ناگـــــــهان

ماه: ژوئیه, 2014

این تابستان سمج، همینطور دارد کش می‌آید و انگار خیال پاره شدن هم ندارد. شاید هم اگر این روزهایم با فصل دیگری همزمان می‌شد باز هم همینقدر کلافه کننده بود وقتی که میخواهی یک مقاطع زمانی سریعتر بگذرند و برسی به چیزی که در آنسوی این زمان منتظش هستی. ولی به هر حال تابستان ذاتا نچسب است.
دلم برای باران‌های پائیز تنگ شده. برای شب‌های سکوت زمستان؛ وقتی برف آرام و با وقار، دور از هیاهوی روزانه فرود می‌آید. وقتی باران مثل دختری پر هیاهو صدای خنده‌هایش را در پهنه‌ی شهر می‌گستراند.
فکر می‌کنم نوشتن از بدی‌های تابستان و دلچسبی پائیز و زمستان، کمی مبتذل شده. شاید بهتر باشد جور دیگری بنویسم.
ترسیم همان فضایی که همیشه دوست داشتم وجود می‌داشت برایم.
یک کتاب فروشی داشته باشم که همیشه در قلب فصل پائیز و زمستان است. یک کتاب فروشی لخت و خالی نه؛ یک کتاب فروشی پر پر از کتاب؛ از آنها که روی زمین هم کتاب چیده شده، از آنها که تا خرخره‌ی مغازه را پر کرده. از آنها که اصلا مدرن و شیک نیست. از آنها که روحش هم بوی کتاب می‌دهد واقعا. از آنها که نصف بیشتر کتاب‌ها، آن طرف قفسه های فلزی خاکستری رنگی‌ است که وسط مغازه علم شده؛ که می‌شود رفت و پشتش دنبال کتاب گشت و با مشتری از همان طرف گپ زد. از آن مغازه‌های دنجی که در دلش یک جای دنج دیگر هم دارد. از آن کتاب فروشی‌هایی که مشتری‌های ثابت خود را دارد و یکی بینشان از همه متفاوت است. که هر روز به هوای دیدنش نگاهت بیرون را جارو کند. شاید روزی از روزها در آستانه در کتابفروشی پیدایش شود؛ از جایی که اصلا نمیدانم کجاست.
نشسته‌ام بین کتاب‌ها و کتابی را می‌خوانم. از بیرون صدای باران به وضوح به گوش می‌رسد و چقدر نوازشگر روح. جلویم یک چراغ علاالدین کرمی رنگ و البته رنگ و رو رفته که رویش کتری و قوری گذاشته‌ام. بیرون باران می‌بارد و من از پشت پنجره عابرین را می‌بینم که خود را در لباس‌های گرم پنهان کرده‌اند و گاهی تند و گاهی تند می‌روند. گاهی یکی‌شان پشت شیشه‌ی مغازه می‌ایستد و نگاهی به کتاب‌ها می‌اندازد. نگاهم را از صورتش می‌دزدم و به کتاب خواندن ادامه می‌دهم. یک چایی برای خودم می‌ریزم و کنار دستم می‌گذارم. هنوز صدای باران صورت احساس را نوازش می‌کند. هوای داخل مغازه مطبوع است. فکر سرمای بیرون است که این هوا را لذت بخش می‌کند، وگرنه اصلا گلایه‌ی این نوشته از گرمای تابستان شروع شد. همیشه از چیزی می‌شود لذت برد که بشود در ذهن یک نقطه‌مقابل برایش تصور کرد.
هوای بیرون کم کم به تاریکی میل میکند و چراغ روشن مغازه از بیرون شبیه نگینی درخشان، دل تاریکی را می‌شکافد. خیلی‌ها این وقت‌ها ‌می‌آیند. دوستان اهل دل که بعد از رفع خستگی کار روزانه اینجا را دارند برای گپ‌های شیرین و به یادماندنی. باران هنوز می‌بارد و دوستان یکی یکی از راه می‌رسند. حرف از کتاب‌هایی که امانت گرفته‌اند و خوانده‌اند و دوباره برگردانده‌اند. حرف از لذتی که برده‌اند یا از دوست نداشتنشان. حرف از خاطرات سالهای دور و نزدیک؛ و تو همچنان نیم نگاهی به پشت پنجره داری …
گاهی آدم منتظر کسی‌ است که اصلا نیست. یعنی شاید زاده هم نشده. کسی که اصلا ندیدی‌اش. شاید هم دیده‌ای و گم کرده‌ای؛ خیالی و وهمی زیباست. زیبای زیبا.
ای کاش حالا حالاها باران خیال این نوشته بند نیاید. ای‌کاش هوای دل همیشه مطبوع باشد. ای کاش می‌شد آجرهای زندگی را به همین راحتی، مثل واژه‌های این نوشته کنار هم چید و قلمی برداشت و صورت کسی را روی آن به تصویر کشید و جان‌اش داد.
ای کاش روزی، ای خیال زیبا، عابر این کوچه باشی، مشتری ِاین مغازه …

شب و باران و وقت رفتن. پالتوی رنگ و رو رفته‌ام را می‌پوشم و شالگردن را می‌پیچم به دورگردن و عینک کائوچویی را روی بینی‌ام بالا میدهم. وقت بیرون آمدن، دست آینه مچ پایم را می‌گیرد. نگاهی به هم می‌اندازیم. چند لحظه سکوت با موسیقی متن باران. نگاهی به موهای سفید شده‌ی هم می‌اندازیم و لبخندی که هم غم دارد و هم بی خیالی، تحویل هم می‌دهیم.سرم را پائین می‌اندازم. با سری پائین نگاهی به بیرون. دستم می‌رود روی کلید. چراغ را خاموش می‌کنم و داستان امشب را تمام…

+

یک وقت‌هایی آرزو میکنی بروی جایی که هیچ کسی نشناسدت. آن وقت‌ها آدم میداند یک سری چیزها تنظیم مجدد می‌شوند. همان reset مثلا؛ و تو میتوانی از نو کارهایی بکنی؛ چیزهایی بسازی؛ یا جور دیگری رفتار کنی تا جور دیگری دیده شوی. دیده شدن نه لزوما به معنای مطرح شدن، بلکه اثر متفاوت گذاشتن. مثلا فلان تصادف را نکردن، کاری نکردن برای از دانشگاه اخراج نشدن. چیزی بهتر از آن که پیشتر فکر میکردی و بودی. حالا قرار هم نیست آپولو هوا کنی. دقیقترش میشود Play Again. دوباره، اینبار با دقت بیشتر، جای دگر و شکل دگر. خب این را در هرزمانی میشود انجام داد اما جاهایی دوست داری خودت که عوض میشوی هیچ، آدم‌ها هم دیگرانی دگر باشند.
یک روزهایی همانجا که سالها هستی هم هیچ کسی تو را نمی‌شناسد. این با آن حرف‌های بالایی زمین تا آسمان فرق دارد. چون در واقع می‌شناسندت ولی خودشان را به نا آشنایی میزنند. درست است که مسیر تورا تغییر نمیدهند اما خوب هم نیست. مثال؛ یک پشه یا یک مگس میتواند با تماسهای پی در پی باعث کلافگی و آزار شود. تو هیچ وقت مگس را جدی نمیگیری، آزار مگس تورا غمگین نمیکند، ولی میزنی لهش میکنی چون مزاحم است. حالا حس درون ذهنت شد حس مزاحمت یک حس. ممکن است این حس اصلا واقعیت مابه ازایی هم در بیرون نداشته باشد و غالباً هم ندارد اما یقینا حس درونی ما واقعی است و ما با حس درونی خودمان است که زندگی میکنیم و به همین خاطر است که حس بدی پیدا میکنیم. عجب حس تو حسی شد. تاکیدم روی واژه‌ی حس به این دلیل بود چون میتواند واقعی نباشد.البته که اینها چه واقعی باشند و یا غیر واقعی، میگذرند و فراموش میشوند و بعد حتی ممکن است موجبات خنده شوند ولی وقتی آن لحظه هست، هست دیگر. کاری نمیتوان کرد. حال است که باید بگذرد و میگذرد. اما حال بر خلاف معنایش گاهی عریض میشود. تنها یک لحظه نیست؛ آنی نیست که به همان آن بگذرت. حال میشود یک روز، یک ماه و حتی یک سال و شاید هم بیشتر باشد. اما میگذرد؛ اما امان، امان، امان تا بگذرد. حالا حال ما که انقدر بزرگ نمایی شد اینگونه نیست. حرف، حرف می‌آورد خب.
یک روزهایی هم کاری میکنی که بلافاصله بعدش میگویی عجب غلطی کردم. اینجا از آن وقته‌هاست که نمیخواهی جایی بروی که نشناسندت بلکه میخواهی آن گزینه‌ی play again در مورد زمان هم بود و یک کلیک خرجش میکردی. کار تو و قصد تو بد نبوده و حتی به درستی هم انجام داده‌ای اما موضوع بر سر درستی یا غلطی آن نیست بدبختانه. بلکه اصلا نباید انجامش میدادی. این را نتیجه‌ای که بر خلاف تصورت حاصل میشود به تو می‌فهماند. میشود یک گور بابایش گفت و نشست به طراحی ادامه داد، اما خب اساسا کار درستی نیست. وقتی میشود به خود فحش داد چرا پای بابای این اتفاق را وسط کشید.
مثال؛ میگویند اگر روزی باید میرفتی و از کسی حلالیت می‌طلبیدی و جبران مافات میکردی ولی بعد که نشستی و سبک و سنگین کردی و به اینجا رسیدی که اینکار نتیجه خوبی ندارد، تنها از دور به جبران خسارت بپرداز و نیاز به طلبیدن حلالیت و جلب رضایت معنوی نیست. چون آبروی تو به خطر می افتد؛ یا به هر حال ممکن است موجبات تحقیر تورا فراهم کند. کار و قصد در این جا درست و لازم است اما نتیجه مطلوب نیست. پس تنها دین را ادا کن، برو رد کارت و دیگر هیچ!

حالا من نه حلالیتی طلبیدم نه تحقیری در کار بوده و نمیدانم این مثال چه ربطی به حال من داشت اما خواستم برای تنویر افکار عمومی بگویم قصد خوبِ منتج به نتیجه‌ی بد یعنی چه؟ یعنی همین!

به هرحال این حال هم میگذرد و دیگر میشود گذشته، و حالا این گذشته با گذشته‌ای که پیش از این در ذهنت بود خیلی تفاوت خواهد داشت.

بالاخره یک روزهایی هست که حساب و کتاب‌ها جور در نمی‌آید.یعنی حساب کتاب نکردی اصلا که ببینی جور نمی آید. مثل دوستم که میگفت؛ شاید امروز سالروز تولد یک زنبور باشه…
اما توجه نکرد که نهایتا زنبور ملکه 16 روز، زنبور کارگر 21 روز و زنبور نر 24 روز عمر میکنند. به ماه‌گرد تولدشان را هم نمی‌بینند چه برسد به سالگرد.
بعدا توجه کرد!

صبح گرگ و میش، ساکت و ساکن توی تخت خواب. نسیم با رقص دادن پرده وارد اتاق میشود. میخزد روی صورت و دست‌ها که بیرون از ملحفه مانده. صدای هم همه‌ی دلنشین گنجشکها از بیرون و لابلای شاخ و برگ درختان انبوه پشت پنجره به گوش می‌رسد.صدای جاروی رفتگر محل که خش خش کنان آرامشی وصف ناشدنی را در فضا پراکنده میکند هم هست. کنارم را نگاه میکنم. خوابیده با موهای سیاه. یک اسم سرخ پوستی مناسب برای آن لحظه.نسیم چند خوشه از خرمن موهایش را تکان میدهد آرام. «نسیم در خرمن موهایش» هم اسم خوبیست.بین خواب و بیداریست. نیم تنه‌ی عریان کمرش که تنها قسمتی از آن با موهایش پوشیده شده پیداست. دست می اندازم روی سینه‌اش. تنش داغ است. خیلی سریع به عقب می آید و خودش را توی بغلم جا میکند و دستم را با دست خودش محکم میکشد. البته این چیزی ورای آغوش است. یکی شدن با توست. جایش را در تو محکم میکند. «خوابیده با موهای سیاه» تمام کننده‌‌ی این زیبایی ساده و آرامش جادویی بامداد است. شاید رستاخیز زندگان چیزی شبیه این لحظه باشد. صدای غرش ابرها می‌آید. بعد صدای باران روی برگها. گنشجکها پنهان می‌شوند بین شاخه‌ها؛ و او بین دستان من.

یک وقتی‌هایی هم که میخواهی موهای گره خورده‌ و خیس‌ات را شانه بزنی، بیا پشت پنجره. کوچه شبیه باغ می‌شود؛ بوی باران می‌گیرد؛ بوی گیسوی تو را می‌دهد.
راستی می‌دانستی بهترین رایحه‌ی دنیا بوی موهای تازه شسته‌ شده‌ی توست؟
پس بیا پشت پنجره
گوش کن…
رهگذری زیر پنجره برایت می‌خواند:
کوچه را با بوی زلفت باغ و بستان میکنی
پر ز باران، پر ز گل، آواز دستان میکنی

 

 

 

یک ماه قبل میخواستم بنویسم :

اعداد نشانگر عمق پریشانی و درماندگی بشریت اند. دریغا که معروف‌ترین نمونه‌ی این مثال مردی آلمانی بود که به شدت به عدد سه علاقه داشت و تمام جنبه‌های زندگی‌اش را امری ثلاثی می‌دانست. یک روز عصر به خانه رفت، سه فنجان چای نوشید که در هر کدام سه حبه قند انداخته بود، رگ گردنش را سه بار با تیغ بُرید و با دست لرزانش کج و معوج روی عکس همسرش نوشت خداحافظ، خداحافظ، خداحافظ.
فلن اوبراین

اعداد آدم را یاد روزها، ماه‌ها و سال‌ها ، حتی دقیقه‌ها و ساعت‌ها می‌اندازد، برای همین گاهی وقتها فکر می‌کنم که در زندگی‌ام چقدر عقب هستم. طوری که انگار جبران نمی‌شود و اگر هم بشود فرصت نمیکنی آن را با تمام وجود درک کنی یا بهره‌ای از آن ببری یا به این باور برسی که  این پشت سر ماندن را جبران کرده‌ای. مثل اینکه ساعتها وقت بگذاری و غذای مورد علاقه‌ات را درست کنی اما وقت خوردن که رسید اتفاقی بی‌افتد که نتوانی طعم آن را بچشی. بگذارید کمی فکر کنیم ببینیم چه حالی کمی شبیه این حال است. مثلا شده که خیلی خسته باشیم و از سر ظهر بخوابیم  و وقتی بیدار شویم که همه خوابند. فیلم مورد علاقه ات یا مسابقه‌ای که اتفاقا برای آن زود آمده بودی خانه تمام شده. نه؟ این هم نشد؟ راست میگوئید. این حال انقدر بد است که شبیه سازی آن غیر از رخ دادن خود آن حالت امکان پذیر نیست. شبیه‌اش هم خیلی دور است از اصل آن. اصحاب کهف چطور؟ چند صد سال بخوابی و بیدار بشوی ببینی همه از خط پایان رد شده اند و شما هنوز در سالیان سال قبل مانده‌ای. یا شاید هم مثل نرسیدن به قطار راس ساعت مورد نظر؛ و این دیر رسیدن مثل هرگز نرسیدن است. انگار تنها یکبار فرصت رفتن داشته باشی. حرفهایم کمی نا امید کننده شد. شما اصلا اهمیت ندهید.
حالا درد این حس عقب ماندن آنجایی آدم را له میکند که بدانی یک وقتهایی جلو هم بودی. مثل بازی که تا اواخر بازی ۳ بر ۰ جلو بودی و ۴ بر ۳ باخته‌ای.
آخرش هم نتوانستم حال یک آدم جا مانده  را بنویسم. تنها چیزی که میتواند یک آدم جا مانده را تا سراشیبی قبر وادار به جبران مافات کند انگیزه‌‌ای قوی، یا تلنگری عمیق. اصلا تلنگر نه؛ یک سیلی که وقتی مردی و زیر خروارها خاک تنها استخوان‌هایت ماند هم جای آن روی استخوان‌های صورتت باقی بماند. آدم برای کندن از جایی که میخ شده، به یک همچین چیزی احتیاج دارد. اینکه هر روز مشغول کارت باشی و حس بیهوده‌گی از این بابت نکنی اصلا افتخاری ندارد. یک ربات هم این کار را میکند. حتی با کیفیتی بیشتر در زمانی کمتر. حالا لزوما نباید کاری کرد که در تاریخ ماند اما کاری باید کرد که امروزت شبیه دیروزت نباشد. کاری که نگذارد بوی نا بگیری.
باید همین روزها به این حال بگویم؛ خداحافظ، خداحافظ، خداحافظ.

ننوشتم تا یک ماه بعد که سه بار خداحافظی کردم :

ممکن است در زندگی‌ات مشغول کاری باشی که آدم‌هایی که به آن نگاه می‌کنند، با هر نگرش و مسلکی که دارند آن را کار مفیدی می‌دانند؛ اما وقتی خودت حس رضایتمندی از آن کار نداری – ولو خودت هم بدانی که کار مفیدیست – چه فایده‌ای برای روح و روان خودت دارد؟
جهان به یک معنا یعنی نگاه خودت، تا آنجا که دیگران را با آن زیر نگیری.
می‌گویند خوشبختی چیزی بیرون از ما نیست؛ بل که حسی است درونی. اگر حس کنی که خوشبختی یعنی واقعا خوشبختی؛ چون خوشبختی مشخصه‌های تعریف شده‌ای ندارد. هر کسی خوشبختی را از زاویه پنجره فکر و حس خود می‌بیند. حالا چشم انداز این پنجره چه هست، نهایتا باید منجر به آرامش‌ت شود. بعد از آن می‌توان رفت دنبال آسایش. چون آسایش یک مرتبه پائین‌تر از آرامش است.
حالا حکایت من است. مدتی است که برگشته به انجام کارهایی که خودم از آن حس رضایتمندی پیدا میکنم. از اینکه روزهایم – حتی مفید – همه شبیه هم باشند حالم به هم میخورد. حالا زندگی با تمام سختی و یا حتی سادگی‌اش- به معنای پیچیده نبودن و نه سهمگین نبودن – باید برای هر روزش چیزی برای کشف کردن داشته باشد. قرار نیست قاره‌ای یا عنصری جدید کشف کرد و لذت برد، می‌شود عکسی دید که تا حالا شبیه‌اش را ندیده‌ای و از دیدنش به وجد بیایی. کتابی بخوانی که دنیای جدیدی در ذهنت خلق کند یا گوشه‌ای از افکارت را تغییر دهد، جایی بروی که تا حالا نرفته‌ای، دوست جدیدی پیدا کنی، از دریچه‌ی همین رایانه نادیده‌هایی را برای اول بار ببینی، یا مثل من که سالها پیش کار مورد علاقه‌ام یعنی طراحی دکوراسیون داخلی را رها کرده بودم و حالا دوباره زیر دست چند استاد هر روز دوباره چیزی کشف میکنم که برایم هیجان انگیز است. شکلی جدید، طرحی نو، یک قدم رو به جلو.حتی دیدن کشف شده‌هایی که فراموش شده بودند. مثل عکسهایی از آلبوم که دیر به دیر میبینی و همین دیر به دیر دیدن تو را سر شوق می‌آورد. انگار رنگ نو پاشیده‌اند به لحظه‌ای در سالهای دور. اینکه آنقدر درگیر علایقت باشی که تا پاسی از شب هم با شوق بیدار بمانی. اینکه روزهایت باز هم کمتر از قبل وقت‌های بلا استفاده دارد. کشف در خواب تنها تا بیداری عمر می‌کند. کشف در بیداری همیشه کنار دستت است. در خواب، بیداری، روی زمین، بالای آسمان…

حالا من بعد از گذشت سالها در به تاخیر انداختن یک هدف بزرگ که داشتن یک شرکت یا دفتر جمع و جور بود، دارم قدم‌های اول را برمیدارم،؛ شاید این به قدم‌های بلندتر، استوارتر  با صبر و زمان بیشتر نیاز دارد اما باید رفت برا دوباره آموختن؛ خوب و عمیق آموختن. آزمودن و خطا کردن و دوباره آزمودن و موفق شدن. اتفاقهای یک شبه دیری نمی‌پاید. آنقدر باخته‌ام که بدون ترس حرکت کنم. با آرامشی شبیه به این.

همیشه از گفتن اهداف و برنامه‌هایم ترس داشتم، چون گفتن با انجام نشدنش همراه بود اما حالا بر اولین ترس خط میکشم و روی عکس دقیقه‌ها، ساعت‌ها، روزها، ماه‌ها وسالهای پشت سر می‌نویسم :
خداحافظ، خداحافظ، خداحافظ…

 

 

 

«قدر» من بی انتها باشد اگر شب موی توست
هر شبم احیاست تا وقتی که ماه‌م روی توست

حاجت به دقت نبود؛ از سادگی چشمگیر بود.
چارقد سیاه، و رخت سفید گلدار زیرش. باد آرام می‌رقصید در چارقدش که بند نبود بر سرش و چه خوشحال. جوری آمد و رفت که دقیقه را ثلث نشد. می‌دانست چرای آن لحظه آنجا بودنش را، شله زرد نذری دم افطار هم روزه‌داری را کام شیرین کردن بود فقط…
کوچه را پائین می‌رفتم نان به دست که از در بیرون آمد. نه حرفی، نه حدیثی. زمین را نگاه کرد همان ثلث دقیقه که پیش پایم از ناکجا نازل شد. خانه هم بهانه بود. آن آمدن ها مبداء و مکان نمی‌خواهد. گویی تویی که به وادی آنان پا گذاشته‌ای. او پیش از این بوده و تو نبودی. آنانکه هستشان مثل هواست. بوده‌اند؛ هستند؛ …
کاسه را داد و رفت به آنسوی دری که از حیاطش با پارچه سبز بزرگی جدا شده و از بالای دیوارش پیچ امین الدوله آبشار است. نشانی نیست زیباتر از این برای خانه‌ای که در دلش او را دارد. هر جا که باشی رایحه‌ی بودنش می‌آید. صبح وقتی که بیدارت می‌کند، عصر وقتی خسته جانت را که از کوچه می‌آیی زنده می‌کند؛ شب؛ وقتی که مثل عطر محبوب شب محله را تسخیر می‌کند. عطری که مشامت را نوازش می‌کند، مثل نوازش گوش به صدای سنگ ریزه‌ای که آشنایی به شیشه‌ی پنجره میزند، که هی همسایه بیا دمی زیر درخت تنومند پیر کوچه با عبور نسیم خنک شبانگاه بی‌آساییم…

صدایی خواندش که می‌رفت.
چشم‌هایش می‌خندید وقتی که رفت…
یعنی نرفت.

جنگیدن با بزدلا [حتی دوستی باهاشون] همیشه مثل تخته بازی کردن با آدمای ناشی میمونه
احتمال باختنت هزار برابر میشه، چون انقدر حماقتشون رو بهت میچسبونن که تو شمشیرتو تو شیکم خودت فرو میکنی !