این تابستان سمج، همینطور دارد کش میآید و انگار خیال پاره شدن هم ندارد. شاید هم اگر این روزهایم با فصل دیگری همزمان میشد باز هم همینقدر کلافه کننده بود وقتی که میخواهی یک مقاطع زمانی سریعتر بگذرند و برسی به چیزی که در آنسوی این زمان منتظش هستی. ولی به هر حال تابستان ذاتا نچسب است.
دلم برای بارانهای پائیز تنگ شده. برای شبهای سکوت زمستان؛ وقتی برف آرام و با وقار، دور از هیاهوی روزانه فرود میآید. وقتی باران مثل دختری پر هیاهو صدای خندههایش را در پهنهی شهر میگستراند.
فکر میکنم نوشتن از بدیهای تابستان و دلچسبی پائیز و زمستان، کمی مبتذل شده. شاید بهتر باشد جور دیگری بنویسم.
ترسیم همان فضایی که همیشه دوست داشتم وجود میداشت برایم.
یک کتاب فروشی داشته باشم که همیشه در قلب فصل پائیز و زمستان است. یک کتاب فروشی لخت و خالی نه؛ یک کتاب فروشی پر پر از کتاب؛ از آنها که روی زمین هم کتاب چیده شده، از آنها که تا خرخرهی مغازه را پر کرده. از آنها که اصلا مدرن و شیک نیست. از آنها که روحش هم بوی کتاب میدهد واقعا. از آنها که نصف بیشتر کتابها، آن طرف قفسه های فلزی خاکستری رنگی است که وسط مغازه علم شده؛ که میشود رفت و پشتش دنبال کتاب گشت و با مشتری از همان طرف گپ زد. از آن مغازههای دنجی که در دلش یک جای دنج دیگر هم دارد. از آن کتاب فروشیهایی که مشتریهای ثابت خود را دارد و یکی بینشان از همه متفاوت است. که هر روز به هوای دیدنش نگاهت بیرون را جارو کند. شاید روزی از روزها در آستانه در کتابفروشی پیدایش شود؛ از جایی که اصلا نمیدانم کجاست.
نشستهام بین کتابها و کتابی را میخوانم. از بیرون صدای باران به وضوح به گوش میرسد و چقدر نوازشگر روح. جلویم یک چراغ علاالدین کرمی رنگ و البته رنگ و رو رفته که رویش کتری و قوری گذاشتهام. بیرون باران میبارد و من از پشت پنجره عابرین را میبینم که خود را در لباسهای گرم پنهان کردهاند و گاهی تند و گاهی تند میروند. گاهی یکیشان پشت شیشهی مغازه میایستد و نگاهی به کتابها میاندازد. نگاهم را از صورتش میدزدم و به کتاب خواندن ادامه میدهم. یک چایی برای خودم میریزم و کنار دستم میگذارم. هنوز صدای باران صورت احساس را نوازش میکند. هوای داخل مغازه مطبوع است. فکر سرمای بیرون است که این هوا را لذت بخش میکند، وگرنه اصلا گلایهی این نوشته از گرمای تابستان شروع شد. همیشه از چیزی میشود لذت برد که بشود در ذهن یک نقطهمقابل برایش تصور کرد.
هوای بیرون کم کم به تاریکی میل میکند و چراغ روشن مغازه از بیرون شبیه نگینی درخشان، دل تاریکی را میشکافد. خیلیها این وقتها میآیند. دوستان اهل دل که بعد از رفع خستگی کار روزانه اینجا را دارند برای گپهای شیرین و به یادماندنی. باران هنوز میبارد و دوستان یکی یکی از راه میرسند. حرف از کتابهایی که امانت گرفتهاند و خواندهاند و دوباره برگرداندهاند. حرف از لذتی که بردهاند یا از دوست نداشتنشان. حرف از خاطرات سالهای دور و نزدیک؛ و تو همچنان نیم نگاهی به پشت پنجره داری …
گاهی آدم منتظر کسی است که اصلا نیست. یعنی شاید زاده هم نشده. کسی که اصلا ندیدیاش. شاید هم دیدهای و گم کردهای؛ خیالی و وهمی زیباست. زیبای زیبا.
ای کاش حالا حالاها باران خیال این نوشته بند نیاید. ایکاش هوای دل همیشه مطبوع باشد. ای کاش میشد آجرهای زندگی را به همین راحتی، مثل واژههای این نوشته کنار هم چید و قلمی برداشت و صورت کسی را روی آن به تصویر کشید و جاناش داد.
ای کاش روزی، ای خیال زیبا، عابر این کوچه باشی، مشتری ِاین مغازه …
شب و باران و وقت رفتن. پالتوی رنگ و رو رفتهام را میپوشم و شالگردن را میپیچم به دورگردن و عینک کائوچویی را روی بینیام بالا میدهم. وقت بیرون آمدن، دست آینه مچ پایم را میگیرد. نگاهی به هم میاندازیم. چند لحظه سکوت با موسیقی متن باران. نگاهی به موهای سفید شدهی هم میاندازیم و لبخندی که هم غم دارد و هم بی خیالی، تحویل هم میدهیم.سرم را پائین میاندازم. با سری پائین نگاهی به بیرون. دستم میرود روی کلید. چراغ را خاموش میکنم و داستان امشب را تمام…