نصفه نیمههای ذهنم
برای اینکه بگویم کلی موضوع برای حرف زدن[نوشتن] دارم، تمام نصفه نیمههای ذهنم در این روزها را این زیر ردیف میکنم. شاید یک روز تک تکشان از این حالت در بیآیند.
مثلا یک روز میخواستم در جواب ژوزه ساراماگو که گفته: «ادبیات جمعیت دنیا را زیاد میکند»؛ به تفصیل بنویسم که چه چیزهایی جمعیت دنیا را کم میکنند؛ آدمهایی که میمیرند بدون آنکه به آمار خفتگان در گورستانها اضافه شوند.
یا مثلا وقتی برای اولین بار شنیدم که میگویند «فلانی تپش قلب دارد»، کلی تعجب کردم! از خودم پرسیدم اینکه کسی قلبش میتپد، آیا چیز بدیست؟ نباید بتپد؟ نتپد و برود بخوابد سینهی قبرستان، ملت خوشحال میشوند؟ خب قلب کارش تپیدن است دیگر! حالا که خودم چند سالیست تپش قلب دارم، فهمیدم که فی الواقع نباید بتپد!
یا مثلا میخواستم بگویم حرف بزنید با هم. حرف زدن خیلی خوب است. با آدمش. با اهلش!
به روزی فکر میکنم که هیچکسی نخواهد با من حرف بزند. مثل زمان پیری. به روزی فکر میکنم که صدایم را فراموش کنم!
به روزی که ممکن است اسم خودم را صدا کنم.(البته اینکار را قبلا هم کردهام) .
وقتی خودتان را صدا کنید، یک حس ناشناختهای به شما دست میدهد. نمیشود گفت خوب است. نه! حس ناشناخته اسم خوبیست برای آن. امتحان کنید.
یا مثلا از این فکرم بنویسم که همیشه فکر میکردم انسان اگر فراموش بشود، یعنی مرده است. اما واقعیتش این است که انسانی که از یاد خودش برود مرده است!
بالاخره فکریست دیگر! علما باید نظر دهند!
یا مثلا کاش مارا هم مثل خدا که قبولش ندارند، دائم صدا میکردند.
یا مثلا بگویم برای هرچیزی وقتی معین کردهاند. از یک جایی به بعد، همان قدر نمیتوان کاری کرد، که از یک جایی به قبل!
و این یا مثلا آخری که حرف نیست؛ عکسی ست از Boris Bajcetic که میشود دربارهاش حرف زد؛ اما خودش با شما حرف میزند!