ناگـــــــهان

صبحِ گرگ و میش، ساکت و ساکن توی تخت خواب. نسیم با رقص دادن پرده وارد اتاق می‌شود. می‌خزد روی صورت و دست‌هایی که بیرون از ملحفه مانده. صدای همهمه‌ی دلنشین گنجشکها از بیرون و لابلای شاخ و برگ درختان انبوه پشت پنجره به گوش می‌رسد.صدای جاروی رفتگر محل که خش خش کنان آرامشی وصف ناشدنی را در فضا پراکنده می‌کند هم هست. کنارم را نگاه می‌کنم. خوابیده با موهای سیاه. یک اسم سرخپوستی مناسب برای آن لحظه.نسیم چند خوشه از خرمن موهایش را تکان میدهد آرام. “نسیم در خرمن موهایش” هم اسم خوبیست.بین خواب و بیداریست. نیم تنه‌ی عریان کمرش که تنها قسمتی از آن با موهایش پوشیده شده پیداست. دست می اندازم روی سینه‌اش. تنش داغ است. خیلی سریع به عقب می آید و خودش را توی بغلم جا می‌کند و دستم را با دست خودش محکم می‌کند دور تنش. این چیزی ورای آغوش است. یکی شدن است. جایش را درون روح وجسم تو محکم می‌کند. “خوابیده با موهای سیاه”، یا همان «نسیم در خرمن موهایش»، تمام کننده‌‌ی این زیبایی ساده و آرامش سحرانگیز بامداد است. شاید رستاخیز زندگان چیزی شبیه این لحظه باشد. صدای غرش ابرها می‌آید. بعد صدای باران روی برگها؛ روی خیابان. گنشجکها پنهان می‌شوند بین شاخه‌ها؛ و او بین دستان من.
بوی باران سحرگاهی از پنجره داخل می‌شود. «بوی باران سحرگاهی» هم نام برازنده‌ایست.

موبایل را از روی میز کنار تخت برمی‌دارم تا ببینم بیرون پنجره دمای هوا چقدر است. می‌گوید یازده درجه‌ء بالای صفر. فردا هم کمی گرم‌تر خواهد شد و چهار شنبه هم احتمال بارندگی وجود دارد. داخل اتاق اما گرم است. رادیاتور از تخت من کمی دورتر است و من نمی‌توانم به دلیل جراحت جراحی از روی تختم بلند شوم. زنگ کنار تخت را فشار می‌دهم تا پرستار بیاید تا درجهء رادیاتور را کم کند. می‌گوید معلوم است هنوز خیلی درد داری و من با صورتی که حالتش درد را کاملا نشان میدهد لازم نیست دیگر حرفش را تایید کنم اما به نشانهء ادب میگویم بله.
از بعد از به هوش آمدن تا حالا انواع داروهای مسکن را به من تزریق کرده‌اند به جز نوع مخدرش که پزشک گفته برایم خوب نیست مگر درد به حد غیر قابل تحمل برسد.
در بیست و چهار ساعت بعد از عمل سر جمع یک ساعت و نیم شاید خوابیده باشم؛ آنهم منقطع. از فرط بی توانی خوابم می‌برد و از فرط درد بیدار می‌شوم. پرستار می‌گوید دیشب هربار آمده بالای سرم دیده که دارم به خودم می‌پیچم. مسکن را به ظرف سِرُم تزریق کرده و رفته. اما من اصلا متوجه حضورش نشده ام. اصولا بدن من در مقابل مسکن‌ها بسیار مقاومت می‌کند. سال قبل هم وقتی برای عصب کشی دندان رفته بودم مطب، پزشک مجبور شد برای بی حس کردن یک دندان، چهار سرنگ لیدوکائین خالی کند در فکَّم. هرچند باز هم مقداری حس داشت و دکتر از ترس ایست قلبی گفت باید تحمل کنی. بیشترش را نمی‌توانم تزریق کنم.
با همان چهارتا هم می‌شد عاج فیل را در آورد اما من نمیدانم این چه نوع سیستم بدنی است که من دارم.
با یک نفر در بیمارستان و در اتاق کنار دوست شده ام. قبل از بستری شدن دیدمش. سرطان معده دارد و فقط یک پنجم معده اش باقی مانده. چهار پنجمش را در آورده اند. البته شکر خدا حالش رو به بهبود است. بین شیمی درمانی‌اش یا به بهانه دستشویی رفتن، یا هروقت همراهش که گاهی خواهر و گاهی برادرش است برای کاری می‌روند بیرون بیمارستان، می‌آید سری به من می‌زند. گپی می‌زنیم و می‌رود. یکبار هم با استند سرُم که ماده شیمی درمانی داخلش است آمد که پرستارش کلی دعوا کرد. به موبایلم از اتاقش اس ام اس میدهد که به برادرش گفته یواشکی برایش یک نمکدان از خانه آورده. چون غذاهای بیمارستان بی نمک است. میخواهی برایت بیاورم؟ گفتم بیاور. طی یک عملیات پیچیده نمکدان را برایم آورد و گفت مخفی‌اش کنم تا بعدا بیاید بگیرد. دختر خوبی است. چهرهء گیرایی دارد اما شیمی درمانی لاغرش کرده. موهایش ریخته و کلاهی به سرش میگذارد. خیلی انرژی دارد. از اینکه با خنده می‌گوید موهایش تا کمرش بوده و حالا ریخته، اما قول میدهد بار بعد تا زانویش بلندش کند میفهمم یک دنیا امید و انرژی است؛ و چقدر هم عالی است. اهل اصفهان است. مهندسی برق خوانده در تهران. ته لهجهء اصفهانی اش حرف زدنش را زیبا تر میکند.
روی تخت خوابیده‌ام و به سقف خیره شده ام. آویز سرُم بالای سرم است و چند چراغ مهتابی در دو رنگ زرد و سفید. روبرویم پنجره است که به شرق باز می‌شود. از طبقه آخر بیمارستان که من هستم به خوبی طلوع صبح را دیدم. تنها حسن درد همین بود که صبح وقت طلوع بیدار بودم و رنگ های جادویی فجر را دیدم. تلویزیون خبری نیست. پنج شنبه با چشمهای نیمه باز بازی ایران و ترکمنستان را دیدم. بعد از آن هم خبری نبود که ناگهان پاریس رفت روی هوا. الجزیره یک سره پاریس است. یک مشت دیوانه، مردم را به رگبار بسته‌اند و یک تعداد دیگر خودشان را منفجر کرده‌اند. این انتحاری ها هم داستانی دارند. چند سال پیش بود در عراق یازده انتحار کننده خودشان را ترکاندند و در مجموع هشت نفر را کشتند. یعنی حتی نتوانستند به تعداد خودشان هم آدم بکشند. احتمالا هشت نفرشان تا به اولین آدم رسیده اند ضامن را کشیده اند و آن سه نفر دیگر هم در یک جای خلوت دستشان خورده به چاشنی انفجاری و پودر شده اند. احتمالا زنده اگر بودند بیشتر میتوانستند مفید باشند برای گروهشان.

حالا دردم کمی فروکش کرده اما هنوز هست و اذیت میکند. شاید این هفته اصلا نتوانم کلاس بروم. استادم پیغام بلند و بالایی داده و آرزوی سلامتی کرده و… همه اش هم انگلیسی. همینجا هم میخواهد وقت را غنیمت بشمارد تا از آموزش فشرده عقب نمانم.
جوابش را میدهم و او هم یکی دو غلط گرامری را می‌گیرد. خنده ام میگیرد و درد. با شوخی میگویم خانم …، بخیه هایم اگر باز شود هزینه عمل مجدد گردن شماست. میخندد و آرزوی سلامتی و دیدار مجدد میکند. من هم همینطور.
این مدت اینستاگرامم تار عنکبوت بسته. به جز سه عکس آخر که مربوط به همین ماجراهاست و جنبهء خبری دارد برای دوستانم، دیگر خبری نیست. اینجور جاها اتفاقات زیاد است اما چیزی برای به تصویر کشدن که زیبا باشد نه. البته مهم هم نیست. این هم فقط شرحی از ماوقع بود؛ برای اینکه چند دقیقه درد را فراموش کنم.

درد باعث شد بعد از مدتها یک صبح زیبا ببینم، باعث شد بروم جایی که دوباره به یاد بیاورم درد من در مقابل درد دیگران هیچ نیست. درد باعث شد یک پست دیگر بنویسم. درد همیشه هم درد نیست.

یک کارهایی را هرچقدر هم دست و پا بزنیم، نمی‌توانیم ازشان خلاص شویم. مثلا من که بعد از چند سال انواع جنگ و جدال ِ دکتر رفتن و دوا و درمان، بالاخره نتوانستم از عمل جراحی فرار کنم. نه اینکه ترس داشته باشم، نه؛ اما از محیط بیمارستان، ولو شیکترین‌شان فراری‌ام. با آن خدمهء از دم در تا رئیسش کراواتی که اصلا نمیفهمم مثلا کراوات نزنند چه می‌شود؟! یعنی ما خیلی خارجی هستیم؟ یا آن لباس‌هایی که از پاچه کم گذاشته و تا توانسته اند به آستینش اضافه کرده‌اند! حالا اینها را که شوخی میکنم اما کلا از بیمارستان رفتن خوشم نمی‌آید. اما امروز که رفتم پیش پزشکم برای معاینه، گفت فرار کردنت از عمل جراحی، حالا کار را از یک جراحی یک مرحله‌ای، به دست کم سه جراحی در یک بازه زمانی چند ماهه کشانده. اینبار هم نمیگذارم خودت انتخاب کنی. باید بستری شوی تا در اسرع وقت بشکافیم‌ات. گفتم حالا امروز را بی خیال شو دکتر جان و از شکافت ما صرف نظر فرما. امروز عصر کلاس دارم، دو جلسه قبلش را هم لغو کرده‌ام و اگر این یکی را هم تشکیل ندهم خیلی بی ادبی است؛ و از طرفی به یک دوست عزیزِ جان هم قول داده‌ام ببینمش. شاید مُردم. بگذاری قبلش عزیز جان را ببینم. اما من فردا صبح، قبل از طلوع آفتاب اینجا هستم(مثل این فیلم‌ها که مثلا اگر تا قبل از طلوع آفتاب نیایی معشوقه‌ات را می‌دهیم به امام قُلی). خلاصه قرار شد فردا صبح ساعت پنج و نیم تا شش صبح خودمان را به بیمارستان معرفی کرده تا دست امام قلی را از معشوقه کوتاه نموده و برای آزمایشات قبل از عمل و رفتن زیر تیغ در فاز اول آماده شویم.
به هر جهت خواستم عرض کنم که من که فعلا قصد مردن ندارم، چون نقدا دو سه کار مهم دارم. یکیش همین امام قلی. اما کار از محکم کاری عیب نمیکند؛ شما حلال کنید. هرکسی حقی بر گردن من دارد، بیاید احقاق کند. یا جبران می‌کنم، یا از توانم خارج است و او بزرگوارانه می‌بخشد، یا نمی‌بخشد و حسابم با کرام الکاتبین است. به هر حال مرگ است. از رگ گردن نزدیک تر.

زندگی افکار ما را با خود می‌برد.می‌برد ورای سال‌ها و ماه‌ها؛ ورای روح‌ها و بدن‌ها، ورای همه‌ی مکان‌ها و زمان‌ها.
یک روز، چیزی که از ذهنِ ما و قلبِ ما عبور کرد، و از بین انگشتانمان سُر خورد، یک جای دیگر، در دستانی دیگر قرار خواهند گرفت.
خیال‌های زیبایمان، آرزوهای زیبایمان، خواسته‌های زیبایمان، در مختصاتی دیگر، و قلبی دیگر، دوباره متولد می‌شوند؛ و این‌بار رشد می‌کنند.
شاید همْ عصر ما، شاید پس از ما. شاید هم حتی پیش از ما. انگار یک منِ موازی، کمی عقب‌تر، یا کمی جلوتر از ما باشد.  شاید یک بار هم با خود موازی‌ات چشم در چشم شوی. نه خودی که لزوما هم نام تو، هم شکل تو و یا حتی هم جنس تو باشد.
خیال‌ها پرواز می‌کنند. از این سوی اقیانوس‌ها، به سوی دگر. کسی چه می‌داند؛ شاید حتی از این جهان، به جهانِ دگر. پس باید خیال‌های زیبا داشت. باید دل و ذهنی بی‌آلایش داشت. خیال‌هایی شبیه بوی خاک و صبح‌های باران خورده‌. که اگر روزگاری نسیم زندگی، خیال‌های خیال‌انگیز ما را با خودش برد، و در دلی در سینهء کسی دیگر انداخت، حالش خوش شود. شبیه گل‌های آب پاشی شده در عصر تابستانی.
زیبا خیال کنیم، زیبا آرزو کنیم. زیبا دوست بداریم؛ برای آنانکه روزی خیالمان را در کوچه‌های خیالشان پیدا میکنند.

دخترِ روی پل، ساخته‌ی پاتریس لکُنت

مدرسه رو ول کردم؛ ولی دلم نمی‌خواس کار کنم. اوّل بی‌خیالِ مدرسه شدم و بعدش هم از خونه هم فرار کردم. دوس داشتم با کسی غیر خونوادم زندگی کنم. این جوری بود که چنگ زدم به اوّلین فرصتی که پیش اومد…
من که نمی‌دونم آزادی چیه، ولی دلم می‌خواست پیش کسی باشم که دوستش داشتم. بچه که بودم فکر می‌کردم تا وقتی کارات مثل کارای آدم‌بزرگا نباشه، نفهمیدی زندگی چیه و قبلش اصلاً هیچ‌چی نبودی. فرار کردم که زندگی‌م شروع شه. ولی مشکل این‌جاست که شروع خوبی نبود. برای من که اصلاً خوب نبود؛ از بد هم بدتر بود. هیچ‌وقت آدم خوش‌بختی نبوده‌م…
این کاغذای چسبناکِ مگس‌کُش رو دیده‌ین؟ من درست عینِ اون کاغذام. همه‌ی آشغالای دوروبرم می‌چسبن به من. عین جاروبرقی‌‌ام؛ هرچی آشغال می‌مونه رو زمین جمع‌ می‌کنم. خوش‌بختی هیچ‌‌وقت درِ خونه‌م رو نزده. دست به هر کاری‌ام که می‌زنم اشتباه از آب درمی‌آد. دست به هرچی می‌زنم می‌شه خاکستر. بخت و اقبالِ بد رو که نمی‌شه وصف کرد. می‌دونی؛ مثِ استعدادِ موسیقی می‌مونه. یا استعدادش رو داری، یا نداری…
من از این آدمام که ‌زودی احساساتی می‌شن، اصلاً به هیچ‌چی فکر نمی‌کنم. اگه اون یارو سوارم نمی‌کرد شاید پریده بودم جلو یه کامیون. یارو روان‌پزشک بود؛ معاینه‌م که کرد گفت افسرده‌م. انگار کارِ آسونی‌یه که آدم تظاهر کنه عاشق شده. می‌گفت من یه بخشی از وجودشم. شاید از اون بخشِ وجودش این‌قد خسته شده بود که پا شد رفت تلفن بزنه. هیچ‌وقت هم نفهمیدم رفت به کی تلفن بزنه؛ چون دیگه برنگشت. اون رستوران یه درِ پُشتی هم داشت؛ ولی من که خبر نداشتم. برای همین تا کرکره‌ی رستوران رو بکشن پایین همون‌جا منتظرش نشسته بودم… بعد تو همون رستوران شدم پیش‌خدمت…
یه قاضی بهم گفت افسرده‌ترین آدمای روی زمین همین‌جا تو فرانسه زندگی می‌کنن. لابد می‌خواس من رو دلداری بده، ولی خودش هم یه‌پا افسرده بود. تا دید دارم گریه می‌کنم، دسمالش رو بهم داد و رفت…
نمی‌دونم، شایدم لیاقتم بیش‌تر از اینا نبوده. بهش چی می‌گن؟ قانونِ طبیعت؟ بعضی آدما به دنیا می‌آن که خوب و خوش‌حال باشن، عوضش من تو همه‌ی روزای زندگی‌م داشتم گولِ این و اون رو می‌خوردم. هرکی بهم هر قولی می‌داد،‌ حرفش رو باور می‌کردم، ولی آخرش هیچ‌چی برام نموند. هیچ‌وقت هیچ‌کی پیشِ خودش فکر نکرد که شاید از منَم یه کاری بربیاد، برا هیچ‌کی آدمِ باارزشی نبودم. هیچ‌وقتِ خدا از این آدمای الکی‌خوش نبودم، حتّا هیچ‌وقت از این آدمای بی‌خودی‌غصّه‌دار هم نبودم. قبلاً فکر می‌کردم وقتی چیزی رو از دست بدی، غصّه‌ات می‌شه، ولی من هیچ‌وقت هیچ‌چی غیرِ بدبختی نصیبم نشده…
اون‌وقتا که کوچیک بودم دلم می‌خواس زودی بزرگ بشم، ولی الآن اصلاً نمی‌فهمم آدم چرا باید بزرگ بشه. حالا که خودم بزرگ‌تر شده‌م فکر می‌کنم آینده‌م مثل اینه که آدم بی‌خودی تو اتاق انتظار بشینه. یا تو یه ایستگاهِ بزرگِ قطار که پُرِ تابلو و صندلی‌یه. یه‌عالمه آدم تندوتند از کنارم رد می‌شن، ولی انگاری من رو نمی‌بینن. همه‌شون هم عجله دارن که زودی سوار قطار بشن. لابد یه جایی دارن که می‌خوان برن، یا یه کسی رو دارن که می‌خوان ببیننش، ولی من چی؟ اون‌جا منتظر نشسته‌م؛ منتظرم اتفاقی چیزی برام بیفته…

The Girl on the Bridge
Patrice Leconte

اگر هوای دلت سوی ماست، بیا…

یک روز کسی که دوستش داری و هرگز انتظارش را نداری، وسط تمام شلوغی‌ها، غریبگی‌ها، دلتنگی‌ها، بی کسی‌ها و بی قراری‌ها؛ با دلچسب‌ترین، عاشقانه‌ترین، مهربانانه‌ترین و دل انگیزترین حالت ممکن در همه‌ی آسمان‌ها، زمین‌ها و دریاها، با چشمانی که می‌خندد، و دستانی که در هوا تکان می‌خورد و قلبی که در سینه بی‌قرار می‌تپد، و حنجره‌ای که با عشق و با زیباترین، ملیح‌ترین، وسوسه انگیزترین و دلرباترین صدای جهان، نامت را بلـــــــــــــــــــــــــــند صدا بزند؛ و تو پر بکشی به سویش و از همه‌ی اینها بفهمی که او خوشحال است تو را پیدا کرده و امید دارد گم‌اش نکنی، و تو آرزو میکنی گم‌اش نکنی. آرزو میکند بمانی برایش، آرزو میکنی بماند برایت. تا مدام او باشی، که دوام تو باشد.
اگرچه دنیا بعد از آن، یک دقیقه بیشتر عمر نکند.

آدم‌ نباید فقط یک بار عاشق شود. آدم باید از لحظه‌ی شروع عشق، هر لحظه که او را در کنارش می‌بیند، یک بار دیگر و از نو باید عاشق‌اش شود…
هر روز، تا مرگ…

دلواپسی؛ فرناندو پسو آ

روزهایی هم هست که فلسفه است که زندگی را معنی می‌کند برای ما. سرنوشت کتابی‌ست به بزرگیِ دنیا. هرکسی فصلی از این کتاب است؛ غیرِ ما که پانویس‌های این کتابیم، حاشیه‌هایش، نقدهای تندوتیزی به متنِ کتاب. یکی از همان روزهاست امروز. حس می‌کنم یکی از همان روزهاست. حس می‌کنم با همین چشم‌های خوا‌ب‌آلود، با همین سرِ سنگین و مغزی که هنوز راه نیفتاده شبیه مدادی هستم که بی‌خودی به جانِ کاغذ می‌افتد، بی‌خودی خط می‌کشد، بی‌خودی می‌نویسد. مدادی که خودش نمی‌خواهد چیزی بنویسد.
می‌نویسم برای این‌که خودم را گم کُنم. یعنی دیگرانی هم که گُم می‌شوند می‌نویسند؟ دوروبرم را که نگاه می‌کنم می‌بینم چیزی نمانده تا گُم‌شدن. شاد نیستم. غمگینم. گُم می‌کنم خودم را. کسی که خودش را گُم می‌کند باید رودخانه‌ای باشد که می‌رسد به دریا؛ نه این‌که با بادی از دریا ریخته باشد روی ماسه‌‌ها و آفتاب روی ماسه‌ها تابیده باشد و بخار کرده باشدش. من روی ماسه‌هایم. آفتاب روی ماسه‌ها می‌تابد. من بخار شده‌ام.
چندماه گذشته از آخرین نوشته‌های من. در این چندماه خواب می‌دیدم که آدمِ دیگری شده‌ام که دارم به‌جای آدمِ دیگری زندگی می‌‌کنم. حس می‌کردم آدمِ خوش‌بختی هستم؛ هرچند خوش‌بختی همیشه لحظه‌ای دوام می‌آورد و بعد محو می‌شد. حس می‌کردم این آدمی که هستم آدمِ قبلی نیست. حس می‌کردم نیستم؛ وجود ندارم. حس می‌کردم همیشه آدمِ دیگری بوده‌ام. همیشه مغزِ آدمِ دیگری در سرم بوده است. هیچ‌وقت به‌جای خودم فکر نکرده‌ام. هیچ‌وقت فکر نکرده‌ام، همیشه زندگی کرده‌ام. امروز دلم می‌خواهد آدمی باشم که هستم. دوست دارم آدمی باشم که قبلاً بوده‌ام. شاید هم آدمی باشم که دوست دارم باشم. کاری که نکرده‌ام، ولی خسته‌ام. سرم را می‌گذارم روی دست‌هایم. آرنج‌هایم را تکیه می‌دهم به میز. چشم‌هایم را می‌بندم. حالا آدمی هستم که قبلاً بوده‌ام. آدمی هستم که دوست دارم باشم.

 

ترجمهء محسن آزرم

گاهی وقت ها می‌نشینی به حماقت خودت از روی ناراحتی می‌خندی و افسوس میخوری از اینکه چرا برای چیزی که ارزشش را نداشت، زمان گذاشته‌ای. کمیتِ آن مقدار زمان اصلا مهم نیست؛ کیفیت آن زمان مهم است؛ و اینکه وقتی از خودت بعید میدانستی که تا جاهایی پیش بروی که اصلا فکرش را هم نمی‌کردی، و تا جایی پیش بروی که با معیارهای تو یک دنیا فاصله داشت، و اینها کاری عادی و پیش پا افتاده تصور شود، و این سوء فهم را برای دیگران ایجاد کند که چقدر خودت را دست کم گرفته‌ای، بیشتر ناراحتت میکند. از دست خودت عصبانی میشوی. به خودت فحش میدهی. شبیه احمق‌ها میشوی. از خودت میپرسی این آدم احمق که جایگاه خودش را نشناخت واقعا تو بودی؟ پاسخ‌ صریح و ساده‌اش این است که بله؛ من بودم.

یاد این مطلب افتادم

خواب بود؛ نگاه بود و لبخند و سکوت .
فقط !
که كَلِمَاتِنا فالحُبّ تَقْتُلُ حُبّنَا..إنّ الحرُوفَ تَمُوتُ حِينَ تُقَالُ!

و ان یکادْ دمادم خواندیم؛
سجدهء مکرر رفتیم؛
سیاهِ گیسوان شما، شب‌های قدرِ ما؛

ماه تمام شد؛
ما شدیم زین العابدین درگاه شما؛ بی شما.
اعوذ بالله من هرچه غیر توست؛ الی یوم القیامه…

در یک طایفه پان ترک امروز و مشروطه‌چی دیروز، شما حق ندارید حتی از آذربایجان خوشت نیاید. وگرنه به روح جد بزرگِ مادریِ شهید و مشروطه‌چی اعظم توهین شده.
من تنها عضو این طایفه بودم که حدود 14 سال می‌شد که پایم را به معنایی به آذربایجان نگذاشته بودم. به جز 10 سال قبل که برای دیدن خواهرم که تازه زایمان کرده بود، سفری چند ساعته با هواپیما به تبریز داشتم و فی الفور هم برگشتم. این را اگر فاکتور بگیریم همان 14 سال درست است. 14 سال قبل هم به دلیل علاقه وافری که به پدربزرگ مرحومم داشتم سفری چند روزه برای دست بوسش رفتم آذربایجان. این یکی پدرِ پدرم است. یعنی بود. پدر مادرم در جوانی کشته شد. توسط آدمهای رضاشاه در آذربایجان. خلاصه کمی بعد از این سفر هم آقا فوت کرد. به پدربزرگ پدری میگفتیم «آقا».
مرحوم بسیار جنتلمن بود. من یاد ندارم پدر بزرگم را با زیر شلوار دیده باشم. کت شلوار را همان کنار بستر خواب در آخرین لحظاتی که بیدار بود در می‌آورد و میخوابید. صبح هم اولین کاری که میکرد پوشیدن کت و شلوار و البته همراه با جلیقه و کلاهش بود. مرگ کمیک/تراژیکی هم داشت. آقا ناراحتی قلبی و تنفسی داشت. وقتی آن اواخر حالش بد بود، بیشتر در بستر بود. آذربایجان اصولا اقلیمی سرد یا خنک دارد. بنابر این مگس و حشرات از خنکی بیرون به گرمای نسبی درون پناه میبرند. کولر هم برای مدت کوتاه و زمانهای خاصی روشن می‌شود. مادر بزرگِ ما هم برای اینکه ایشان را از شر مگس و حشرات در امان بدارند، برداشتند بالای سر مرحوم پیف پاف را خالی کردند. مرحوم هم در خواب مرحوم می‌شوند. آهنا گفتند به مرگ طبیعی مرده و ما هم گفتیم به مرگ طبیعی مرده. البته که غیر طبیعی بوده اما خب اینجوری. مرحوم که مرحوم شد، من هم برای همیشه تنها دلیل آذربایجان رفتنم را از دست دادم. مادربزرگ را هم آوردیم تهران که مراقب باشیم این یکی واقعا به مرگ طبیعی بمیرد. حالا امسال نمیر، کی نمیر. انگار آقا که مرحوم شد واقعا باقی عمرش که به پیف پاف ستانده شده بود، بقای عمر مادر بزرگ ما شد. تا همین 4 سال قبل که ایشان هم به آقا پیوست و بعد ازآن ما دیگر اطلاع درستی از سرنوشت آن دو نداریم.
«آقا» من را به شکل ویژه‌ای دوست داشت. از بچگی اوضاع بر همین منوال بود. همین امر باعث شده بود تبدیل بشویم به موضوع مناقشه بر انگیز «چرا آقا بچهء اینا رو بیشتر از بچه‌ء ما دوست داره»ی جاریهای مادر . حتی موضوع مناقشه از درگیری آرژانتین با انگلستان بر سر جزایر مالویناس به عقیده آرژانتین و فارکلند به عقیده انگلیسی‌ها هم شدیدتر میشد گاهی. عموها کاری نداشتن. آقا همیشه به محض ورود من، یک گوسفند قربانی میکرد. این حرکت دیگر به هیچ وجه قابل قبول نبود، حتی میتوانست به انتفاضه منجر شود، اما مگر کسی شهامت داشت به آقا اعتراض کند؟ استغفرالله. ولی در نهایت این موضوع باعث نمی‌شد زن عموها، من را دوست نداشته باشند. جز یکی که فکر میکنم هنوز هم دوست دارد سر به تن من نباشد، و البته من هم ایشان را دوست ندارم اما کاری ندارم سر به تن دارد یا نه. گاهی بی تفاوتی به آدم‌ها از کشتن آنها تاثیرگذارتر است. به هر حال ما همه را دوست داریم، مگر خلافش ثابت شود.
وقتی می‌رفتیم آذربایجان، من دیگر در اختیار آقا بودم تا وقت برگشت به تهران. یک اسب داشت، سفید رنگ. آن آخرها دیگر اسب جوانی نبود و آقا فقط افسارش را می‌گرفت و سوارش نمیشد و فقط من را که کودک بودم می‌نشاند رویش. من را می‌نشاند روی اسب و به باغ و زمین سر می‌زدیم. هنوز عطر باغ های سیب، زرد آلو، آلبالو و هلوِ پدر بزرگ را میتوانم به یاد بیاورم.
یک بار عموی کوچکم آمد و گفت «آقا بذار مجتبی رو یکم بگردونم» . البته به ترکی گفت. آقا هم با تاکید گفت مراقبش باشی ها. خلاصه ما را نشاند روی اسب و آماده به یراق بود که یکهو اسب رم کرد. من فقط یادم هست جیغ و دادِ همه رفت هوا. اسامی و ادعیه متبرکه همینجور ردیف میشد که اسب من را به کشتن ندهد. ما هم از ترس خم شدیم روی گردن اسب و افسار را محکم گرفته بودیم. از پشت سر میشنیدم که آقا دارد به عموی کوچکم فحش میدهد و همینجور صدا دور و دور تر میشد. در این بین که دیگر صدای آنها به من نمی‌رسید، گویا عمو از جانب آقا به مرگ تهدید هم شده بوده که بعدها ما از زبان مورخین شنیدیم. البته که تهدید لفظی. بین ترک‌ها عادی‌ است. خلاصه اسب من را برد و برد و روی یک سری بوته انداخت. هیچ طوری هم نشد. با اینکه این اتفاق باید خاطره بدی میشد اما من از عشقم به اسب زره ای کم نشد که نشد و تا سالها موضوع نقاشی من در مدارس، اسب پدر بزرگم بود.

14 سال میشد که من حتی باغ پدر خودم را هم ندیده بودم. نه باغ، نه خانه باغ و نه باغ باقی فامیل. پدر بزرگ مُرد، آذربایجان به پایان رسید؛ اما تقریبا بیست روز پیش، بعد از 14 سال، به یکباره تصمیم گرفتم همهء کارها را بگذارم زمین و بروم به دیدار چیزهایی که مدتها علاقه‌ای بهشان نداشتم. حالا که رفتم و چند روزی است که برگشتم، جدای چیزهایی که هنوز هم به آن دلایل آذربایجان را دوست ندارم، که البته تعدادشان کم شده اما هنوز قوی هستند، دلم میخواهد دوباره برگردم به خانه باغ و باغ و همه چیزهای دوست داشتنی آن حوالی. شاید سفر بعدی، وقت برداشت سیب.
گه‌گاهی چند عکسی را اگر اینترنت برقرار میشد میگذاشتم در اینستاگرام. اما خب حوالی باغ، 4g به سختی پوشش داشت. مگر وقت تردد در شهر. معمولا عکس ها را به خاطر با کیفیت‌تر بودنشان در فلیکر میگذارم اما فعلا حالش نیست. همان اینستا فعلا راحت‌تر است. گاهی برای اینکه فک و فامیل که پیدایت میکنند، در زندگی شخصی‌ات سرک نکشند مجبور میشوم صفحه را محدود کنم و بعد که به نحوی از شرشان خلاص شدم دوباره عمومی میکنم. فعلا که سر گُذر است.

پ.ن1(ربطی به متن ندارد): گاهی که فکر میکنید دارید از پشت دیوار و خیلی پنهانی و از تاریکی به روشنایی نگاه میکنید و فکر میکنید کسی متوجه این پائیده شدن شما نشده و به یک باره لو رفته اید، سخت در اشتباهید. گاهی خیلی وقت است که لو رفته اید؛ خیلی خیلی قبل  تر از آنکه خودتان فکر کنید؛ اما چون اهمیتی ندارد، صدایش در نمی آید. دنیای مجازی خیلی وقت است که آدم ها را لو میدهد. راحت باشید.
پ.ن2(ربطی به متن ندارد):یادم هست در یک فیلمی، یکی به آن دیگری گفت: میدانم تو اصلا از من خوشت نمی‌آید و من را دوست نداری. طرف مقابل هم با یک جمله طلایی پاسخ داد: بابا جان من اصلا به تو فکر هم نمیکنم.

برایم عجیب بود دیدن فیلمی که قبلا کسی درست شبیه نقش اولش را می‌شناختم. هم شخصیت و خواسته‌هایش و به شکل عجیبی چهره آن فرد بود. تا به حال دو نفر را تا این اندازه شبیه به هم ندیده بودم. البته شخصیتی که دورهء جوانیِ قهرمان را بازی میکرد.
اینکه یکی مثل آن فرد را در عالم واقعیت بشناسی و اینکه آنی که میشناسی به همین اندازه از هر نظر شباهت داشته باشند، باعث می‌شود بعد از دیدن فیلم کمی درگیر این تشابهات باشی.
تنها تفاوت این بود که قهرمان فیلم را آدمهای زیادی، با آن امیال‌اش می‌شناختند ولی این آدم واقعی را، با آن خواسته‌های مشابه را شاید(!!!) فقط من می‌شناختم. آن هم به خاطر بسترهای ایدئولوژیک جامعه که گاهی آدمهای درگیر آن فکر میکنند خودشان انتخاب کرده‌اند که اینگونه باشند، در حالی که اگر در جوامعی آزاد به دنیا می‌آمدند، دست کم در این مورد به خصوص من فکر میکنم درست شبیه شخصیت فیلم رفتار میکرد. یعنی عمومی و نه اینکه خصوصی این امیال و افکار را نشان بدهند. این چیزها باعث می‌شود کسی با این شباهت‌ها، پشت دیوار ایدئولوژی، خودش و خواسته‌هایش و درگیری‌های ذهنی‌اش به چیزهایی که به آن کشش دارد ولی آزارش می‌دهند را پنهان کند. پنهان از چه؟ از خودش؛ و فقط وقتی بستری ولو کوچک برای بروز و ظهور آن چیزها پیدا شود، آن وقت مثل یک بمب منفجر می‌شود. جالب است وقتی این احساس‌ها پشت ایدئولوژی حبس میشوند اسمش میشود ایمان و تقوی. در حالی که آب نیست، وگرنه شناگران قابلی هستند.
نمیتوانم بگویم حس‌ام به این فیلم چیست. شاید یک حس دوگانه باشد. خوب برای موضوع جسورانه و بد برای یادآوری آدم‌های مهوع.

پ.ن: این نوشته را مدتی قبل نوشتم اما منتشر نکردم چون می‌خواستم ببینم بعد از گذشت مدتی میتوانم حس درستم به این فیلم را پیدا کنم یا نه؟ همان بود که گفتم.فیلم خوبی بو. اما شخصیت فیلم یادآور شخصیت آزار دهنده‌ی واقعی‌ست. محصول این تقابل، زایش یک تعلیق موقتی بود.
می‌شود در پس چهره‌های ساده و حتی موجه ما هیولایی باشد. هیولایی ریاکار که بعد از اینکه بهره را برد، به یکباره یاد محراب عبادت می افتند و دوباره از نو. انسانهایی مهوع که پای عملشان نمی ایستند. خطایشان پای دیگران است، اعمال به تعبیر خودشان نیک، محصول تقوای (نداشتهء) خود.
اینکه یک چیزهایی تا مدتی از یاد آدم نمی‌روند به دلیل خوب بودنشان نیست. یک چیزهایی، یک آدمهایی، یک اتفاق‌هایی، آنقدر تهوع انگیز هستند که تا مدتی میتوانند با دیدن یک فیلم یا شنیدن سخنی یا هرچه، دوباره به یاد آدم بیایند.
یکی میگفت: «بعضی ها هم سادگی‌شان از روی پدرسوختگی‌شان است». چقدر با دیدن این فیلم به یاد این جمله می‌افتادم.

آدم‌هایی هستند که تا اعماق سلول‌های بنیادین خود و بند بند دی ان ای‌شان از ما متنفرند؛ اما شما هم از چرایی آن بی خبرید و هم کمترین اهمیتی به آن نمیدهید.
نفرتْ دل نفرت ورز را سیاه می‌کند و مشکلی برای نفرت انگیز ایجاد نمی‌کند. خصوصا آنکه دلیلش از دل باشد؛ و نه عقل.

بعد از این خطابه‌ی قرا عارضم خدمت منور معطر دوستان که این روزها دوباره اینستاگرام را بعد از مدتها که غیر فعال کرده بودم راه انداخته ام. چقدر هم خبر مهمی خیر سرم. بله عرض میکردم در مورد اینستاگرام. دنیای جالبیست. کنار کار و زندگی و روزمرگی ها چند عکس هم میگیری و تمام. این موبایل بیخ جیب باید به یک دردی بخورد. مخصوصا که معیار موبایل خریدن یکی مثل من دوربین اش است. قابلیت تماس هم اگر نداشت نداشت. بهتر. خیلی از دوستان شناخته و نشناخته را گم کرده ام و از دیدن عکسهای خوبشان هم محرومم. در لیست بعضی دوستان دیگر گاهی که حوصله کنم میگردم دنبالشان. فکر کنید تا الان فقط نفرشان را دیده ام. ماشالله همه هم چند هزار دنبال کننده و دنبال شونده دارند. میروم سروقت همانها که نهایتا چند صدتا دارند. وقتی آدم ها را از نزدیک نمی شناسی خیلی فرقی برایت ندارد کیستند و چگونه فکر میکنند. ماحصل نگاهش میشود یک عکس. و تو یا آن را دوست داری یا نه. به همین سادگی.
این فالو و ادد کردن را هم به بامبول های آدم های ذهن مسموم باید اضافه کرد. بعضی آنقدر آدمهای بالغی هستند که دنبال کردنشان آنها را دچار سوء تفاهم یا توهم یا هر بی تعادلی ذهنی نکند. بعضی برعکس. شاید سوال شود این توهمات دیگران چرا انقدر موضوع برخی نوشته های من شده؟ خب این هم از بدبختی من است که خدا قاطبه ی متوهمین عالم را اطراف و اکناف عالم جمع کرده و اطراف من ریخته. هر کاری میکنم یک بامبولی درش هست. انگار ما لال هستیم و حرف زدن نمیدانیم که بخواهیم مستقیم کاری کنیم/ بعد میرویم غیر مستقیم کاری میکنیم و سوء برداشت ایجاد کنیم. بگذریم. تا بوده همین بوده. شاید هم دور و بر شما هم از اینها هست. من که خبر ندارم. حدسم این است که در جامعه دایی جان ناpلoنی ما این موضوع ژنتیکی شده. شاید من خیال میکنم که فقط دور و بر من زیاد هستند.
به هر جهت آنها که خورده اعتقادی دارند در ماه رمضانی که دارد می آید دستی به دعا برای شفای همه ی مریضان بالا ببرند. روحی و جسمی. من را هم اول صف بگذارند.

انقدر حرف برای گفتن دارم اما حال و حوصله اش را ندارم. یعنی همه شان را نوشته ام اما حوصله نشرشان را تا امروز نداشته ام. در مورد فیلم و کتاب و جاعل نقاشی و سوراخ دیوانه در کف دریاچه نوشاتل و نحوه موال رفتن فضانوردان در فضا.حتی در مورد که با این درد اگر در بند در مانند درمانند. بله. حتی حوصله نشان دادن کارهای جدید طراحی را هم ندارم. یعنی حوصله بارگذاری روی فلیکر را هم ندارم. اصلا چی دارم؟ یک سره بروم بمیرم. بعد هم این بروز رسانی جدید ویندوز ۸.۱ معلوم نیست چه خاکی به سرش شده که ویرگول را در صفحه کلید نمی یابم. اوه! نمی یابم!؟ بله نمی یابم یعنی اینکه حرف p در فارسی هم گم و گور شده و نمیشود بگویم peyda نمیکنم. فعلا کار برای تایب سخت شده و مطالبی که از قبل در درفت هست هم میترسم ویرایش کنم و بی ویرگول بمانم. البته تلاش هم نکردم این درد را درمان کنم. که با این درد اگر در بند درمانم خب بمانم.
حالا اگر درست شد مفصل منبر خواهم رفت در باب مساپلی چند!!! یا امام زاده نادر فتوره چی. پ را پیدا کردم. رفته نشسته جای همزه. مساپلی کاشف پ شد. جلل الخالق. حتما ویرگول هم جای بک اسپیس نشسته. خاک بر سر شدم که. کلا همه اعراب ها جایشان عوض شده. عوضش علامت سکون را گذاشته و دیگر نیاز نیست دهنمان سرویس شود علامت سکون بگذاریم. اینها حتما مرض ماکروسافت است برای اینکه بروم روی ویندوز ۱۰. یک چند روزی بود که این گوشه یک علامت جدیدی از خودش در میکرد و زدم دیدم که دارد میگوید از ۱۰ جون میتوانید ویندوز 8.1 را به ۱۰ آپگرید کنید(جون نه اون جون ها. ژوعن یعنی. اما همزه چون نیست نوشتم جون) شما را به حق مسلم ماست که در دوغ و باقی لبنیات نیست فکر بد نکنید. خارجی بازی درنیاوردم. قصد خانم بازی هم ندارم. الان فهمیدید که چرا ناپلیون را بالا آنگونه نوشتم؟ خب اگر هم نفهمیده بودید الان فهمیدید. دیدید چقدر راحت میشود قضاوت اشتباه کرد؟
خلاصه من تا الان تسلیم این صحنه آرایی های خطرناک نشده و بر مدار همین ویندوز ۸.۱ مانده ام. کی حوصله دارد این همه نرم افزار ریز و درشت گرافیکی را از اول نصب کند. مسلمان نشنود کافر نبیند به حضرت عباس. منوبار پایین( من و بار نه ها. منظورم همان منو به کسر میم است)( خب الان همزه کدام گوری رفته؟) و دسکتاپ شبیه بازار سد اسمال شده. هرنوع مرتب سازی تلاشی مذبوحانه و بی فایده است. ضمن اینکه من در بی نظمی این لبتاپ بسی نظم ها میبینم که تو مو میبینی و من در آینه هم نمیبینم. اینها که در خشت خام چیز میبینند شود که گوشه ی چشمی به ما کنند؟ والا به قرآن.
عرض میکردم در باب بی نظمی این لبتاپ. سعی میکنم دیر به دیر مرتبش کنم. چون مرتب کردن همانا و گم کردن خیلی چزها همان. در همین لبتاپ چیزهایی هست که میدانم هست اما امیدی به پیدا کرنشان مادام العمر ندارم.
خلاصه سعی میکنم این مشکل را در اسرع وقت حل کنم و دوباره یک چیزهایی بنویسم. تا آن موقع که انشالله دیر نیست یا حق.

در فیلم Dancer in the Dark، یک جایی که سِلما- مهاجری از چکسلواکی که به آمریکا آمده- و بیل دارند با هم درد دل میکنند و رازهایشان را به هم می‌گویند، حرفشان می‌رسد به اینجا که هر دو عاشق فیلم موزیکال هستند. سلما می‌گوید وقتی آخرین ترانه‌ی فیلم در حال پخش شدن است و دوربین بالا می‌رود و فیلم می‌رود که تمام شود، او بسیار از این لحظه متنفر است. چون می‌داند فیلم مورد علاقه‌اش لحظاتی بعد تمام خواهد شد. ادامه میدهد که وقتی در چکسلواکی بوده یک کلک کوچک یاد گرفته و آن این است که وقتی آخرین ترانه‌ی فیلم شروع می‌شود، او سینما را ترک می‌کند و نمی‌نشیند تا انتهای فیلم را ببیند. بدین شکل فیلم برای او و در آن لحظه برای همیشه ادامه خواهد داشت.
برای سلما این لحظه‌ی کلیدیِ تصمیم او برای جاودانه کردن لحظه‌هائیست که پایان دارند.

یکبار اینجا گفتم که وقتی یک کتاب خوب را تمام می‌کنم، مثل این است که از یک سرزمینی، شهری یا خانه‌ای که دوستش دارم و دلبسته‌اش هستم، بیرونم بی‌اندازند. دلم برایش تنگ می‌شود. حس می‌کنم در میان راه من را از کاروان پیاده کرده‌اند، و خودشان باقی راه و زندگی را رفته‌اند؛ بدون من!
دوباره خواندن آن کتاب هم کمکی نمی‌کند. مثل دوباره دیدن آن فیلم برای سلما. چون احساس میکنی اینها آدمهایی بودند که یک زمانی، ولو کوتاه با آنها زندگی کرده‌ای، ولی حالا آنها دیگر وجود ندارند. مثل برگشتن به خانه‌ی قدیمی پدر بزرگ که کودکی و شیطنت‌های تو را در خود داشته، ولی حالا مخروبه و متروکه شده. آدمهایی که رفته‌اند، مرده‌اند، صداهایی که خاموش شده‌اند، و فقط یک رد پا یا یک تاریخ کنده شده روی دیوار مانده که همه‌ی بچه‌ها زیرش اسمشان را نوشته‌اند باقی مانده؛ از پس سالیان سال و تو را غصه پرت می‌کند به سالهای سال قبل در دل شادی‌هایی که دیگر نیستند. حال غمناک‌ و دردناکی‌ست.
انگار کودکی درونم پایش را زمین می‌کوبد که دوباره میخواهد برود به آن روزها، میان آن آدمها. آدمهایی که حالا دیگر نیستند
احساس می‌کنم بدون آنها بی‌سرزمین شده‌ام. دوباره دنبال داستان خوبی در زندگی میگردم که خودم را بی‌اندازم در دلش که کوتاه زمانی من را در خودش پناه دهد. من؛ که حالا دیگر شبیه کولیان بی‌سرزمین‌ام!

ای کاش میشد در خود زندگی هم، در لحظات خوش و دلنشین، حرکت زندگی را در آنی متوقف کرد؛ و به ارده خویشتن زندگی را بی مرگ پایان داد و از آن خارج شد و با خیالی و خاطره‌ای خوش؛ برای ابد از صحنه‌ی نمایش زندگی بیرون می‌رفتیم.

ای کاش کلک سِلما را می‌شد همه جا سوار کرد.

از سفر که برمی‌گشتم، کنار جاده گل محبوب شب می‌فروختند. یک بزرگش را خریدم. امسال بعد از سی سال شاید دوباره بوی محبوب شب، بوی دوران کودکی را بتوانم از دل زمان بیرون بکشم. شاید حالا زمان ایستاد.
همسفر، ترانه‌ی جدید و زیبای معین بود.
چه وقتی کجا قایق لحظه‌ها
منو می‌بره تا رسیدن به ما
شمال و غروب و معمای تو
کدوم روزِ خوبه تماشای تو
امان از نم جاده و بغض من
می‌بارم برای سبک‌تر شدن…

راستی با تو از غم گفته‌ بودم؟
غم با انسان زاده می‌شود؛ با انسان بزرگ می‌شود، با انسان پیر می‌شود، اما با انسان نمی‌میرد.
از اولین روزی که اولین شکارچی بعد از آنکه نتوانست چیزی شکار کند، غم‌اش در هوای دنیا ماند تا غم انسان‌هایی که در همین لحظه، یک جایی از جهان زاده شده‌اند؛ زندگی می‌کنند، و می‌میرند.
از اینجا که ایستاده‌ای به گذشته و آینده نگاه کن؛ ببین غم چند میلیارد انسان دارد در هوا چرخ می‌زند و تو آن را نفس می‌کشی. معلوم است که حال کسی عمیقا خوش نباشد!

برای همین است که مُردگان خلاص می‌شوند. پا به قبر که می‌گذارند، غم را می‌گذارند کنار قبر و می‌گویند برو، خدا نگهدار تو؛ و داخل می‌شوند. خالیِ خالیِ. سبکِ سبک!

تنها کسانی که قادر به عشق عمیق هستند ممکن است از غم عظیم هم رنج بکشند،
اما همین نیاز به عشق یاری‌شان خواهد داد تا با اندوه خویش مقابله کنند و التیام یابند.

لئو تولستوی

راستی با تو از رفتار زندگی گفته بودم؟
گاهی رفتار زندگی مانند زمانی‌ست که در کوهستان، یک لنگه‌ی چکمه‌ات درون دره می‌افتد؛ و تو را مجبور میکند لنگه‌ی دیگر را خودت با دستان خودت به پائین پرت کنی. یک جفت چکمه لازمه‌ی سفر است، اما وقتی یک لنگه از آنها نباشد، آن دیگری بار اضافی است.با یک لنگه درست نمیشود راه رفت، اذیتت میکند. دیگر نیاز راه نیست؛ ضرر است.
زندگی گاهی با تو اینگونه رفتار میکند!

اگرچه می‌توانی به آسانی بکُشی
اما وجودت به آسانی کشته نخواهد شد…

راهب بودایی به شاگرد خطاکارش که میخواست خودکشی کند گفت.

Spring, Summer, Fall ,Winter ,and Spring
Kim_Ki Duk

شخصیت‌های فیلم فاقد نام هستند. اینجا خود انسان، به معنای وجودیِ آن است که موضوعیت دارد و هیچ نیازی به نام نیست. داستان آنقدر ساده و شسته و روفته است، آنقدر سیقل خورده است که اتفاقا نام اگر درگیر انسان میشد، هدف را منحرف میکرد.
یک راهب بودایی، یک شاگرد، یک بیمار، یک کاراگاه،(اینجا استثناً یکی از کاراگاهان اسم دارد، که تنها و تنها یکبار دستیارش به زبان می‌آورد. البته بعید میدانم سیر حرکتی فیلم اجازه دهد کسی متوجه‌اش شود. شاید برای این اسم دارد که خارج از دایرهء کسانی‌ست که هدفشان از بودن در کنار معبد، ارتباط با چیزی خارج از این جهان است. آنها به دنبال شاگرد راهب آمده‌اند که روزی معبد را به عشق دختری ترک میکند و نهایتا او را به قتل می‌رساند).
چهار فصل و دوباره از نو؛ بهار. یک دور، و تکرار آن از ابتدای تاریخ. راهبی که می‌میرد و شاگردش که از کودکی با اوست جای او را می‌گیرد و کودکی که مادری ناشناس به معبد می‌سپارد و خود می‌میرد، دوباره میشود شاگرد؛ و یک تسلسل…
در آموزه‌های بودا آمده است که انسان پس از مرگ، در پیکری دیگر، دگرباره زاده می‌شود، و این دور الی الابد ادامه دارد. و تنها با تذهیب نفس است که میتوان این دور را برید.
معبدِ فیلم سوار بر عرشه‌ای است چوبی، که در میان دریاچه‌ای محصور بین کوهستان، به آرامی در حرکت است. از این سوی دریاچه، به سوی دگر. گویی معبد·، دنیای ماست و حرکتش نمادی از حرکت زمین(البته در معنایی وسیعتر).
راهب و شاگردش برای رسیدن به ساحل، قایقی دارند. این همان قایقی است که بودا در آموزه‌هایش بدان اشاره کرده است. بودا آئین خود را به قایقی مانند میکنند که انسان برای قطع آن تسلسل و رسیدن به ساحل آرامش بدان نیازمند است. در کنار ساحل دری با دو لنگه است؛ که اطرافش باز است. با اینکه می‌شود از کنارش هم عبور کرد، همه از در عبور میکنند. دری هم درون معبد است که جایی را که عبادت میکنند را از جایی که میخوابند جدا کرده اما همه‌ی جهاتش باز است. اینجا عبادت به عنوان امری ملکوتی و پاک، و خواب، که تمثیلی از غفلت و امری زمینی نشان داده میشوند. ولی اینکه اطراف این درها باز هستند، نشان از مرز نادیدنی بین پاکی و ناپاکیست.
بر روی هر لنگه از درِ کنار ساحل، نقش یک اهریمن است که به سمت ساحل و پشت به دریاچه و معبد است. گویی هرچه این سوی در است اهریمنی و هرچه آنسوی آن است عاری از هرگونه پلیدی‌ست. شاگرد راهب که اولین بار میخواهد با دختر بیماری که برای شفا یافتن به معبد آمده(همان دختری که بعدها خواهد کشت) همبستر شود، او را از این در عبور می‌دهد و بعد همبستر می‌شوند. بار دوم اما بر روی همان قایق و روی همان دریاچه که حریم قدسی‌ست.
در معماری ژاپنی‌، و آئین شنتو نیز، که از بودیسم تاثیر فراوان پذیرفته، بنایی است دروازه‌ای شکل، به نام توری. توری هم نماد است؛ اطرافش باز است. به عقیده‌ء آنها این دروازه ماده را از معنا جدا می‌کند.به معنایی در سمتی از آن، پلیدی، و در سمت دیگرش پاکی‌ست؛ و یا این سوی آن چیزهایی‌ست که می‌شود لمس کرد؛ و آن سوی‌ش چیزهایی که می‌شود درک کرد. لمس نماد گناه و درک نماد رستگاری.
پایان فیلم، همان شروع فیلم است. همان تسلسل، و همان خطاهای انسان که بر آن پایانی نیست.
در آغاز فیلم کودک (شاگرد) شیطنت میکند و به سه حیوان (ماهی،قورباغه و مار)، سنگ می‌بندد تا حرکت آنها را کند و سخت کند. در هر سه مورد استاد ناظر اوست. کودک به خواب می‌رود و استاد به پشتش سنگ می‌بندد. وقتی بیدار می‌شود، استاد راهب می‌گوید باید به همین شکل بروی و آن سه موجود را رها کنی. اگر زنده بودند، سنگ را از پشتت باز میکنم و اگر مرده بودند، تو در ادامه‌ی عمرت، این سنگ را در قلبت حمل خواهی کرد.

فیلم اثری کاملا روحانیست، با روایتی از دارما(آموزه‌های بودا)، و با استعاره‌های فراوان و زیبا. کم گفتگو، همانطور که در آئین بودا باید کم گفت و بیشتر به درون شد و راه نیل به رستگاری را با سیر در انفُس جستجو کرد.