بدست ناگهــــــــــان

پائیز که میشد، وقت روشن کردن علاءالدین در خانه بود. مادرم گرمایی بود و هست و تا موقع قندیل بستن بخاری را روشن نمیکرد. دو تا علاءالدین داشتیم. کِرِمی و سبز سدری. سبز کوتاه تر بود. غذاهایی که پختشان با یک شعله‌ ممکن بود را مادرم روی علاءالدین می‌پخت. از غروب بار می‌گذاشت تا شب وقت شام.
پدرم غروب که می آمد خانه، بعد از اینکه ماشین را می‌انداخت توی حیاط، موقع پیاده شدن صدا میکرد: علی، بابا بیا این میوه هارو ببر. آن موقع‌ها میوه را توی پاکت‌های کاغذی کاهی می‌دادند دست مشتری. عاشق صدای آن پاکت‌ها بودم؛ وقتی دست به دست می‌شد یا سرشان را مچاله می‌کردیم.

شب‌های پائیز، شب‌های دانه کردن انار به دست پدرم و آبلمبو کردن خودم بود. همه‌ی لباس‌هام را قرمز می‌کردم. پرتقال را که می‌خوردیم، پوستش را بالای علاءالدین تا میکردیم و فشار میدادیم تا گازش آتش بگیرد. هووووو. کیف می‌کردیم. آن وقتا میشد با همه چیز کیف کرد. حتی با پوست پرتقال. بعد از میوه خوردن، پدرم یک گوشه‌ی اتاق یک بالش را طبق عادت همیشگی اش تا میکرد و میگذاشت زیر سرش و دراز میکشید. مادرم میگفت بالش میترکد. دوتا بذار اما تا نکن. هنوز هم پدرم همین کار را میکند. دراز می‌کشید کنار پنجره‌های بزرگ خانه‌یمان که از سقف تا کف خانه بودند؛ با آن زیر شلوار گل و گشادش که هنوز توی جوراب بود. مادرم هم کنارش می‌نشست و با هم ترکی صحبت میکردند. ما هم یک گوشه‌ای توی سر و کله‌ی هم میزدیم و هر چند دقیقه یکبار مادرم یک تشر میزد که: علی، اذیت نکن. علی برادر بزرگ من و تنها برادرم. ما هم میرفتیم طبقه‌ی بالا و هرچقدر دلمان میخواست شلوغ میکردیم. یا میگفت: خورشید، پاشو از پای اون تلفن و اینارو آروم کن. پدرم هم میگفت: بابا، دخترم شاید کسی زنگ بزنه و کار داشته باشه. خورشید خواهر بزرگ من و فرزند اول خانواده. خورشید همیشه پای تلفن بود. همیشه در حال حرف زدن با دوستانش. بعد از این همه سال، من شماره‌ی تلفن خانه‌ای که داستانش برای سال‌های 61 تا 68 هست را هنوز یاد دارم. 558511. شاید برای این بود که آن سال‌ها پنج را زیاد می‌شنیدم. شماره‌ی کوچه‌یمان پنج و پلاک‌مان هم پنج بود. آن وقت‌ها شماره‌ها شش رقمی بود. تا جایی که یاد دارم، در آن کوچه فقط چند خانه تلفن داشتند. پدرم برای شغلش تلفن لازم داشت و برای همین خانه‌ای خرید که تلفن داشته باشد. خانه‌ی ما برای یه مجاهد خلق بود. این را پدرم میگفت.من فقط دوبار دیدم‌اش. یک بار وقتی رفتیم خانه را ببینیم و یک بار هم وقتی اساس می‌بردند. یک آقای قد بلند بود. شاید چون من بچه بودم قدش برایم بلند می‌آمد. سبیل داشت و عینک کائوچوئی درشت و سیاه. پالتوی بلند سیاهی هم داشت و یک چتر که به جای عصا استفاده میکرد. از اینها که سرشان یک تکه فلزی بلند تیز دارند. بار آخر آمد سمتم و دستی به سرم کشید و لپم را کشید. خم شد و صورتم را بوسید و رفت. من تا آن موقع می‌ترسیدم ازش. بعد برایم مهربان شد. هرچند دیگر فرقی نداشت. چون برای آخرین بار بود که می‌دیدمش!

چند تا از همسایه‌هایمان شماره‌ی مارا داشتند و داده بودن به بستگانشان، که وقتی کار داشتند زنگ می‌زدند و ما هم می‌رفتیم صدایشان می‌کردیم. اگر هم حال نداشتیم و یا همسایه‌های دیوار به دیوار بودند، مشت میزدیم به دیوار. خودشان میفهمیدند که تلفن کارشان دارد. همسایه‌ی سمت چپی ما هاجر خانم بود و تک دخترش که اسمش میترا بود. میترا تابستان‌ها همیشه از سر دیوار می‌آمد مرا صدا میکرد و یک شیشه نوشابه‌ی کانادا درای پر از آب زرشک میداد به دستم. تپل و سبزه بود؛ با موهای سیاه سیاهِ کمی مجعد و خیلی بلند. تا زیر باسنش میشد. شاید از آنجا من عاشق موی بلند و سیاه شدم. من را مشتبا صدا میکرد. خیلی بلند، با آن صدای نازک و لطیف. روی حرف شین یک تاکید خاصی داشت. مششششتباا.
آن سال‌ها که 62-63 بود میترا 11-12 سالش میشد. از من چند سالی بزرگ‌تر بود. چند سال پیش یکبار اتفاقی دیدمش. وقتی رفته بودم آن طرف‌ها. خوشحال شد خیلی از دیدنم، خوشحال شدم خیلی از دیدنش. 3 تا بچه‌ دارد. دو پسر و یک دختر. آن قدیم‌ها از برادر‌هایش که البته بی آزار هم بودند بدم می‌آمد. شاید هم بچه ها وقتی حسی به کسی ندارند یا خوششان نمی‌آید، فکر میکنند بدشان می‌آید. در موردشان همه حسم در همین خلاصه میشد.
تلفن که کارشان داشت، مشت میزدیم به دیوار و میترا بدو بدو با یک چادر سفید گلگلی که الکی انداخته بود سرش  و تقریبا تمام سرش بیرون بود، می‌آمد. همه‌ی تپلی‌اش معلوم بود. مثل دختر خودمان بود. همه دوستش داشتند. پدرم میگفت: اینا (علی و میترا) بزرگ بشن بگیریم میترارو برای علی. میترا زن کسی دیگر شد و علی مرد کسی دیگر.
سمت راستی اشرف خانم بود که شوهرش حسین آقا راننده تاکسی بود. یکی از آن پیکان نارنجی‌ها داشت. همیشه دستمال به دست در حال تمیز کردن ماشینش بود. خیلی آدم ساکت و برای من آدم نچسبی بود. همیشه یک اُورکت سبز آمریکایی می‌پوشید. چله زمستان یا خرماپزان تابستان هم فرقی نداشت. انگار دوخته بودند به تنش.
خانه‌یمان یک حمام داشت، ته خانه و زیر گلخانه. گاهی که نفت‌مان تمام می‌شد، میرفتیم حمام بیرون، تا بابا فردا برود از میدان محل که منبع نفتی محل هم آنجا بود نفت بخرد. یک وقت‌هایی با پدرم و یه وقت‌هایی با مادرم میرفتیم حمام. با پدرم که میرفتیم، صبح کله‌ی سحر می‌رفتیم. هنوز کسی در کوچه‌ها نبود. میرفتیم به قسمت عمومی حمام. من کنار حوضچه‌ی وسط حمام می‌خوابیدم تا پدرم حمامش تمام شود و بعد هم من را بشوید. یک بار که دمر خوابیده بودم، در امتداد چشمان نیمه بازم، پیرمردی را دیدم که لنگ پیچیده دور تنش، زیر دست دلاک بود. دلاک تکانهایی به بدن پیر مرد میداد و من داشتم میدیدم که گوشه‌ی لنگش که محکم کرده بود داشت باز میشد. داشتم میترسیدم که الان یک آدم لخت میبینم. برای یک بچه چیز عجیبی بود. در همین افکار غرق بودم که شد آنچه نباید میشد. لنگ کنار رفت و تمام زیرساخت‌های پیرمرد هویدا شد. و چه زیرساخت‌هایی هم بود. ناگهان سرم را برگرداندم به سمت دیگر. میترسیدم بلند شوم، که مبادا پیر مرد بفهمد من چیزی دیدم. یک بار هم مادرم من را که بچه بودم داد به اشرف خانم گفت: قربون دستت داری میری مجتبی رو هم ببر. من کار دارم!!
خب مثل امروزها فکر نمیکردند. کار درستی نبود این فقره. حالا آن داستان آن پیرمرد پیش‌آمد بود. اما این یکی….!
خلاصه من برای اولین بار سه زن لخت که دوتایشان دخترهای اشرف خانم بودند را آنجا دیدیم. اشرف خانم انگار احساس دِین میکرد که اگر من را خوب نشوید، سر پل سراط یقه‌اش را میگیرند. یکطوری تنم را کیسه می‌کشید که تا دو روز بعدش همه‌ی تنم می‌سوخت. طوری که دوباره از نو بدنم مجبور بود پوست بسازد. تا یه هفته بعدش لپ گلی بودم.
اشرف خانم را هم بعدها در همان محل دیده بودم و در رودروایسی ایستادم برای سلام و احوال پرسی. سعی کردم سریع بروم تا احیانا فرصت نکند خاطرات گذشته را یاد آوری کند!
خانه‌ی روبروییِ ما که جنوبی بود خانه‌ی طلعت خانم خدا بیامرز بود. شوهرش هم خیلی سال قبل از آن از دنیا رفته بود. طلعت خانم سه تا پسر داشت به اسم‌های حسین، حسن و مَمَلی. سه تا لات بزن بهادر؛ اما من دوستشان داشتم. آهنگر بودند؛ برای همین همه‌ی محل، از آن بالا تا پائین، بعدِ اسمشان یک پسوند آهنگر میگذاشتند. حسن آهنگر؛ حسین آهنگر. اما مملی را همان مملی خالی میگفتند. حق هم داشتند چون اصلا به لحاظ آوایی جور در نمی‌آمد.
من آنوقتا بر خلاف حالا ، موجود دوست داشتنی‌ای بودم، برای همین در آن کوچه، همه‌ی خانه‌ها را یکی دو دور گشته بودم. طلعت خانم که خودش لهجه لاتی داشت، به پدرم میگفت: آقا سلیمون این مشتبا شووَر منه‌ها. چیزی بش نگی یه وخ!
یک فوتبال دستی هم داشتم که گاهی که رفقای برادران دالتون می‌آمدند خانه‌یشان، مملی، برادر کوچک‌تر می‌آمد در خانه و صدا میکرد. مشتوا؛ (این یکی میگفت مشتوا) بردار بیار اون فوتبال دستیتو ببینم داداش. می‌بردند و سر پول بازی میکردن. خودم هم در حیاطشان با چند کبوتر‌ی که داشتند، بازی می‌کردم.
خلاصه آن خانه و آن دوران بهترین‌های خاطرات من بودند. قبل از این هم نوشتم از آنجا و بعد از این هم خواهم نوشت. آخرین باری که رفتم آن محل، چیز عجیبی دیدم که دلم گرفت. بعداً خواهم گفت.
همه‌ی آن روزها، پشت سرم مانده‌اند. حالا طلعت خانم فوت کرده. هاجر خانم فوت کرده. سِد بقال، جاسوس کمیته‌ایِ محل هم فوت کرده. بعد‌ها از یکی از بچه‌های محل شنیدم که میگفت جان به سر شده بود. نمیمرد؛ نه میمرد و نه حالش خوب میشد. میگفت پسرش، محمد، رفته بود امام رضا نذر کرده بوده که پدرش راحت بمیرد. بعدها خبردار شدم به غیر از حسین آهنگر که در کار ساخت و ساز است، هر دو برادر کوچک تر معتاد شده‌اند و اوضاع خوبی ندارند!
مرتضی پسر طاهره خانم را در سربازی سرش را بریدند( طاهره پر پر میگفتند. چون دائم و با صدای بلند به دو پسرش، وقتی که شلوغ میکرد میگفت الهی پر پر بزنی. مرتضی پر پر هم زد). پرویز نامزد خواهرم تصادف کرد و مرد، همان سال آخر. مجید جهروتی‌زاده، پسر حاج تقی و ایران خانم رفت جبهه و شهید شد؛(این مجید هم داستانی دارد) و آخرین سال بودنِ ما در آن خانه، اینطور تمام شد.
انگار تقدیر اینگونه است که خوشی‌ها با تلخی‌ها خط خطی می‌شوند؛ پاک می‌شوند؛ تمام می‌شوند. مثل این نوشته.