی از مشخصه‌های هنرمند، توانایی وی در انتقال افکار و تمایلات و باورهای ذهنی اوست؛ به طوری که بتواند تصویری دقیق از آن چیزی که می‌اندیشد ارائه دهد.
یکی از این هنرمندان که سالهاست کارهای او را دنبال می‌کنم، Pascal Campion است. گرافیستی که از تمام کارهایش می‌توان شخصیت او را باز تولید کرد. دست کم من از کارهای او این چنین برداشت کرده‌ام؛ که به طور مثال مردی خانواده دوست است؛ جایگاه همسر[شریک] و فرزند به شکل کاملا جدا در ذهنیت او وجود دارد. همانطور که باید باشد. این که این دو را جدا می‌بینم، برای این است که به هر کدام جداگانه پرداخته است.هر کدام جایگاه خود را در ذهنیت او به شکل کاملا مستقل دارند؛ و خانواده به معنای مجموع آنها، شکل سوم زندگی جمعی است. آن چیزی که او ارائه می‌دهد، احتمالا آن چیزی است که وی درون آن است و یا آن چیزی است که دوست دارد درون آن باشد. یک خانواده‌ی شاد، با روابط گرم و پر از لبخندمی‌توان از کارهای او فهمید که چقدر روحیه‌ی امیدواری دارد. رنگهای گرم، درخشان و شاد، این پیام را منتقل میکند و همچنین برتری قدرتمندی در آثارش دارند؛ ولی آنجا که از رنگهای تیره هم استفاده میکند، درخشش زیبایی به آن می‌دهد. حتی اگر شب باشد. حتی حس تنهایی در کارهای او، حس خوبی را منتقل می‌کند. یک حس شاعرانه در تمام کارهای او جریان دارد. او در انتقال حسی که باید منتقل کند، کمترین مشکلی ندارد. مثلا آنجا که بخواهد میل شنا را در تو ایجاد کند، به راحتی اینکار را می‌کند. این پست حرف زیادی ندارد. خودتان او را دوست خواهید داشت.
در یک کلام؛ او هنرمندی فوق‌العاده است!

وبــلاگ Pascal Campion
وبسایت Pascal Campion

محبوبه شب‌ هایمان خشک شد

تا سالها تنها گل‌هایی که می‌شناختم، محبوبه شب، حسن یوسف و یاس بود!
وارد حیاط که می‌شدی، دو گلدان بزرگ محبوبه شب در سمت چپ حیاط، درست گوشه‌ی تراس کوچکمان بود. یاس‌ها از سر دیوار به داخل حیاط و کوچه سرازیر بودند و حسن یوسف هم در کنار باقی گلهای مادرم، در گلخانه‌مان بود.
درست یادم هست که باغچه‌ای داشتیم در کنار راست حیاط، پر از گل و یک درخت سیب، یک درخت هلو و یک درخت انگور که همینطور وحشی و بی‌پروا سر به پشت بام در طبقه‌ی دوم کشیده بود. درخت یاغی خانه‌ی ما. کنار باغچه یک حوض کوچک داشتیم؛ که چقدر من عاشق خنکا و زلال آبش در فصل گرما بودم. هنوز و در این لحظه می‌توانم رقص نور خورشید را در کف حوض وقتی که در تلاطم آن می‌شکست، ببینم. جلوی در خانه هم درخت بزرگ و بلندی بود که تمام چشم انداز جلوی خانه را پوشانده بود. چه خوب هم بود. یادم هست کوچک که بودم با برادرم از روی آن درخت با ترفندی یک طوطی گرفته بودیم. صدای طوطی را که شنیدیم مثل برق و باد رفتیم به پشت بام و یه سطل را پر از آب کردیم. آب را محکم به میان شاخ و برگ سبز و پر پشت درخت پاشیدیم و بدون اینکه اصلا صبر کنیم و ببینیم که طوطی خیس شده یا نه، در چشم بر هم زدنی پله هارا دوتا یکی پائین آمدیم. مطمئن بودیم که کارمان را درست انجام داده‌ایم. طوطی درست کف حیاط افتاده بود. آن طوطی سالها مهمان خانه‌ی ما بود و دیگر حتی به قفسش هم نمی‌رفت.
مادر آن سالها خیلی گل داشت. گلخانه‌مان در طبقه‌ی دوم خانه بود. بیشتر همسایه ها از مادر گل می‌خواستند. در آن کوچه فقط ما محبوب شب داشتیم. من از آن وقت‌ها عاشق محبوب شب بودم. تابستان‌ها خانه‌ی ما را از عطر محبوب شبش می‌شد پیدا کرد. وارد کوچه که می‌شدی بویش را حس می‌کردی. خب آن وقت‌ها آنقدر ماشین و دود نبود که نگذارد بوی گل به مشام کسی برسد. این‌ها که می‌گویم برای پیش از سال شست و نه است. وقتی از آن کوچه کوچ کردیم، من دوازده سال داشتم.
آن کوچه همه چیز داشت، چیزهای خوب. گل‌های مادرم، حیاط متوسط و زیبایمان، آرش دوستی که تنها دوستم بود و تنها دوستش بودم. آنها بهایی بودند و برای همین خیلی شاید سختشان بود با دیگران ارتباط داشته باشند. جامعه‌ی محروم از حق. هرچه گشتم عکس خودم و آرش را که روز تولدم با هم گرفته‌ایم، پیدا نکردم. ای کاش دوباره آرش را پیدا کنم.
مسجد قدیمی محله‌مان، که از وقتی چند سال قبل خرابش کردند و از نو ساختند، دیگر دوستش ندارم. آنقدر مسجد با صفایی بود که من گاهی فقط می‌رفتم و در حیاطش می‌نشستم. حیاطش یاد آور دوران جنگ و تشییع جنازه‌ی شهدای محل بود. بچه بودیم و پر شور. پشت پیکر هر شهیدی تا هرجا که می‌توانستیم می‌رفتیم. یا ایام محرم که مسجد محل شلوغ بازی و شیطنت‌های ما بود.
نیمه‌ی شعبان در آن محل سر تا ته کوچه را گلدان‌های شمعدانی و لامپهای مهتابی می‌گذاشتند؛ و ما میان نور و گل بالا و پائین می‌پریدیم. نمیدانستیم امام زمان کیست؟ شهید کیست؟ نماز چیست؟
حتی زمان جنگ وقتی موشک‌های عراقی را در آسمان می‌دیدیم که  رد سفید از خودشان برجای میگذارند، فکر نمیکردیم که تا چند ثانیه بعد، عده‌ای دیگر زنده نخواهند بود. مثلا یکبار- که شهریور ماه بود و ما با بچه ها فوتبال بازی می‌کردیم- یک موشک به محله‌ی نزدیک ما خورد. هرطور بود خودمان را رساندیم آنجا. موتور سوار با موتور سیکلتش روی درخت بود؛ و البته که مرده!
کودکی‌ و شروع نوجوانی  برای من یادآور فوتبال دستی، آتاری، بلال، تیله، دوچرخه، لباس زورو، لوله پولیکای باریک که کاغذ لوله شده درونش میگذاشتیم و با فوت محکم پرتابش میکردیم، تیر و کمان، دست و پای همیشه زخمی، آبتنی در حوض حیاط، آرش و محبوب شب بود.
همه‌ی اینها را وقتی از دست دادم که نامزد خواهرم که تازه از سربازی آمده بود در تصادف فوت کرد. یک ِ یکِ شصت ونه، همه‌ی آنچه گفتم برای من تمام شد. شروع هر سال، برای من پایان خیلی چیزهاست.
پدرم خانه را همان موقع فروخت و ما آن خانه را با تمام روزهای خوشش و آخرین یادگار ناخوشش برای همیشه ترک کردیم.
محبوب شب‌ هایمان هم خشک شد!

باقی ایام رفت

دیشب می‌گفت: خیلی بد است که آدم دلش برای کسی تنگ نشود.
گفتم‌: بدترش آن است که اصلا کسی نباشد که دلت برایش تنگ شود.
بعد کمی دلم برای دلم سوخت. همین را به او هم گفتم. داشتیم نیشخند تحویل هم می‌دادیم که غزلی از سعدی به رسم سهراب به ییلاق ذهن وارد شد. داشتم در دلم زمزمه‌اش می‌کردم؛ ولی وقتی به این بیت رسیدم، گفتم: ببین؛ باید کسی در زندگی‌ات باشد که بتوانی این بیت را برایش بخوانی ؛

گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دمست باقـــی ایام رفت

غزل را حفظ بود. گفتم شاه بیتش همین است. باقی شرط و شروط دارد؛ که عاشق شدن شهامت میخواهد و معشوق بودن لیاقت.
که عشق همچون آینه‌ایست که اگر نشانت نداد، از پیش رویش برو.

نمی‌دانم ولی می‌فهمم

Ender Thomas-  Más Alla
Download

ترانه‌هایی هستند که  بدون اینکه زبانی که به آن خوانده شده‌اند را بفهمم عاشق‌شان می‌شوم.مثل ترانه‌ی اسپانیایی زبان بالا. نمیدانم اینگونه ترانه‌ها این قدرت جادویی را از کجا می‌آورند که بدون آنکه واژه‌هایشان را بفهمم، درکشان می‌کنم. انگار کن  تیری را که در تاریکی مطلق و بدون بخت و اقبال و دقیقا با اگاهی کامل به مرکز هدف بزنند. این وقتها به خودم میگویم این ترانه حال من است. حال من است و یا حال شما حتی اگر قصه‌ی ما نباشد. و گاهی هم ممکن است دقیقا قصه‌ی ما باشد. بدون اینکه بفهمیم چرا؟ ولی هست!
به نظرم چیزی که در این مواقع همیشه یک قدم از متن ترانه جلوتر است، لحن و حال درونی خواننده‌ی اثر می‌باشد که فراتر از واژه‌ها می‌روند. انگار که حس وحال، پوسته‌ی واژه را بشکنند و راه خودشان را پیش بگیرند. شاید اشتباه کنم اما در این لحظه ایمان دارم که روزی زبان کارکرد امروزش را از دست خواهد داد. نه اینکه دیگر سخن نگوئیم، بلکه برای انتقال مفهوم و حس دیگر زبان نمی‌تواند کافی باشد.
چیزی فراتر از زبان باید باشد که بفهمیم، که با تمام وجود حس کنیم. انگار سلول‌ها به جای زبان به حرکت در بی‌آیند.
مثل نگاه که بی صداست اما حرف می‌زند؛ و چقدر هم راست و درست هم حرف میزند!

خلاصه همه‌ی اینها را برای همین ترانه‌ی بالا که اسپنیش است گفتم و هر زبانی که نمی‌دانم.
ترانه، اول با ما آن کرد که باید می‌کرد و بعد از چندبار گوش دادن و ترجمه نیم بند با مترجم ، متوجه شدم حس را به درستی دریافت کرد‌ه‌ام بدون آنکه زبانش را بدانم!

سرطان «چه مرگش است»

یک مریضی‌ای هم هست که اطباء هنوز نامی برایش انتخاب نکرده اند. البته از آنجایی که بشر تا چیزی را کشف کرد اسمی هم برایش می‌گذارد میتوان گفت اصلا این مریضی هنوز کشف نشده. از آن دست مرض‌ها که همه دچارش می‌شویم، اما نمی‌دانیم که چه صدایش کنیم. خب اسمی ندارد .برای همین شاید بشود دارنده‌اش را به یک اسم سرخپوستی مفتخر کرد. مثلا «ایستاده با مرض‌اش» یا «نمی‌داند که مرض‌اش چیست». شاید هم «تنها با مرض‌اش»!
نه ! اینها جگر آدم را حال نمی‌آورد.
خلاصه از آن دست مرض‌هایی‌ست که آدم نمی‌داند چه مرگش است. راستی این هم بد اسمی نبود. «نمی‌داند چه مرگش است» .

حالا که خوبیم؛ اما این بماند اینجا برای روزهایی که «نمی‌دانیم چه مرگمان است، ولی قطعا یک مرگمان است»!

علم روزی ادعای علم بودن کند که بفهمد آدم چه مرگش است؛ آن وقتها که آدم نمی‌داند چه مرگش است، ولی می‌داند قطعا یک مرگش است!